تخفیف‌ها و قیمت جشنواره‌ها در قیمت فروش در نظر گرفته نمی‌شود
توجه : برای فیلتر کردن نمایش ها در نمودار بر روی عنوان هریک کلیک کنید .

شهید محسن نورانیShahid Mohsen Nourani

محل خدمت: سپاه پاسداران شناسه ایثار شهید : 00001285 دسته:

شهید محسن نورانی در آذر ماه 1342 در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود. در زمان اوج گیری انقلاب اسلامی، مشغول تحصیل در رشته برق در هنرستان بزرگ تهران بود و همراه با مردم در تظاهرات ضد رژیم شاه شرکت می کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، بعد از ترک تحصیل و گذرانیدن آموزش عمومی در پادگان امام حسین (ع) راهی مریوان شده، با فعال کردن واحد خمپاره و ادوات سپاه، ضرباتی به گروهکها وارد کرد.

 

محسن در زمستان سال 1360 به همراه احمد متوسلیان از مریوان به جنوب کشور منتقل شد و در تشکیل تیپ 27 محمد رسول الله (ص) نقش موثری ایفا کرد. او و علیرضا ناهیدی با تجهیزات و غنایم به دست آمده در عملیات فتح المبین، یگان ادوات ذوالفقار را در تیپ 27 تشکیل داده و در عملیات بیت المقدس به بهترین نحو نیروهای پیاده عمل کننده در عملیات را پشتیبانی کردند. محسن در خرداد ماه سال 1362 با خواهر همرزم دیرینه اش علیرضا ناهیدی ازدواج کرد. پس از شهادت ناهیدی در عملیات والفجر مقدماتی، فرماندهی تیپ ذوالفقار را برعهده گرفت ؛ تا اینکه در روز بیست و یکم مرداد 1362 در حوالی اسلام آباد غرب در کمین گروهک «کومله» گرفتار گشت و به شهادت رسید.

تلاوت سوره مبارکه الرحمن به نیت این شهید

تماس بگیرید

871 بار دیده شده مقایسه

قافله عاشقان کربلا منزل به منزل پیش می روند . کاروانیان عاشق از شوق دیدار دوست بی تاب شده اند و می روند که با خون خود حقانیت اسلام را به اثبات برسانند و محسن هم غیر از این نظری نداشت. او در تهران بدنیا آمد ، در آذرماه 1342 و بیست سال زیست . اما 20 سال پرثمر ، او فطرتی پاک داشت و روحی والا ، از آن موقع که خود را شناخت به خاطر حق  کار کرد و دراین راه سختی کشید. در آغاز کودکی از آنجا که توان جسمی خوبی نداشت بارها تا پای مرگ پیش رفت ، اما خدا خواست که بماند تا در راه خدا خونش را بریزد و جانش را فدا کند. دوران کودکی را سپری نمود و جهت گذراندن مراحل ابتدایی در دبستان خطیب و مدارس دیگر ثبت نام کرد . او در خانواده ای مذهبی و متدین رشد کرده بود و از این رو به مکتب و مذهب عشق می ورزید . از کودکی نماز می خواند و هنوز دبستان می رفت که جهت فراگیری قرآن به مسجد محل قدم گذاشت . استعداد خوبی داشت و کمتر تمرینات درسی را انجام می داد ، ولی از عهده امتحانات بخوبی بر می آمد .

در لحظات اوج نهضت و قبل از پیروزی انقلاب اسلامی او درسال دوم دبیرستان در رشته برق درس می خواند و خستگی ناپذیر درحداتوانائیش در تحقق انقلاب اسلامی تلاش می کرد .  ازنوشتن شعار بر در و دیوار و پخش اعلامیه و شرکت در راهپیمائیها تا شرکت در تظاهراتهای خونین شبانه ،‌ با پیروزی  انقلاب پرتلاش و خستگی ناپذیر برای انقلاب کار می کرد . هنوز جنگ شروع نشده بود ، هنوز تجاوز رژیم بعثی عراق آغاز نشده بود که او در پادگان امام حسین (ع) آموزشهای لازم را فرا  گرفت و همراه گروهی از جمله شهید گرانقدر ناهیدی به مریوان اعزام گردید . ناگفته نماند وی برای ماموریت سه ماهه اعزام شده بود و تصمیم داشت پس از بازگشت به تحصیلش ادامه دهد . امام او درجبهه خدا را یافت و آنجا بود که احساس کرد وجودش در جبهه ها مثمرثمراست . با حضور خود در صحنه های سخت جنگ حق علیه باطل ، هرلحظه آیه ای از آیات الهی را می دید و دیگر تهران برایش سرد بود . هرموقع که مرخصی می آمد به سختی چند روزی را میماند و سرانجام او رسما به عضویت سپاه درآمد و در مریوان مشغول خدمت شد .

پس از چندی که به تهران آمد ، برای مرخصی و دیدار خانواده بر سر دوراهی ، یک راه ماندن در تهران و ادامه تحصیل و راه دیگر رفته به جبهه ها و جهاد در راه خدا مردد بود که از قرآن استخاره کرد و خدا نیز چنین می خواست که در جبهه بماند و حماسه ها بیافریند و شجاعانه جانش را فدای معبودش کند. او به جبهه بازگشت و در کنار سردار رشید اسلام علیرضا ناهیدی و با یاری رزمندگان ایثارکربسیج و سپاه تیپ ذوالفقار درکنار شهید ناهیدی باقی ماند و شهید ناهیدی فرمانده تیپ را به عهده گرفت و پس از شهادت او ، محسن فرماندهی تیپ را عهده دار شد. آن هنگام که قوای محمد رسول الله  (ص) جهت مبارزه رویارو با اشغالگران صهیونیستی آماده گردید ، محسن نیز به همراه دیگر رزم آوران به سوریه و لبنان اعزام شد و با فرمان امام خمینی مبنی براینکه راه قدس از کربلا می گذرد ، بازگشت و راهی جبهه های غرب و جنوب کشور گردید. در اکثر عملیات ها حضور داشت . و در فتح المبین فعالانه شرکت نمود و عملیاتی نبود که محسن به نحوی در آن شرکت نداشته باشد.

در خرداد ماه 1362 با خواهر دوست صمیمی خود شهید علیرضا ناهیدی ازدواج کرد . بعد از ازدواج همسرش را به اسلام آباد غرب برد و سر آغاز زندگی مشترکشان را در مناطق جنگ زده با حداقل وسایل رفاهی و بسیار ساده شروع نموده . هنوز دو ماه از این ازدواج نگذشته بود ، درحالی که وضو ساخته بود و به طرف قرارگاه می رفت تا نماز مغرب و عشا را در قرارگاه همراه با رزمندگان به جماعت برقرار کند  با کمین مزدوران بدون یونیفورم امپریالیسم و صهیونیسم همراه با دیگر همرزمش به درجه رفیع شهادت نائل گردید ، و سرانجام او به همرزمان و همسنگران شهیدش ملحق شد ، همانهایی که بیش از سه سال شاهد شهادتشان بود و غبطه و افسوس می خورد که چراشایستگی شهادت را ندارد که به آنها بپیوندد . او به خدا پیوست . به خدایی که او را درسخت ترین میدانهای نبرد زنده و سالم نگهداشت . زنده ماند تا از خدماتش انقلاب اسلامی محروم نماند . او به آ رزویش رسید و چه زیبا نتیجه زحمتها و سختی هایش را که در سرزمین گرم جنوب و سرد غرب د در کردستان مظلوم کشیده بود ، دید و خداوند به سوی خود فراخواندش ، براستی که او همچون دیگر شهدای ما گمنام زیست و لی نزد خداوند نامش شهرت یافت.


مولود سالک” مادر شهیدان محسن و مصطفی نورانی در آستانه بیست و نهمین سالگرد شهادت پسر ارشدش، محسن نورانی؛ فرمانده جوان 19 ساله و دومین فرمانده تیپ چهار پیاده مکانیزه ذوالفقار، به در رثای فرزند شهیدش به شرح کودکی شیطنت آمیز تا بزرگی پر افتخارش می پردازد.

کودکی محسن/ خواست خدا بود محسن دوباره بماند
من پنج دختر و دو پسر دارم. شهید محسن چهارمین فرزند و اولین پسر خانواده محسوب می شد و شهید مصطفی فرزند آخرم. محسن در آذرماه سال 1342 به دنیا آمد. ضعف توان جسمی، محسن را بارها تا پای مرگ پیش برد اما خواست خداوند آن بود که محسن بماند. دوران شیرین کودکی را با شور و حال خاص خود سپری نمود. پسرم، محسن، در دوران کودکی حصبه گرفته بود، دندان درد هم داشت، و ما مجبور بودیم که او را مداوم دکتر ببریم. برایش سرم وصل می کردند تا قدری جان می گرفت. او بسیار ضعیف شده بود و زحمت دکتر بردنش بر دوش برادرم بود.
در دوران بارداری محسن، بسیار از نظر ویار و بارداری اذیت شدم به طوری که حتی فکر سقط او به سرم افتاد. جوان بودم و خام..تا اینکه خدا مرا از تصمیمم منصرف کرد و او را دوباره به ما بخشید. زمان ولادتش آقای سیدی را آوردیم تا برایش اسم انتخاب کند. برای شکرانه ولادتش مجلس روضه خوانی گرفتیم. آنهایی که کوچکی شطینت بیشتر داشته باشند در بزرگسالی عاقل و سربه راه می شوند . محسن در دوران کودکی بچه ای بسیار شیطون و بازیگوش بود اگرچه پسر بچه همین طوری است. او را مدام از مهد کودک فرار می کرد و خواهرش دنبالش می رفت. از 10 سالگی کم کم شخصیتش شکل گرفت و بالغ شد. با بچه های کوچه بازی می کرد . بزرگتر که شد او را به کلاس آموزش قران گذاشتم وقتی از مدرسه می امد یک پایش کلاس قران بود یک پایش دسته و سینه زنی. موقع اذان من او را به همراه خودم مسجد می بردم و می اوردم منزل ما در خزانه قلعه مرغی بود. در ایام عزا و محرم و شهادت معصومین پیرهن مشکی می پوشید خلاصه تمام رسم و رسوم های مذهبی را اجرا می کرد. در آن زمان محسن یک پسر تک پسرم بود. 13 ساله که شد کم کم عاقل شد و شلوغی بچگی را کنار گذاشت.

نوجوانی محسن، نگران نباش مادر من جای بدی نیستم
در 15 سالگی فعالیت های فرهنگی اجتماعی خود ا آغازکرد. جنگ که شروع شد، هر شب مسجد می رفت و ساعت 1نیمه شب به خانه باز می گشت. محسن اعلامیه های امام را پخش می کرد. سنگر می گرفتند. کارهای لازم مرتبط با جنگ را انجام می داد ساعت که از نیمه می گذشت، من نگرانش می شدم. می رفتم و می دیدم که در طبقه 3-2 مسجد با بچه ها نشسته. می گفتم:” بچه جون بیا شام بخوریم. دیر وقته. من می ترسم وقتی تو در خانه نیستی. می گفت: نترس مادر جان من جای بدی نیستم. او می دوید و من می دویدم. در 15 سالگی عضو بسیج شد. پس از انقلاب پس از طی موفقیت آمیز دوره آموزشی، در حالی که هنوز چند ماهی به شروع جنگ تحمیلی مانده بود از ادامه تحصیل دست کشید6-7 ماه گذشت و اصرار داشت به مرز کردستان برود می گفت بنی صدر لعنت شده گفته جنگ می خواهد شروع شود. اصرار داشت برود. به او می گفتم :تو کجا بری بچه جان. تو هنوز بچه ای نمی توانی اسلحه دستت بگیری و جنگ کنی. می گفت با دوستم می خواهم بروم و با عضویت در گروهی که از پادگان امام حسین (ع) به مریوان اعزام شدند، به کردستان رفت . کوله پشتی را برداشت. من که گمان نمی کردم تصمیمش واقعی باشد هیچی کوله باری به او ندادم .چون فکر می کردم شوخی می کند. او رفت من هم پشتش رفتم. بغض کرد و گفت مادر من! با دوستم رضا می خواهم بروم. رضا مادرش غش کرده بود. به همین خاطر همراه محسن نشد. محسن می دوید و من به دنبالش دویدم. در حین فرار می گفت مادر جان با هواپیما می خواهم بروم الان وقت حرکتش است. خداحافظ! من رفتم.
در دهه 60 نه تلفنی بود و نه هیچ وسیله ارتباطی دیگر که از حال پسرم خبر دار شوم. 6-7 ماه طول می کشید تا فقط گاهی نامه ای به دست آدم برسد.
خودم را دلداری می داد و می گفتم کم کم درک می کنم، حالم خوب نبود، گریه می کردم. نزد دخترم که تلفن داشت رفتم. تلفن خانه مدام زنگ می خورد. محسن بود می گفت: مادر جان اگر برگردم کردها سنگرها را می گیرند و مردم را می کشند. باید گروه و گردانی جایگزین بیایند تا خط را تحویل دهیم. سال 1362 به عنوان فرمانده نیروی زرهی تیپ ذوالفقار به مریوان اعزام شد، در آن زمان جاده مریوان امنیت چندانی نداشت به صورتی که از صبح تا 4 بعدازظهر جاده دست نیروهای خودی بود و بعد از آن دموکرات ها در جاده مستقر می شدند، این نا امنی باعث کندی حرکت می شد. با پایان یافتن عملیات والفجر 4 در منطقه پنجوین عراق به منطقه مهران برگشت و مدتی را آنجا بود تا این که به منطقه قلاجه منتقل شد. سه ماه در این منطقه بود که در همین زمان محسن نورانی به شهادت رسید.

من هم در جبهه فعالیت می کردم
در تابستان سال 1359 پس از گذراندن دوره آموزشی در پادگان امام حسین (ع) عازم کردستان شد و با حضور در تیپ 27 محمد رسول الله (ص) یگان ذوالفقار شروع به خدمت نمود و در عملیات بیت المقدس شرکت نمود. بعد از 8 ماه از اعزامش به بانه و مریوان یک بار به ما سر زد. از آنجایی که محسن تنها پسرم بود دوست داشتم کنارم باشد. خودم هم برای پشت خط ها و در بسیج مساجد فعالیت می کردم مثلا در مسجد لحاف تشک می دوختم. لباس های پاره رزمندگان را ترمیم می کردم از اینکه خدمتی به رزمندگان می کردیم خیلی خوشحال می شدیم وقتی از جبهه غرب امد یک هفته نزد ما ماند. اما زود باید بر می گشت 3 سال بانه و مریوان بود. انجا نامه های تهدید آمیزی را به مرز عراق می انداخت نامه هایی که حامل پیام امام خمینی برای جهاد و مبارزه بودند. محسن در جبهه غرب لباس کردی می پوشید و بر سرش دستار چارخونه بزرگ می انداخت او سن کمی هم داشت و لذا کمتر مورد شک قرار می گرفت. نصفه شب را می افتاد و تا صبح در خانه عراقی ها نامه می انداخت مدت سه سال در مریوان بود.

خبر اشتباهی شهادت
بعد از سه سال به رسید ما خبر محسن شهید شده است. البته این خبر اشتباه بود و او شهید نشده بود. ما بعد از شنیدن خبر گفتیم راضی ایم به رضای خدا. خواب بودیم که ناگهان دیدیم در خانه مان قلقله بود. همسرم به پزشکی قانونی رفت تا جنازه پسر را شناسایی و بعد از آن پیکر پسر را به خانواده اش تحویل داد. ماجرا از ان جایی بود که دوستش لباس شخصین را قرض گرفته بود تا به تهران بازگردد حتی نامه های من پسر شهید شد. و رزمندگان به اشتباه گمان کرده بودند که او محسن بوده است.

توصیه های محسن به مادر برای شهادتش
هر دفعه می گفت: مادر ناراحت نباش نوبت شهادت من نزدیک است همه دوستانم شهید شده اند شهادت افتخار من است. ناراحت نباش، لباس مشکی نپوش، عجز و لابه نکن، وقتی شهید شدم شیرینی بده، دوستانش که شهید می شدند مرا به خانه هایشان می برد تا از نظر روحی مرا امادگی بدهد و ناراحت نباشم. می گفت: انقدر باید شهید بدهیم که پیروز شویم. ما در جنگ قدم به قدم بردیم اگر کسی شهید شود رزمنده دیگری اسلحه اش را بر می دارند و به دنبال جنگ و کارزار خودشان می روند.

ازدواج با خواهر شهید ناهیدی
به پیشنهاد دوستان، محسن برای تکمیل ایمان خود آماده ازدواج شد. بار دومی که از اسلام آباد غرب برگشت گفت دختر خاله ام را به عنوان همسرم خواستگاری کن به او گفتم او حجابش مناسب نیست بدرد تو نمی خورد اما محسن اصرار داشت که من درستش می کنم. اگرچه خواهرم قبول نکرد و شرط گذاشت که هر وقت محسن به تهران آمد قبول می کنم و یک کلام حرفش را می زد که همینه که می گویم. محسن هم در جواب گفت: جنگ اگر 30 سال طول بکشه بعد از آن به جبهه لبنان می روم. . اتفاقا مدتی بعد محسن به همراه حاج احمد متوسلیان عازم سوریه و لبنان شد و به کمک شیعیان لبنان که به مقابله با اسرائیل می پرداختند شتافت و زمانی که متوسلیان و یارانش دستگیر شدند از آنجا به دستور امام خمینی بازگشت. او گفت امام خمینی دستور داده که بازگردیم چرا که دفاع مقدس خودمان واجب تر است .
محسن بعد ها به اسلام اباد غرب رفت و بیشتر فعالیتش در اسلام اباد بود. به تهران که باز گشت 19 ساله بود و از ما خواست برایش زن بگیریم و آن را توصیه سپاه خواند. وقتی دوستش علیرضا ناهیدی” فرمانده تیپ ذوالفقار و یار صمیمی محسن نورانی در اسفند سال 61 عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید، خواهرش را برای محسن گرفتیم. برای مراسم ترحیم وشهادتش به خانه ناهیدی در تهرانپارس رفتیم. شب قبلش همه رزمنده ها امدند و در خانه ما عدس پلو خوردند و تا صبح بیدار بودیم و زیارت عاشورا و دعای توسل و و..می خواندیم آخر سر هم بی ریا و بدون بالش و تشک خوابیدند فردا ان روز هم به تشیع جنازه شهید ناهیدی رفتیم. وقتی به تشیع جنازه شهید ناهیدی رفتیم خواهرش را دیدیم. نظرم را جلب کرد و از او خواستگاری کردم. اتفاقا آنها هم به این وصلت بسیار راضی بودند محسن و خواهر شهید ناهیدی تنها دوماه با هم زندگی مشترک داشتند. خواهر شهید ناهیدی خیلی مومن بود با محسن که مطرح کردم گفت اینها صددرصد دخترشان را می دهند. اتفاقا همین هم شد مادر شهید ناهیدی گفت: رزمندگان جان دل منند .اینها رزمنده اند. ما نوکر اینهاایم . اینها سرورنند من حاضرم دخترم را به عقدش در اورم. او برای همسری خویش هیچ کس را بهتر از خواهر شهید بزرگوار علیرضا ناهیدی نیافت سال 62 طبق سنت حسنه نبوی با خواهر شهید علیرضا ناهیدی (فرمانده قبلی تیپ ذوالفقار ) ازدواج نمود و زندگی مشترک خویش را در کنار سفیر خمپاره ها و به دور از آرامش در اسلام آباد غرب آغاز نمود. . محسن هم گفت من به جبهه می روم و شما باید این شرایط را قبول کنی. من در راهرو نشسته بودم. خواهر شهید ناهیدی گفت: من از خدایم است که در جبهه فعالیت داشته باشم و به این موضوع افتخار می کنم و با تو می آیم. بعد از گذشت پنج ماه و نیم در مسجد نارمک مراسم عقد مختصری برگزار شد. در خانه شام خوردیم و شب عقد در خانه ما خوابیدند و پس فردا به جبهه رفتندمحسن عقد ازدواج بست تا با همسر خویش زندگی ای بر اساس تعلیمات تربیتی و اخلاقی اسلام تشکیل بدهند. پس از ازدواج، محسن همسر خود را به اسلام آباد غرب برد تا خانواده اش نیز سرما و گرمای جنگ را همراه او احساس کنند. زندگی کوتاه آن دو که یک ماه بیشتر به طول نینجامید، در خود هزاران نکته داشت. همسر شهید نورانی، پیش از آن، یک خواهرش در آبادان به اسارت دشمن بعثی در آمده بود و برادرش علیرضا نیز در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسیده بود. عروسم جهاز نیاورد گفتند وقتی به تهران برگشتیم اثاث می گیریم. من مقداری وسایل مورد نیاز برای سفر مثل روغن و برنج و چای برایشان فراهم اوردم البته انها همان قوت مختصر را هم مصرف نکرده بودند می گفتند جنگ واجب تره.

روز شهادت و وضو نگرفتن عباس برقی
پس از پایان عملیات والفجر مقدماتی محسن از طرف حاج همت رسماً به فرماندهی تیپ ذوالفقار منسوب شد و “عباس برقی” نیز به عنوان جانشین فرماندهی معرفی شد. به همین ترتیب عملیات والفجر 1 و 2 نیز پشت سر گذاشته شد. هرگاه از او سؤال می شد که در جبهه چی می کند، می خندید و می گفت: اگر خدا قبول کند، یک رزمنده هستم. مادر آنجا کاری انجام نمی دهیم که قابل توجه باشد. محسن نیز یکی از فرماندهانی بود که تنها پس از شهادتش، خانواده اش متوجه شدند که فرمانده ی تیپ بوده است. چند روز پس از اینکه فرماندهان تیپ ذوالفقار توسط نیروهای مزدور کمین خوردند، محسن نورانی و محمدتقی پکوک به شهادت رسیدند. حاج همت ، محسن را خواست و به او گفت : « محسن ، تو به شهادت می رسی. » محسن که کمی جا خورده بو د ، گفت ، « چطور مگه حاجی ؟” حاج همت ادامه داد : « من خواب دیدم که تو به شهادت میرسی ، شهادتت هم طوری است که اول اسیرت می کنن و بعد از اینکه آزار و شکنجه ات دادن و تو خواسته های اونها رو برآورده نکردی ، تو رو تیرباران می کنن و به شهادت می رسی.”
سه روز بعد خواب حاج همت تعبیر شد. در عملیات والفجر 3 در مرداد 62 و درآزاد سازی مهران، ماشین تویوتایی که سرنشینان آن نورانی، برقی، پکوک و چند نفر دیگر از پاسداران لشگر 27 بودند در منطقه قلاجه به کمین منافقین خورد .پس از آن منافقین ناجوانمردانه سرنشینان تویوتا را به رگبار بستند همه سرنشینان جزء یک نفر جلوی چشم یکدیگر در حالیکه زخم های عمیق گلوله برداشته بودند با تیر خلاص ، به شهادت رسیدند شرح ماجرا از زبان عباس برقی بدین شکل است که :.محسن در خانه اش در اسلام اباد بود زنش به تهران امده بود تا برای دانشگاه امتحان دهد. عباس برقی یکی از همرزمان محسن است که هنوز هم با ما رفت و امد خانوادگی دارد. او لحظه شهادت محسن را از نزدیک نظاره کرده تعریف می کرد. غروب روز 21 مرداد 1362 ، چند روز پیش از شروع عملیات والفجر 4 ، یک روز بعدازظهر محسن نورانی برادربرقی و چند تا دیگر از فرماندهان لشکر27 از قلاجه برای بررسی اوضاع به سمت اسلام آباد غرب به راه افتادند . محسن به من گفت بیا وضو بگیریم و بعد از تماشای فیلم و هنگام غروب برویم. عباس برقی می گوید من وضو نگرفتم هر چه بچه ها اصرار کردند که حداقل اسلحه ها را با خود ببرید قبول نکردند و بدون هیچ گونه مهماتی به راه افتادنددر راه کوموله ها کمین کرده بودند محسن و برقی فکر کردند انها پاسدارند. محسن و برقی در ماشین بودند 2 نفر دیگر هم پشت به زور پشت وانت سوار می شدند.هنوز کاملاً از گردنه عبور نکرده بودند که صدای تیز اندازی بلند شد و متوجه شدیم که شهید نورانی وهمراهانش در کمین نیروهای کومله دموکرات افتاده اند. دشمن ابتداء به ماشین آنها تیراندازی کرد و تمام سرنشینان ماشین بر اثر تیراندازی زخمی شدند. سپس بالای سر محسن که هنوز نیمه جانی داشت ، آمده و از او خواسته بوند که اطلاعاتی را به آنها بگوید. سپس توهین کند ، امّا محسن که دیگر رمقی نداشت ، بر امام درود فرستاده بود. کومله با مشاهده این صحنه ، تیری به پیشانی محسن زده و بعد از آن بدنش را تیرباران کرده بودند. . برادربرقی گفت: بعد از آنکه ما درکمین افتادیم من ومحسن برای آنکه در تیررس نباشیم خودمان را به زیر جیپ پرتاب کردیم چند لحظه بعد دو نفر از قله به سمت پایین آمدند و 4 نارنجک به سمت ما پرتاب کردند. من خودم را به کنار جاده پرتاب کردم و به خاطر شیب جاده آن ها متوجه من نشدند بلافاصله خودمان را به محل تیراندازی رساندیم اما کمی دیر شده بود و نورانی به شهادت رسیده بود. جنازه محسن بعد از سه روز امد. از آن جمع 7 نفر شهید می شوند فقط عباس برقی می ماند که به دلیل مصدومیت شدید دست هایش که ضربه زده بودند مدتها در بیمارستان بستری بود اکنون هم در بدنش ترکش بسیار است و دستش فلج شده.

مصطفی به دنبال برادر
ما در خزانه قلعه مرغی خانه کوچکی داشتم مصطفی کوچکتر از محسن بود. محسن و مصطفی انگار سیب را از وسط نصف کرده بودند دقیقا همین هم بودند. وقتی از جبهه می آمد فکر می کردم محسن آمده. وقتی مصطفی را می دیدم دوست داشتم بماند اما می گفت نه من باید بروم این راهی است که باید برویم و راه خوبی است دنیا ارزش ندارد افتخار است که در ان دنیا ما را شفاعت کنند و دست ما را بگیرند مارا دعا کنند تا جلو امامان سر بلند باشیم. بعد از شهادت محسن نوبت او شد. رفت و امد زیادی به جبهه داشت. به او گفتم: لااقل تو برایم بمان دوست دارم حداقل یک پسر داشته باشم او گفت مادر جان باید بروم اگر مانع حضور من در جبهه شوی آن دنیا شفاعتت نمی کنم اگر به جبهه بروم برگشتنم با خداست.” عاشق جبهه ها بود دوست داشت. جنازه اش هم نیامد .خدا رو شکر می کنم در راه خدا رفتند خودشان دوست داشتند در این راه شهید شوند. پدرش هم خوشحال بود می گفت: خودش داده و خودش هم گرفته

.
تدین ؛ بارزترین خصوصیت اخلاقی محسن
بارزترین خصوصیت اخلاقی محسن خوش اخلاقی اش بود. مدام یا در نماز جماعت بود و یا در نماز جمعه . دعای کمیل می رفت. وقتی به تهران می امد اصلا در خانه پیدایش نبود همه اش عیادت دوست و بیمارستان. خودم چون نماز خوان بودم دوست داشتم فرزندانم خوب تربیت شوند و پای در مسیر کجی نگذارند به انها می گفتم : دوست بد اختیار نکنید. برایش مغازه کتاب فروشی بازکردیم تا سرش گرم شود. محسن اهل مطالعه بود. قران می خواند. کتاب مطالعه می کرد دوستانش می آمدند کتاب می خواندند بعد از شهادتش همه کتاب ها را جمع کردیم. محسن می گفت مامان راه امام حسین را باید برویم. مامان روسری را بکش جلو. دوستم می خواهد بیاید. مواظب خواهر کوچکم باش بد حجاب نشود یا لباس تنگ و کوتاه نپوشد.شیدانمان راه اسلام را رفتند. هیچ وقت محسن در خانه پیدایش نمی کردیم وقتی از جبهه می امد با بستنی به منزل دوستانش از جمله عبدالله برای عیادت که در جبهه مجروح شده بودند می رفت

 


علی مراتی ،جانباز شیمیایی می گوید در زمان شهادت شهید نورانی در همان منطقه بودم و به چشم دیدم نورانی چگونه به شهادت رسید.

علی مراتی ،جانباز شیمیایی 40 درصد از قدیمی های تیپ ذوالفقار است که سالهای دفاع مقدس را در کنار بزرگانی همچون شهید حاج ابراهیم همت، شهید محسن نورانی فرمانده جوان تیپ ذوالفقار حضور داشته و از حماسه آفرینان “حماسه پنجوین” است، این رزمنده سرافراز پس از حضور در چندین عملیات سرانجام در عملیات خیبر به جمع مجروحین جنگ شیمیایی عراق علیه ایران پیوست. گفتگویی انجام داده شده که در ادامه می آید، از نکات برجسته این گفتگو روایت ناب مراتی از شهادت محسن نورانی است.

 

آقای مراتی از مبارزات خود در سالهای انقلاب بگویید؟
بیشتر درگیری ها با نیروهای گارد، در صف مبارزین حضور داشتم وحتی درتصرف پادگان ها نیز نقش فعالی داشتم و دراین زمان شاهد اتفاقات بسیار بودم که یکی از آن ها با گذشت این همه سال هنوز در حافظه ام باقی مانده است. به یاد دارم در درگیری جمعه خونین (17 شهریور 56) به همراه افراد بسیاری در کف خیابان ها خوابیده بودیم تا از تیررس گاردی ها دور باشیم، بعد از چند دقیقه با ورود تانک ها و جیپ ها درگیری شدت بیشتری یافت، با کم شدن تیراندازی بچه ها شروع به پیشروی کردند، اما چند دقیقه ای نگذشته بود که جوانانی با تیر ژ3 از ناحیه سر به شدت زخمی شده و همانجا به شهادت رسیدند.

 

چه سالی به جبهه اعزام شدید؟
سال 1362 به عنوان داوطلب همراه نیروی زرهی تیپ ذوالفقار به مریوان اعزام شدم، در آن زمان جاده مریوان امنیت چندانی نداشت به صورتی که از صبح تا 4 بعدازظهر جاده دست نیروهای ما بود و بعد از آن دموکرات ها در جاده مستقر می شدند، این نا امنی باعث کندی حرکت می شد. بعد از آن که به مریوان رسیدیم و بعد از دوشب اقامت در پادگان های ارتش به نفت شهر اعزام شدیم. دوشب هم در آنجا بودیم تا اینکه با آمدن شهید محسن نورانی سازماندهی شدیم و من در گردان های زرهی استقرار یافتم. بعد از مستقر شدن به گفته شهید نورانی برای عملیات در چند روز آینده آماده شدیم، عملیاتی کهنام آن والفجر 4بود ودر منطقه پنجوین عراق انجام شد.

 

از این عملیات بگویید؟
بعد از صحبت های شهید نورانی برای عملیات آماده شدیم روز بعد ساعت یک از نیمه شب گذشته نیروها در حالی که چند قبضه کلاشینکف و تیربار سمینوف به همراه داشتند، حرکت کردند و مسئولیت جبهه چپ به عهده ما گذاشته شد و قرار شد تا ما نیروهای عراقی را تا آنجا که می توانیم مجبور به عقب نشینی کنیم، بعد از توجیه عملیات حرکت کردیم و پس از یک ساعت پیاده روی به نزدیک ترین فاصله ممکن به عراقی ها رسیدیم طوری که حرکات آن ها را کاملاً می دیدم. در این هنگام شهید نورانی دستور توقف و استقرار نیروها را صادر کرد و نیروهای شناسایی را فرستاد بعد از بازگشت نیروهای شناسایی مشخص شد نیروهای عراقی به هیچ عنوان آرایش جنگی نگرفته و احتمال هیچ گونه حمله ای از جانب ایران را نمی دهد. بعداز چند ساعت پیشروی را شروع کردیم در اولین حرکت یک خاکریز عراقی ها را تصرف کردیم، بعد از آن خمپاره اندازهای 60 و 120 کار خود را شروع کردند و حجم سنگینی از آتش خمپاره بر سر عراقی ها بارید. پیش از آغاز پاتک عراقی ها به دستور شهید نورانی، حمله شروع شد و با فاصله اندکی خاکریزها یکی پس از دیگری فتح شد و آن ها مجبور به عقب نشینی شدند بعد از پیشروی اولیه با توجه به اینکه نیروهای ما به عقبه عراقی ها نزدیک شده بودند، به دستور شهید نورانی در همان جا توقف کردیم و منتظر شدیم تا دستور پیشروی صادر شود. بعد از چند ساعت و روشن شدن هوا ما تازه متوجه شدیم که چه نقطه مهم واستراتژیکی را تصرف کرده ایم پس از آن جز چند خمپاره آتش دیگری رد و بدل نمی شد واین توقف ما در آنجا دو روز به طول انجامید.بعد از دو روز نیروهای پیاده لشکر27 نیز از قلاجه به ما پیوستند و امکانات کامل شد و ما نیز آرایش جنگی گرفتیم. همین روز، فرماندهان ارشد سپاه مانند حاج محسن رضایی، حاج ابراهیم همت و… برای بازدید آمدند و چند ساعت بعد از ورود آن ها فرمان نهایی عملیات صادر شد و حمله شروع شد.

 

بعد از آن چه شد؟
با پایان یافتن عملیات به منطقه مهران برگشتم. و مدتی را آنجا بودم تا این که به دستور فرماندهی به منطقه قلاجه منتقل شدم. سه ماه در این منطقه بودیم. که در همین زمان محسن نورانی به شهادت رسید.

 

پس شما از شاهدان شهادت نورانی هستید در خصوص شهادت شهید نورانی بگویید؟
یک روز بعدازظهر محسن نورانی برادربرقی و چند تا دیگر از فرماندهان لشکر27 از قلاجه برای بررسی اوضاع به سمت اسلام آباد غرب به راه افتادند. هر چه بچه ها اصرار کردند که حداقل اسلحه ها را با خود ببرید قبول نکردند و بدون هیچ گونه مهماتی به راه افتادند.هنوز کاملاً از گردنه عبور نکرده بودند که صدای تیز اندازی بلند شد و متوجه شدیم که شهید نورانی وهمراهانش در کمین نیروهای کومله دموکرات افتاده اند بلافاصله خودمان را به محل تیراندازی رساندیم اما کمی دیر شده بود و نورانی به شهادت رسیده بود، اگرچه خودم شاهد شهادت نورانی بودم اما با توجه به حضور برادر برقی در همان زمان در کنار شهید نورانی بهتر است آنچه را از زبان ایشان شنیدم بگویم.

 

بفرمایید؟
برادربرقی گفت: بعد از آنکه ما درکمین افتادیم من و محسن برای آنکه در تیررس نباشیم خودمان را به زیر جیپ پرتاب کردیم چند لحظه بعد دو نفر از قله به سمت پایین آمدند و 4 نارنجک به سمت ما پرتاب کردند. من خودم را به کنار جاده پرتاب کردم و به خاطر شیب جاده آن ها متوجه من نشدند اما محسن به شهادت رسید.

 

بعد از این حادثه به جنوب منتقل شدید؟
بله، چند روز بعد به جنوب اعزام شدم و درسلسله عملیات های بدر و والفجر5 و6 شرکت کردم که در این زمان و در والفجر6 مجروح شدم و به اهواز انتقال یافتم و پس از بهبودی در پادگان دوکوهه بودم تا اینکه همزمان با عملیات خیبر به همراه گردان شهادت و زرهی تیپ ذوالفقار به جزیره مجنون اعزام شدم و در این عملیات حضور یافتم.

 

پس باید در خیبر شیمیایی شده باشید؟
بله در همین عملیات شیمیایی شدم

 

در این خصوص بگویید؟
بعد ازشروع عملیات به خاطر وضعیت منطقه حرکت کندی داشتیم تا اینکه به سه راهی شهادت رسیدیم. هوا گرگ ومیش بود و حاج بخشی به همراه یک طلبه جوان هم نزدیک ما بود. نزدیک اذان صبح بچه ها را بیدار کردیم و بعد از اقامه نماز صدای شلیک ضد هوایی ها بلند شد، چند دقیقه بعد دو فروند هواپیما از سمت عراق به طرف ما آمد، ارتفاع پروازی آن ها چنان پایین بود که ضد هوایی ها قادر به منهدم کردنشان نبودند. یکی از آن ها بعد از یک مانور کوچک رد شد اما دومی پنج متر بعد از ضد هوایی سه راکت شیمیایی در فواصل نزدیک به هم شلیک کرد. بلافاصله از سنگر بیرون آمدم و چفیه به صورت به سمت حاج بخشی دویدم و خوشبختانه او سالم بود ده دقیقه بعد در حالی که در جهت مخالف باد حرکت می کردم. حالم بد شد اما سعی کردم تا به بچه هایی که کاملاً مصدوم شده بودند کمک کنم، این کمک رسانی تا زمان آمدن گروه های امدادرسانی به طول انجامید و کار به آنجا رسید که دیگر توانایی نفس کشیدن نداشتم و تاری دید پیدا کردم.

 

بعد چه شد؟
بعد از آنکه گروه های امدادی و ش.م.ر سپاه آمدند من را به بیمارستان صحرایی رساندند و بعد از عفونت زدایی در بیمارستان بستری شدم، بعد از درمان اولیه از فرودگاه به مشهد اعزام و در بیمارستان امام رضا(ع) بستری شدم و بعد از چند ساعت به دلیل شدت مجروحیت مجدداً با هواپیما به تهران فرستاده شده ودر بیمارستان نجمیه بستری شدم و تحت نظر دکتر همایون پور قرار گرفتم. در این مدت حدود شش ماه نابینایی موقت پیدا کردم که به مرور زمان بهتر شدم و باز هم به منطقه بر گشتم و در عملیات های بدر و والفجر8 شرکت کردم.

 

عوارض کی بروز کردند و وضعیت فعلی شما چگونه است؟
بعد از پایان جنگ در سال 69 بدنم زخم های کوچکی پیدا کرد که تنها مشکل آن خارش فراوان بود، بعد از آن ریه ام نیز دچار مشکل شد، اما در حال حاضر بیشترین مشکلم ناراحتی اعصاب و روان است که ناشی از موج گرفتگی در عملیات بدر است.

برچسب:
اطلاعات کلی
نام و نام خانوادگی

محسن نورانی

نام مستعار

نام پدر

محمدرضا

تاریخ تولد

1342/09/13

سن

20

تاریخ شهادت

1362/05/21

محل شهادت

اسلام آباد غرب

شهادت در عملیات

نحوه شهادت

انفجار نارنجک
کمین کومله

مزار شهید

بهشت زهرای تهران
قطعه 28 ردیف 106 شماره 3

درصد جانبازی

25 درصد

محله

باغ خزانه

اطلاعات سازمانی
حوزه بسیج

247 محمد مصطفی صلی الله علیه

محدوده پایگاه

پایگاه فعالیت

پایگاه المهدی عجل الله تعالی

مسجد فعالیت

مسجد المهدی عجل الله تعالی

یگان خدمت

سپاه پاسداران
لشگر 27 محمد رسول الله

سمت و رتبه

فرمانده تیپ ذوالفقار

رسته خدمت

فرماندهی

ویژگی های شهید
فرهنگی مذهبی

فعال هیئات مذهبی
فعالیت فرهنگی

ورزشی

شغلی

پاسدار

تحصیلات

دیپلم

رشته تحصیلی

برق

محل تحصیل

وصیت نامه شهید

بسمه تعالی

وصیت‌نامه پاسدار شهید برادر محسن نورانی

با درود به رهبر کبیر انقلاب، امام خمینی و با سلام بر شهیدان از صدر اسلام گرفته تا کربلاهای هویزه و بستان، تنگه چزابه، بازی دراز، شیاکو، بیت‌المقدس و …

لازم دیدم چند نکته‌ای را به ملت شریف ایران یادآور شوم:

انقلاب اسلامی ایران یک دگرگونی عظیم در تاریخ ما بود پیروزی این انقلاب مصادف بود با صدها هزار شهید و معلول و مجروح پیروزی یک چنین انقلاب در جهان کنونی مصادف بود با مرگ کلیه ابرقدرت‌های شرق و غرب، برای خنثی کردن این انقلاب کلیه نیروهایی که احساس می‌کردند با وجود این انقلاب مرگ آن‌ها فرا می‌رسد دست در دست هم داده و علیه انقلاب شروع به کار کردند و جنگ تحمیلی ایران و عراق را هم شروع کردند، و ملت ایران نیز برای صدور انقلاب و مقابله با چنین تجاوزی بپاخاستند و با تشکیل نیروهای بسیج چنان مقاومتی از خود نشان دادند که باعث تعجب است و به همین دلیل است که امام می‌فرماید:

که ملت الهی شده است «امام خمینی» این جمله پر محتوای امام وقتی می‌گوید ملت الهی شده است به این منظور که جلوی برادران 10 ساله و پدران 80 ساله را برای اینکه به جبهه عزیمت نکنند نمی‌شود گرفت و خانواده‌هایی که تا آخرین فرزندشان تا آخرین امانت‌شان را به خاطر انقلاب و پیروزی انقلاب فدا می‌کنند و آخر نیز خودشان می‌شتابند به جبهه‌ها عزیمت کنند پی مسلم است که ملت الهی شده است. جنگ بهترین فرصت برای آزمایش کردن ملت اسلامی و به ثمر رساندن انقلاب اسلامی است زمان خودسازی و زمان آزمایش و امتحان واقعی در این جنگ است که مادری 2 فرزندش را می‌دهد. و آخر برای اینکه اسلحه 2 فرزندش بر زمین نماند خود آن را به دوش می‌گیرد. موقع آن رسیده است که خودمان را امتحان کنیم که این همه عبادت‌ها و این همه صحبت‌ها محتوایی هم دارد یا نه. جنگ دانشگاهی است که مدرک آن پاک بودن، خلوص نیت، صبر و تحمل است. شرکت در این دانشگاه این نیست که اسلحه بدوش نگیرم و به جبهه بروم آن مادری که در پشت جبهه لباس و وسایل برای جبهه می‌فرستد از آن برادر کوچکی که می‌تواند صحبت کند و درود بر رهبر کبیر انقلاب بگوید تا آن پیر مردی که در راه انقلاب زحمت می‌کشد شرکت درآن دانشگاه است. جنگ را تخصص نمی‌گرداند، جنگ را تخصص پیروز نکرده است حتی یک دهم نیز سهم نداشته است البته سهم دارد ولی نه در جایی که ایمان مبارزین و مکتب اسلام است. این تخصص عراق نیست که با ما در جنگ است کلیه ابر قدرت‌هایی که احساس خطر از انقلاب اسلامی و از قرآن کریم و از متحد شدن مسلمین دارند تسلیحات، تفکرات و آنچه در توان‌شان است بسیج داده‌ان برای کست انقلاب اسلامی ولی … خبر از ایمان و قلب مملو از عشق شهادت و آن ایثارگری مادر و پدر و آن کمک ملت اسلامی را ندارند. علت بوجود آمدن جنگ (هم ملت آگاه هستند) بدون زمینه نبود ابر قدرت‌ها آمدند در قسمت سیستان و بلوچستان شروع به کار کردند چون دیدند هم جو فرهنگ و هم مسائل رفاهی درسطح پایین است ولی دیدند ملت آگاه شده است و اجازه نمی‌دهد کسی در داخلشان نفوذ کند پشت سر آن مسائل ترکمن صحرا را بوجود آوردند بعد از مدت کمی مردم آنجا نیز توطئه آن‌ها را خنثی نمودند.

پس از آن به جنایت بزرگ‌تری در منطقه کردستان دست زدند و با پیش کشیدن مسائل تشیع و تسنن شروع به کار کردند و حال نیز ادامه دارد ولی دیدند این هم نشد پس مجبور شدند جنگ تحمیلی عراق علیه ایران را شروع کردند و این راه نیز به شکست مفتصحانه‌ای انجامید از همه دوستان و آشنایان و فامیل التماس دعا دارم شما را به خدا در حق ما دعا کنید.

خداحافظ

مورخ: 1361/10/14


بسمه تعالی

سپاس خدای را که هدایت کرد ما را به این دین که اگر هدایت نمی‌کرد ما از هدایت یافتگان نبودیم. 

با سلام بر خانواده گرامی.

مادر جان، من راه خود را یافته بودم باید در این راه فدا می‌شدم چندین بار فکر می‌کردم که شاید هنوز خلوص نیت ندارم که هنوز هم زنده‌ام ولی بالاخره این سعادت نصیبم شد. می‌دانم مکه خیلی اذیتت کرده‌ام از آن زمان که بچه بودم هر شب را بالای سرم می‌گذراندی و آن زمان هم که بزرگ شدم روز خوبی را از من ندیدی می‌دانم آرزو داشتی فرزند خوبی برایت باشم، آرزو داشتی برخورد… و در درگاه خداوند سر بلند باشی ولی… خدایا مرا ببخش.

پدر عزیزم، هرگز زحماتت را فراموش نخواهم کرد از آن زمان که دو شیفته کار می‌کردی تا در خانواده‌ات سربلند باشی آرزو داشتی در پیری عصای دستت باشم می‌دانم که فرزند خوبی برایت نبودم که برای بزرگ کردنم و سالم تحویل جامعه دادنم سعی خود را کردی ولی… خدایا مرا ببخش. خواهشمندم بر جنازه من گریه نکنید (البته در پیش مردم) تا دشمنان بر عظمت اسلام پی ببرند وبدانند… ناراحت نیستید از اینکه فرزندتان در راه اسلام فدا شده است تا کور شود چشم منافق. آنقدر گناه کرده‌ام که دوست داشتم جنازه‌ام بدست دشمن بیفتد و او آنقدر لگد بر من بزند تا گناهانم در درگاه خداوند پاک گردد دوست داشتم در موقع مرگ آنقدر زجر بکشم تا خداوند مرا پاک ببرد، وقتتان را نمی‌گیرم از همگان درخواست بخشش دارم از پدر، مادر، خواهران عزیزم، برادرم و کلیه فامیل و دوستان.

والسلام

1361/10/14

فرزند حقیرتان محسن نورانی

 

مادر منشین چشم به ره در گذر امشب

که فرزند دلبند تو به آن خانه نیاید

مادر آسوده ببارام و نکن فکر پسر را

که دگر پنجه بر حلقه آن خانه نساید

مادر با خواهر من نیز مگو او به کجا رفت

چون تازه جوان است تحمل نتوان کرد

مادر بگو به برادر که مهمان حسینم امشب

تا بستر من را لب ایران نگشاید

مادر پیراهن من نیز بر لب ایوان بیاویز

تا مردم آن شهر نگویند پسرش نیست

که هر زن از آن شهر به تو رسد تسلیتی گوید و پرسد پسرت کو؟

و تو با چشمی گریان و قلبی پر درد گویی پسرم نیست

مادر اگر پدرم پرسد خبر از من

بر گو که کنار سنگر بیفتاده

شهادت را گریه کردن نیست

گفتند که مرا نیز آنگاه که بر قبر دوست می‌گریستم

گفتند و من گفتم

چگونه می‌توان باور داشت

که مرگ برای همه است هرچند که این را؟؟؟»

 


تصاویر خانوادگی

تصاویر یادگاری

تشییع پیکر

مزار شهید

کتاب شهید

زلال مثل آب
کتاب زلال مثل آب | زندگینامه شهید محسن نورانی

کتاب حاضر دفتر اول، از مجموعة «یادنامه سرداران شهید منطقة 17 تهران» است که به خاطرات شهید «حسن نورانی»، فرمانده محبوب تیپ 4 زرهی ذوالفقار لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص) اختصاص دارد. خاطرات، از زبان خانواده، هم‌رزمان، دوستان و … نقل شده است. در پایان کتاب نیز مختصری از زندگی‌نامه و شهادت برادر شهید «مصطفی نورانی» به همراه تصاویر و اسنادی از دو شهید سرافروز آورده شده است. کتاب، با هدف ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و فداکاری به رشتة تحریر در آمده است.


نویسنده: سمیه‌سادات زینال‌ حسینی
موضوع: زندگینامه و خاطرات سردار شهید محسن نورانی
ناشر: ندای عمار (وابسته به كانون جوانان خیبری)
محل نشر: تهران
قطع: رقعی
نوع کتاب: تالیف
زبان اصلی: فارسی
قیمت: 31000
نوع جلد: شومیز
قطع: رقعی
تیراژ: 5000
تعداد صفحات: 96
تاریخ نشر: 1391/7/29
رده دیویی: 095050843092
شابک: 978-600-93320-0-7

مصاحبه

مصاحبه با خانواده محترم شهید محسن نورانی

به مناسبت سالگرد شهادت شهید بزرگوار محسن نورانی و جهت آشنایی به ویژگیهای روحی و اخلاقی او که بیش از سه سال در جبهه های غرب و جنوب در دانشگاهی که معلمش حسین (ع) و درسش شهادت بود و عاشقانه و خالصانه آموخت که از رندگی و همه تعلقات و زرق و برقهایش چشم پوشد و در راه اعتلای کلمه توحید با اهداء خون پاک و مقدسش درخت تنومند انقلاب اسلامی را بارور و با شهادتش شرافت  برای امت و افتخار برای اسلام و سربلندی خانواده و همرزمانش را به ارمغان آورد .

 

گفتگو با پدر شهید محسن نورانی

بعد از شهادت از طریق همرزمانش فهمیدیم که محسن فرمانده تیپ ذوالفقار بود . محسن قبل از انقلاب موقعی که حکومت نظامی بود ، تمامی شبهای حکومت نظامی که ما درب منزل را می بستیم ، او از پنجره اطاق به وسیله تیر برق خیابان که چسبیده بود به دیوار ساختمان بود بیرون می رفت و در تظاهرات خونین شبانه شرکت می جست. بعد از انقلاب در زمان درگیریهای کردستان ازطرف بسیج به آنجا اعزام شد . تا 6 ماه از او خبری نداشتیم و نه نامه ای فرستاد . پس از 6 ماه آمد مرخصی و بدینگونه سه ماه به سه ماه تمدید ماموریت می کرد . و هربار مرخصی می آمد در منزل نبود که حداقل یک شب با ماباشد و مرخصی ها اکثرا ماموریت و در رابطه با کارش بود . هرجا که عملیاتی انجام می گرفت ، محسن هم شرکت داشت و این مطلب را دوستانش به ما می گفتند . خودش در این رابطه با ما صحبت نمی کرد. حتی بعد از شهادت او ازطریق همرزمانش فهمیدیم که محسن فرمانده تیپ ذوالفقار بود.

 

گفتگو با مادر شهید محسن نورانی

در ادامه گفتگو مادر شهید محسن نورانی چنین افزودند : در 16 سالگی برای مقابله با ضد انقلاب به کردستان رفت . این اواخر به او گفتم که بس است . خسته شده ای ، بیش از سه سال در جبهه بوده ای . درجواب گفت : 30 سال هم اگر جنگ طول بکشد . من اگرباشم باید خدمت کنم . تازه جنگ ایران و عراق هم که تمام شود ، جنگهای دیگری نیز در پیش داریم که باید شرکت کنم . پس از عملیات  که مرخصی می آمد ، می گفتم : الحمدالله پیروز شده ای و سالم برگشته ای . او ناراحت می شد و می گفت : تو افتخار کن که آدم در این راه برود و غبطه می خورد به حال بچه هایی که شهید می شدند . می گفت : مگر شهادت افتخار نیست ؟ پس باید برویم بجنگیم تا پیروز شویم یا به شهادت برسیم . این زمان هم همانند زمان امام حسین (ع) است و با این ص حبتها کم کم به ما روحیه می داد و مارا آماده می کرد برای چنین روزهایی . همرزم و همسنگرش ناهیدی که شهید شده بود . من ناراحت بودم ، گفت : چرا ناراحتی ؟ شهادت افتخار است و منتظر باش یک روزی خبر شهادت مرا می آورند . ماهستیم و باید این راه را برویم . در جوابش گفتم : انشاء الله پیروز می شوید . گفت : ما خدمت می کنیم تا آنجا که زنده ایم و تا خدا بخواهد و بالاخره شهید می شویم .

 

گفتگو با خواهر شهید محسن نورانی

از عاشق جبهه بود و ماندن در جبهه را به ماندن در تهران ترجیح می داد. خواهرشهید محسن نورانی گفتگو را چنین ادامه دادند : محسن جهاد را از مقابله با ضد انقلاب در کردستان شروع کرد و با رویا رویی با رژیم بعثی صهیونیستی صدام تا هنگام شهادتش ادامه داد . از بیش از سه سال در جبهه بود . تیپ ذوالفقار سپاه را در مریوان همراه با شهید علیرضا ناهیدی تشکیل دادند .محسن به امام خیلی عشق می ورزید یکبار که رفته بودند دیدار امام ، ح ضرت امام به عنوان تبرک سکه ای به آنها اداه بودند و آن سکه را او لای قرآن گذاشته و از آن مواظبت می کرد . و می گفت : از دست امام رسید و تبرک شده است . و روی دستورات امام خمینی تاکید می کرد . بخصوص که امام در مورد جبهه ها سفارش کرده بودند . می گفت :‌باید در جبهه بمانمم . هروقت مرخصی می آمد و چند روزی در تهران بود ،‌روی رختخواب نمی خوابید . میگفت :‌ وقتی برادرهای رزمنده ما در جبهه ها زیر اندازشان زمین گلگون و رو اندازشان آسمان نیلگون است ، نمی شود راحت در رختخواب خوابید و روی زمین می خوابید . از دیگر ویژگیهایش این بود که در نمازها خالصانه با خدا صحبت می کرد . سوره های بلندتر قرآن را می خواند و همیشه دعای فرج و دعای صباح را در خاتمه نمازها می خواند . او عاشق جبهه بود و جبهه را نمی خواست رها کند . تازه اورا شناخیتم . واقعا افتخار می کنیم که چنین فردی را در خانواده داشته ایم کسی توانست خدمتی هرچند کوچک به اسلام و انقلاب بکند.

 

گفتگو با همسر شهید محسن نورانی

اگر به تمام آرزوهایی که در دل دارم شهید بشوم . ارزش و مقامم نزد خدا بیشتراست. گفتگو را خواهر ناهیدی ، همسر شهید محسن نورانی پیرامون ویژگیهای این عزیز ادامه دادند :

به نام او که بندگانش را آفرید و آنها را به صراط مستقیم هدایت نمود . ابتدا این را بگویم که زبان قادر به گفتن خصوصیات این شهید نیست ، لکن شمه ای از ویژگیهای او را برایتان مطرح می کنم. پس از ازدواج بود که به اتفاق هم به اسلام آباد غرب رفتیم و آنجا سکونت گزیدیم . ایشان به خط مقدم جبهه رفتند و پس از یک هفته که برگشت وارد منزل شد. دیدم اشک در چشمانش جاری شده است و ناراحت است . گفتم چی شده ؟ گفت :‌ یادم آمد آن موقع که علیرضا شهید نشده بود ( شهید علیرضا ناهیدی فرمانده تیپ ذواالفقار ) مانع از رفتن من به خط مقدم به جبهه می شد و الان هم که بجای او فرمانده تیپ شده ام ، اجازه نمی دهند بروم خط . دلم می خواست همچنان یک رزمنده معمولی بودم . حالتی را که در وجود او دیدم . به او گفتم : من هم خواب دیده ام و شهادت نصیب می شود . حال و روز و سا دعت و دقیقه اش را خدا می داند و مطمئن باش انشاالله شهادت نصیبتان خواهد شد . از دیگر ویژگیهایش ,  نماز شبهایی بود که می خواند . برای من دراین سن و در آغاز زندگی عجیب بود . آن شبهایی بود که بیدار می شد و نماز می خواند و با خدایش به راز و نیاز می پرداخت . از خاطرات فراموش نشدنی اش آخرین شبی بود که به منزل آمد . ساعت حدود  دو نیمه شب بود سرو صورتش گرد آلود از تربت جبهه ها. و برای اولین بار او را با صورت غبارآلود می دیدم . درحالی که چشمانش قرمز شده بود . از وی سئوال کردم چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟  او از من معذرت خواهی کرد و کفت : نمی خواستم با این لباس خاکی وارد منزل شوم , چون که همیشه لباسهایس را در رودخانه می شست و تمیز به منزل می آمد . باین برخوردها مرا به یاد مولا علی (ع) و زندگی او می انداخت . محسن هم علی گونه بود . در نهایت مهربانی و دلسوزی , شجاعت و روحیه اش در جبهه ها زبانزد بود . به او گفتم : استراحت کن. چون صبح می خواهی بروی . گفت : نه می خواهم یک مقدار باتو صحبت کنم . درسیمایش نمایان بود و احساس کردم که می خواهد وداع کند .

آن شب که به خانه آمد , به دستش حنا زده بود . تا آن موقع ندیده بودم حنا ببندد و از او بی اختیار تعریف می کردم ( درحالی که او از تعریف و تمجید کردن بیزار بود ) بوی عطرآگین از او استشمام می کردم . دو سه بار به او گفتم تبرک شده ای و احساسات خودم را برایش توضیح می دادم . خاطره ای را که برایش گفتم این بود: گفتم : یادم می آید که برادرم علیرضا می خواست برود جبهه , در آخرین دیدار با وی صحبت کردم . احساس عجیبی که به من در آن وقت دست داده بود , الان در مورد شما همان احساس به من دست داده و به چشمانش نگاه کردم . چهره اش دگرگون و حالش تغییر کرده به یک نقطه خیره بود و اشک در چشمانش حلقه میزد .

آهسته زیر لب گفت : واقعا خداوند این سعادت را می خواهد نصیب من کند ؟ واقعا من لیاقت شهادت را دارم  ؟ دراین حال بغض گلویم را گرفت و اشک از دیدگانم سرازیر شد . رو کرد به من و گفت از تو بیش از این انتظار داشتم . روحیه ای که بعد از شهادت برادرت علیرضا در تو بود , الان نیست . کفتم : که من برای شهادت گریه نمی کنم , برای روح والا و ارزش و مقام بالایی که شما ها دارید و درمقایسه با دیگران , گریه می کنم که شماها کجا هستید و آنها کجا ؟ بعد این صحبت احساس راحتی کرد و آهی کشید و این جملات از زبانش جاری شد: شکر خدا را که همیشه یاریم کرد , از اول زندگی تا کنون , بعد از وی سئوال کرم که شما همیشه آرزوهای زندگی را برایم مطرح می کردید که می خواستید فرزند و  ….. را ببینی . از همه اینها می گذری ؟ چرا ازخداوند نمی خواهی که یک مقدار بیشتر زنده بمانی و از زندگی بهره ای ببری ؟ در  جوابم گفت : دست است که من این آرزوها را دارم ولی فکر می کنم که تمام آرزوهایی که دارم در دلم بماند و با این آرزوها شهید بشوم ارزش و مقام نزد خداوند بیشتر است و سپس سفارش های کرد به من که در مراسمم درپیش مردم گریه نکنی و لباس سیاه نپوشی که دشمن شاد شود تا به منافقین بفهمانید که اسلام چقدر نیرومند است اسلام چقدر قوی است به آنها بفهمانید که اسلام چه قدرتی دارد و بدان که ما هیچ هستیم و این اسلام است که به ما نیرو میدهد و اگر از شهادت من ناراحت میشوید سعی کنید احساس ناراحتی را مخفی نگه داشتم وآن طور که زینب بعد از شهادت امام حسین(ع) بود باشید به این امید که بتوانیم وتوانسته باشیم رهرو شایسته ای برای ادامه طریق این عزیزان باشیم انشاء الله .

توضیح اینکه در لحظاتی که این مصاحبه انجام می گرفت مصطفی برادر محترم شهید نورانی در جبهه حق علیه باطل حضور داشتند و به دیدارشان نائل نشدیم انشا ء الله سلاح بر زمین افتاده برادر را در جهت  رویایی با  خصم زبون آ ماده کرده و از این طریق پیام رسان خون شهدا باشند .

 

پیام خون

پیام من به عنوان مادر شهید به برادران بسیجی این است که باید به جبه ها بروند و خدمت کنند . جنگ است و نیاز دارد که همه بروند ، بخصوص جوان ها . انشاالله که پیروز می شوند .آنها خدمت کنند برای انقلاب و اسلام و هرچه بخواهند همان است. پیام من به عنوان خواهر شهید به خانواده شهدا و رزمندگان این است که صبر کنید که خداوند اجرشان را خواهد داد و انشاالله بتوانند از خداوند هم بخواهند صبر به انها دهد و اجرشان  را نیز از خدا بخواهند و رزمندگان در جبه ها بمانند . حتی اگر جنگ هم تمام شود ، انشاالله با ایمانی قوی برای جبهه های بعدی مثل فلسطین و لبنان آماده شوند .

پیام من به عنوان همسر شهید و خواهر شهید این است که اولا امیدوارم انشاالله از این نعمت عظیمی که خداوند به من عطا کرده سپاسگزار و شکر گزار باشم و تا آخر بایستم و ثانیا انشاالله  تمامی خانواده های شهدا به این صورت باشند . مقاوم باشند . خسته نشوند . چون انقلاب خیلی کارها دارد . هنوز به قول امام ، اول راه هستیم . انشاالله بتوانیم مقاوم بایستیم . اگر میلیون ها شهید هم دادیم ، غمگین نشویم  که جوان هایمان رفتند . اگر همه مان بریم خدا هست و یک نفر هست که از اسلام دفاع کند . به این امید که بتوانیم راه شهدا را ادامه بدهیم و همچنان شکرگزار باشیم. انشاالله ادامه بدهیم و همچنان شکرگزار باشیم،

خدایا ، خدایا  ، ستاره ها که رفتند ، تو خورشید را نگهدار

لطفا پیش از ارسال دلنوشته خود درباره شهید موارد زیر را مطالعه و بررسی نمایید.

الف) متن دلنوشته شما قبل از انتشار در وبسایت ، به طور دقیق بررسی می گردد و پس از تایید با نام خودتان برای عموم منتشر می گردد. بنابراین خواهشمندیم در ارسال متن خود دقت نمایید.

ب) در صورتی که دلنوشته ارسالی شما دارای محتوایی باشد که بتوان روی آن کار بیشتری کرد ، با هماهنگی خودتان ، ویراستاران وبسایت از نظر ادبی آن را ویرایش نموده و پس از ایجاد شاخ و برگ مناسب ، نسبت به انتشار آن در بخش های دیگر وبسایت اقدام می نمایند.

ج) توجه نمایید که از انتشار محتوای دارای اصطلاحات و الفاظ نامناسب ، محتوای مغایر با قوانین کشور جمهوری اسلامی ایران و هرگونه محتوایی که رنگ و بوی سیاسی و جناحی داشته باشد ، جدا معذوریم.

د) استدعا داریم که فارسی بنویسید و از کیبورد فارسی استفاده کنید. بهتر است از فضای خالی (Space) بیش‌ از‌ حدِ معمول ، شکلک یا ایموجی استفاده نکنید و از کشیدن حروف یا کلمات با صفحه‌کلید بپرهیزید. تنظیمات دقیق متن ارسالی شما توسط ویراستاران وبسایت انجام می گردد.

اولین کسی باشید که خاطره شهید می نویسد “شهید محسن نورانی”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نقد و بررسی‌ها

هیچ دلنوشته ای برای این شهید نوشته نشده است.

شاید شما این را نیز دوست داشته باشید…