در سال 134۳ در یک خانواده مذهبی در جنوب تهران متولد شد دوره دبستان را سپری و به دوره راهنمایی راه یافت و پس از اتمام دوره راهنمایی در سن 14 سالگی با اصرار فراوان به شهر قم مدرسه حقانی رفت و در آنجا مشغول درس حوزه گردید. همزمان با درس حوزه دوره نظری را نیز ادامه داد به سرعت در دروس حوزه پیشرفت نمود تا اینکه در سن 18 سالگی به عنوان یک سخنران خوب جلب توجه دوستان و اطرافیان و مساجد محله را نمود به طوری که اغلب اوقات از ایشان برای سخنرانی دعوت به عمل می آمد و از سویی دیگر با شروع جنگ تحمیلی مرتب در جبهه به عنوان رزمنده حاضر می شدند در اکثر عملیاتها شرکت داشتند به حضرت امام(ره) اصولاً به رهبریت عشق می ورزید و پیرو بی قید و شرط مقام ولایت بود. ایشان در سن 19 سالگی ازدواج نمود و در سن 21 سالگی خداوند فرزند گلی به ایشان عطا فرمودند (دختر) که نام او را عطیه نهادند و سرانجام در سن22 سالگی در عملیات کربلای5 به عنوان فرمانده گردان به شهادت رسید که هنوز پیکر ایشان مفقود است. به نماز جمعه اهمیت زیادی قائل بود و دعای توسل مرتباً برگزار می کردند و دعای کمیل هر شب جمعه شرکت داشتند و به نماز اول وقت اهمیت زیادی قائل بودند. در کلیه مراسم های راهپیمایی و فعالیت های انتخاباتی مجلس ریاست جمهوری و خبرگان با تمام توان مشارکت داشتند و در مسائل اجتماعی فعالیت چشم گیری داشتند. فعالیت علمی ایشان بسیار با ارزش بود زیرا ایشان از سن 14 سالگی حوزه علمیه قم را برای ادامه تحصیل انتخاب نمودند و ضمناً ایشان در بسیاری از مجالس سخنرانی های مفیدی نموده بودند. کمک به مستمندان به صورت ناشناس تشکیل صندوق کمک به افراد نیازمند و در حد توان کمک های نقدی و غیر نقدی
از زبان مادر شهید
من محترم محمدي مادرشهيد صادق محمدي كه اگرخدا قبول كندبه عنوان مادرشهيداين بچه 14سالش بودنهم راخوانده بود اول انقلاب بودكه امام مي خواست بيايداين تاصبح بيرون بودوچيزهايي درست مي كردكه روي ديوارشعاربنويسدمرگ بر شاه اين آن قدرمي نوشت تامي گرفتندش ومي زدنش كه دماغش بادمي كردخودش راقايم مي كرددر شبها به خانه نمي آمدمن 16ساله بودم كه ازدواج كردم آمدم تهران تقريباْامام رادستگير كردند و فرستادند پاريس كه صادق به دنيا آمد ما آن موقع مستأجربوديم موقعي كه اين به دنيا آمدخدا همه چيز را به ما داد هميشه به شوخي مي گفت هرچي مامان وبابا دارند من آورده ام انقلاب شدكه 13ـ14 ساله بود او آن قدرنترس وشجاع و قوي بود مي ديدي ساعت 12شب است و هنوز نيامده يك وقت مي ديدي ازديوار آمد بالا وقتي مي آمد لباسش خيس وگل بود مي گفتم چرا اين جوري شدي نگو آنها كه تيراندازي كه مي كردند مي خوابيده توي جوب ولباسش گلي مي شده مي گفت هيچي افتادم توي جوی.
مي گفت اگركاري بكنم مادرنمي گذارد من بروم فرداي آن شب مي ديدي آمد و لباسش خون خالي است مي گفتم مادرچرا لباست خوني است مي گفت هيچي دعوا كردم تقريباْ يك سال شب هابيرون ازخانه بوديك بسيج بود مسجد ابوذر و مسجد ابوالفضل (ع) بعدكه آمد به من گفت مامان من مي خواهم بروم حوزه علميه كه با پسرخواهرشوهرم و پسربرادرم همگي رفتندحوزه علميه كه پسرخواهر شوهرم وپسر برادرم هم شهيد شدندكه جنازه هاي آنها نيامد تا بعداز13سال جنازه پسر برادرم آمده ولي پسرخواهر شوهرم هنوز نيامده او از اول جنگ تا موقع شهادتش هميشه درجبهه بود وقتي مي آمد براي درس كه درحوزه علميه مي خواند براي تبليغ هم مي رفت براي تبليغ به خمين تفرش پادگان 21حمزه پادگان امام حسين مي رفت براي رزمنده ها درس مي داد كه اعزام مي شدند به جبهه او مي خواست سنگر اسلام را نگهدارد يعني درس درحوزه را بخواند وهم فعاليتش راانجام دهد او را درفرودگاه مهرآباد هم براي سخنراني برده بودند كه نوارش هم پركرده اندسنش كوچك بود22سالش بود
ولي علمش زياد بود از 14سالگي افتادتوي اين راه مي رفت و پنج شنبه و جمعه مي آمد و مي رفت براي دكترها درس مي دادكه دكترها مي گفتند ما30 سال است درس خوانده ايم ولي اين بچه آمده وبه مادرس ديني مي دهد در18سالگي ازدواج كردوسن 22سالگي شهيد شد ويك فرزنددخترهم داشت به نام رقيه كه تازه راه افتاده بودومي گفت باباكه پدرش شهيدشدمن به اوگفتم صادق اگر تو بروي وشهيد بشوي خانمت جوان است 18سالش است ديگرنمي نشيند مي گذارد مي رود ازدواج مي كند من نمي توانم تحمل كنم بچه ات بي بابا مي ماند نمي توانم تحملش كنم گفت همه رافداي امام حسين مي كنم براي من نه زن ونه بچه نه پدر ونه مادرنه درس هيچ چيزي مهم نيست مهم فقط اسلام است قرآن ودين است كه مابا خون امام حسين رازنده كنيم درخت اسلام خشك شده كه مابايد باخون جوانان اسلام رازنده كنيم وشما دورمرا خط بكشيد وبگو من اين يكدانه پسر را نداشتم اين براي تو پسربرنمي آيد من نمي توانم براي توي اين دنياكاري بكنم مرابگذاربراي آن دنيا شب تاصبح فقط هدفش اين بود اين 8سال جنگ يك ماهش درخانه نبود حتي اورا برده بودنددزفول انديمشك اهواز و به اوماشين وراننده و2 تامحافظ داده بودندخانه به او داده بودند و مي گفت من بايد12هزارنيرورادرس بدهم موقع عملياتم هم بايدشركت كنم هم توي عمليات باشم وهم به اين ها آدرس بدهم و هم اين كه پيش نمازباشم 3ـ 4 مسئوليت روي دوشم است سنگين است من نمي توانم بيايم من هم ديگرنتوانستم تحمل كنم
يك هفته مانده بود به ماه رمضان رفتم پيش او درانديمشك ديدم كه دردزفول به او خانه داده اندبچه اش هم تقريباْدوسه ماهه بود رفتم دوسه شب آنجاماندم كه من اصلاْ روي اورانديدم يك سره خط مقدم بودچون فرمانده بود آخرش هم كه آمد و داشت مي گفت من بايدفرمانده بشوم وشهيد بشوم آن وقت به من گفت اگر اين بچه ها خوب درس بخوانند من برايشان جايزه مي خرم راديو مي دهم براي اين كه اين هارا تشويق كنم كه 12ـ15هزار نيرو درس بخوانند و راه اسلام را بروند خيلي فعال بود وقتي هم كه يك يا دو هفته هم كه مي آمد براي مرخصي مي خواست برود اين شهر و آن شهر براي تبليغ ديگرنمي توانست بماند يا اين كه مي آمد مي رفت بازار براي رزمنده ها يك كاميون كنسرو لوبيا ماهي خرما مي خريد و مي فرستاد به جبهه مي گفت آنها با يك دانه نان و پنير كه نمي توانند بجنگند ما بايد به آنها غذا برسانيم وقتي شهيدشدآمدندبه من گفتندكه شهيدشده گفتم جنازه اش كجاست
گفتند اين فرمانده عمليات كربلاي 5بودو در شلمچه وقتي شهيد مي شود و نمي توانيم جنازه اش را به عقب برگردانيم حتي چندنفر هم كه رفتندجنازه اورا بياورند شهيد شدند خودشان آمدند و به من گفتند كه اين هفت دفعه تيرخورده كه تيرآخر به قلبش خورده و افتاده توي خاكريز كه وقتي افتاد توي خاكريز ديگرنتوانستيم اورا پيداكنيم هنوز مفقود الجسداست به روح و خون خودش قسم كه خودش خواسته بود به من مي گفت مامان ازخدا خواسته ام كه قبرمن مانند قبرخانم فاطمه زهرا (ع) پيدا نشود جنازه ام نيايد حالا اگرمن برگردم و بگويم كه خدايا چراجنازه فلاني آمد مال من نيامدبراي اين كه مي دانم ومي گويم مادرجان خواسته خودت اين بودهدفت اين بود راهت اين بوداگرمن چيزي بگويم شايد تو ازدست من ناراحت بشوي بعداز13سال پيكر پسربرادرم را آوردند كه يك لنگه جورابش بود پودر شده بود ورفته بود حالا بعدازاين كه يك ماه بودكه شهيد شده بود راديو عراق مرتب اعلام مي كردكه شيخ صادق محمدي حجت الاسلام فرمانده كربلاي 5شهيدشده جنازه اش رادفن كرده ايم آخرخودش مي گفت يك عده ازجنازه ها راتوي وانت كاميون جمع مي كنندومي بردند و مي ريزندتوي چاه ورويش رامي بندند ديگر از صدتا يكي را نمي بردند آن همه شهيد راببرند وبعداْ به ماتحويل بدهند من كه شهيد خودم را خواب ديدم كه توي يك قبرستان هستم خاكي است مانند قبرستان هايي كه تازه پركرده اندخاكي وگلي است روي قبرها سنگ نيست و همه خيس هستند من هم مي گردم من گشتم و گشتم كه يك دفعه ديدم قبرستان خورديك دفعه صورت صادق آمد بيرون و به من گفت مامان من اين جاهستم دنبال من مي گردي گفتم بله تورا چرا زنده خاك كرده اند
گفت من را به همين صورت خاك كرده اند يك دفعه عروسم راصدازدم وگفتم خديجه عطيه(دخترش) بياييد من صادق را پيدا كردم صدام داشت قم را بمباران مي كردتازه يك هفته بودكه آمده بودمن ديدم كه توي دانشگاه درس دارد و استادش هم آقاي جوادي آملي است اين صبح رفته بود تهران وبرگشته بود سركلاس كه چهار مردان قم رازده بودندكه اوكلاس را رهاكرده بود ورفته بود آنجاكه ديده بودخانمي پشت دارقالي نشسته وبچه اش نيزبه سينه اش است و شير مي خورد وزيرخاك هستندچنگ زده بود وخانم وبچه اش را اززيرخاك بيرون آورده بودوانداخته بود توي ماشين رسانده بودبه بيمارستان ديدم كه سروصورتش ولباسش خاكي است ورنگ ورويش مثل ميت است گفتم مادر مگرتوسركلاس نبودي كجابودي كه اين جورشدي گفت من ساعت 10رفتم سركلاس درس داشتم كه چهاربندان را زدند وديگرنفهميدم كه چه جوري خودم رابه آنجارساندم وقتي رسيدم ديدم كه خانم وبچه اش مانده اندزيرآواركه من رفتم وآنهارا اززيرخاك دربياورم كه خانم روي دستم تمام كردپس ماخيلي بي غيرت هستيم كه مانده ايم توي اين دنيامن ديگر تحمل ندارم مي روم ديگراين آخرين دفعه اش بودتازه يك هفته بودكه آمده بودشب آمد و ازمن خداحافظي كرد و گفت مامان مي روم زنم امتحان دارد وقتي آمد از من خداحافظي كند به خون خودش قسم هر دفعه كه مي رفت مي گفتم ما درجان برو مواظب خودت باش تو را به خدا سپردم اما اين دفعه انگاربه زبونم آمدوگفتم برومادر تو را دارم به خداتورادارم به قرآن خدا تورابه من داده من هم تورا دارم به خدارفت كه بعدازسه روزخبرش رابرايمان آوردند
فيلم برداري كرده بودندمن توي تلويزيون ديدم وقتي خبرش رابراي من آوردندگفتم من چهارشنبه اورادرتلويزيون ديدم چه جوري شهيدشده كه من چهارشنبه او را ديدم كه به نيروها مي گفت به دنبال من بياييدخلاصه باورم نمي شدصادق شهيد شده مي گفتم اگرشهيدشده پس جنازه اش كجاست مي گفتندجنازه اش نيست حالا من 15سال است كه انتظار مي كشم يعني فكرمي كنم كه اوهنوز توي جبهه است شب هاي جمعه كه مي شود مي خواهم قرآن بخوانم سوادكه ندارم حمد و سوره را مي خوانم قرآن راكه ازجبهه آقاي فضلي برايم هديه آورده مي گيرم توي بغلم مي گويم قرآن من با تو عوض كردم خدابا تو عوض كردم درد دلم را با قرآن مي كنم باخدا مي كنم اشك چشم هايم را عوض اين كه روي مزارش بريزم گل و شيريني قسمت كنم روي قرآن اشك چشم هايم را مي ريزم بعد قرآن را مي بوسم حمد و سوره مي خوانم مي گذارم كنار خودش زياد به خوابم آمده آدم وقتي ده تومانش روي زمين مي افتد يكسره چشمش به دنبال او است كه پيداكند ولي آدمي كه جوان 22ساله اش را بزرگ كند زنش كه رفت شوهركرد بچه اش هم بزرگ شده و فردا ازدواج مي كند و مي رود هرچي شده به من شده از بس گريه كرده ام اشك چشم ريختم ديگرچشم هايم تار مي بيند همه چيزم را ازدست داده ام و توي دنيا چيزي ندارم فقط نمي دانم خداوند به حق امام زمان مرا ببخشد و ازاين دنيا بروم يعني پيش روي حضرت زهرا روسياه نباشم كورنباشم ذليل نباشم كه يك نفر بيايد و يك استكان آب به دستم بدهدفقطاين راازخداوندمي خواهم وهيچ اميدي ندارم آن كه جوان بود نخواست اين دنيارا من كه ديگر جاي خود دارد و فقط خداوند كاري كندكه من بتوانم خون اورازنده كنم راه او را ادامه بدهم آن طوركه اومي خواست من باشم من كه از زيرقرآن ردش كردم وگفتم تو را دارم به قرآن وخدا بعد از سه روزتوي مغازه ايستاده بودم يكي ازهمسايه ها كه خانم خيلي مومني است آمد توي مغازه من شبش خواب ديده بودم كه اين خانم رفته كربلاوبراي من يك شاخه گل ويك شيشه گلاب آورده گفتم مريم خانم امشب من يك خوابي ديدم گفت چيست گفتم شمارفته بوديدكربلاوبراي من يك شيشه گلاب ويك شاخه گل آورده بوديدچه كارخوبي كرديدكه من يك هم چنين خوابي راديدم كه بعدازسه روزكه من به تهران آمدم خبرشهادتش رابه من دادندمن گفتم خداياشكرت خداياراضي هستم به رضاي تو اگرجنازه اش هم بيايد من تحملم خيلي كم است
من يك شب خواب ديدم كه جنازه اش را آورده اند مي برند تاخاكش كنند قبل از اين كه جنازه اش را درون خاك بگذارند رفتم توي قبر ودرازكشيدم وگفتم اين رابگذاريد توي قلب من اورابگذاريد و رويمان خاك بريزيد يك دفعه صدا زد مامان ازقبربيا بيرون چرا تورفتي آنجا خوابيدي و مرابگذارند توي قلب تو گفتم نمي توانم بي توزندگي كنم مي خواهم تورا بگذارم توي قلبم وخاك را بدهند رويم كه ديدم ناراحت شد وگفت بيابيرون گفتم مي دانستي كه مادرت ديوانه است ونيامدي درست است اگرمادرت ديوانه نبود مي آمدي حالا به من مي گويند اگر جنازه اش مي آمدو توي خاك مي كردي دلت سرد مي شد من يك دقيقه نمي توانم اينهارا ازدلم بيرون بياورم حالا چون جنازه اش نيامده و توانتظار مي كشي اين كه هميشه ناراحتي هميشه افسرده ام انگارچيزي راگم كرده ام ودنبال اوهستم گريه مي كنم ولي مي گويم نمي دانم دلم ديوانه كيست نمي دانم عزيزترين بچه ام بود اولين بچه ام بود نمي دانم اواصلاْچي بودچي بودكه خدابه من داده من اين لياقت را نداشتم كه خدا اين بچه رابه من داد.
نام شهید: صادق محمدی
نام پدر: نصرت الله
مدرک تحصیلی:معادل کارشناسی
وضعیت تأهل: متأهل
شغل شهید: روحانی
محل کار: حوزه علمیه
مدت حضور در جبهه: سه سال
دفعات اعزام: پانزده بار حداقل
تاریخ آخرین اعزام: 1365
ارگان اعزام کننده: لشگرحضرت سیدالشهدا
یگان خدمتی: گردان مسلم بن عقیل
آخرین مسئولیت در جبهه: فرمانده
برچسب: حجت الاسلام محمدی شهید حجت الاسلام صادق محمدی شهید صادق محمدی
نقد و بررسیها
هیچ دلنوشته ای برای این شهید نوشته نشده است.