قافله عاشقان کربلا منزل به منزل پیش می روند . کاروانیان عاشق از شوق دیدار دوست بی تاب شده اند و می روند که با خون خود حقانیت اسلام را به اثبات برسانند و محسن هم غیر از این نظری نداشت. او در تهران بدنیا آمد ، در آذرماه 1342 و بیست سال زیست . اما 20 سال پرثمر ، او فطرتی پاک داشت و روحی والا ، از آن موقع که خود را شناخت به خاطر حق کار کرد و دراین راه سختی کشید. در آغاز کودکی از آنجا که توان جسمی خوبی نداشت بارها تا پای مرگ پیش رفت ، اما خدا خواست که بماند تا در راه خدا خونش را بریزد و جانش را فدا کند. دوران کودکی را سپری نمود و جهت گذراندن مراحل ابتدایی در دبستان خطیب و مدارس دیگر ثبت نام کرد . او در خانواده ای مذهبی و متدین رشد کرده بود و از این رو به مکتب و مذهب عشق می ورزید . از کودکی نماز می خواند و هنوز دبستان می رفت که جهت فراگیری قرآن به مسجد محل قدم گذاشت . استعداد خوبی داشت و کمتر تمرینات درسی را انجام می داد ، ولی از عهده امتحانات بخوبی بر می آمد .
در لحظات اوج نهضت و قبل از پیروزی انقلاب اسلامی او درسال دوم دبیرستان در رشته برق درس می خواند و خستگی ناپذیر درحداتوانائیش در تحقق انقلاب اسلامی تلاش می کرد . ازنوشتن شعار بر در و دیوار و پخش اعلامیه و شرکت در راهپیمائیها تا شرکت در تظاهراتهای خونین شبانه ، با پیروزی انقلاب پرتلاش و خستگی ناپذیر برای انقلاب کار می کرد . هنوز جنگ شروع نشده بود ، هنوز تجاوز رژیم بعثی عراق آغاز نشده بود که او در پادگان امام حسین (ع) آموزشهای لازم را فرا گرفت و همراه گروهی از جمله شهید گرانقدر ناهیدی به مریوان اعزام گردید . ناگفته نماند وی برای ماموریت سه ماهه اعزام شده بود و تصمیم داشت پس از بازگشت به تحصیلش ادامه دهد . امام او درجبهه خدا را یافت و آنجا بود که احساس کرد وجودش در جبهه ها مثمرثمراست . با حضور خود در صحنه های سخت جنگ حق علیه باطل ، هرلحظه آیه ای از آیات الهی را می دید و دیگر تهران برایش سرد بود . هرموقع که مرخصی می آمد به سختی چند روزی را میماند و سرانجام او رسما به عضویت سپاه درآمد و در مریوان مشغول خدمت شد .
پس از چندی که به تهران آمد ، برای مرخصی و دیدار خانواده بر سر دوراهی ، یک راه ماندن در تهران و ادامه تحصیل و راه دیگر رفته به جبهه ها و جهاد در راه خدا مردد بود که از قرآن استخاره کرد و خدا نیز چنین می خواست که در جبهه بماند و حماسه ها بیافریند و شجاعانه جانش را فدای معبودش کند. او به جبهه بازگشت و در کنار سردار رشید اسلام علیرضا ناهیدی و با یاری رزمندگان ایثارکربسیج و سپاه تیپ ذوالفقار درکنار شهید ناهیدی باقی ماند و شهید ناهیدی فرمانده تیپ را به عهده گرفت و پس از شهادت او ، محسن فرماندهی تیپ را عهده دار شد. آن هنگام که قوای محمد رسول الله (ص) جهت مبارزه رویارو با اشغالگران صهیونیستی آماده گردید ، محسن نیز به همراه دیگر رزم آوران به سوریه و لبنان اعزام شد و با فرمان امام خمینی مبنی براینکه راه قدس از کربلا می گذرد ، بازگشت و راهی جبهه های غرب و جنوب کشور گردید. در اکثر عملیات ها حضور داشت . و در فتح المبین فعالانه شرکت نمود و عملیاتی نبود که محسن به نحوی در آن شرکت نداشته باشد.
در خرداد ماه 1362 با خواهر دوست صمیمی خود شهید علیرضا ناهیدی ازدواج کرد . بعد از ازدواج همسرش را به اسلام آباد غرب برد و سر آغاز زندگی مشترکشان را در مناطق جنگ زده با حداقل وسایل رفاهی و بسیار ساده شروع نموده . هنوز دو ماه از این ازدواج نگذشته بود ، درحالی که وضو ساخته بود و به طرف قرارگاه می رفت تا نماز مغرب و عشا را در قرارگاه همراه با رزمندگان به جماعت برقرار کند با کمین مزدوران بدون یونیفورم امپریالیسم و صهیونیسم همراه با دیگر همرزمش به درجه رفیع شهادت نائل گردید ، و سرانجام او به همرزمان و همسنگران شهیدش ملحق شد ، همانهایی که بیش از سه سال شاهد شهادتشان بود و غبطه و افسوس می خورد که چراشایستگی شهادت را ندارد که به آنها بپیوندد . او به خدا پیوست . به خدایی که او را درسخت ترین میدانهای نبرد زنده و سالم نگهداشت . زنده ماند تا از خدماتش انقلاب اسلامی محروم نماند . او به آ رزویش رسید و چه زیبا نتیجه زحمتها و سختی هایش را که در سرزمین گرم جنوب و سرد غرب د در کردستان مظلوم کشیده بود ، دید و خداوند به سوی خود فراخواندش ، براستی که او همچون دیگر شهدای ما گمنام زیست و لی نزد خداوند نامش شهرت یافت.
مولود سالک” مادر شهیدان محسن و مصطفی نورانی در آستانه بیست و نهمین سالگرد شهادت پسر ارشدش، محسن نورانی؛ فرمانده جوان 19 ساله و دومین فرمانده تیپ چهار پیاده مکانیزه ذوالفقار، به در رثای فرزند شهیدش به شرح کودکی شیطنت آمیز تا بزرگی پر افتخارش می پردازد.
کودکی محسن/ خواست خدا بود محسن دوباره بماند
من پنج دختر و دو پسر دارم. شهید محسن چهارمین فرزند و اولین پسر خانواده محسوب می شد و شهید مصطفی فرزند آخرم. محسن در آذرماه سال 1342 به دنیا آمد. ضعف توان جسمی، محسن را بارها تا پای مرگ پیش برد اما خواست خداوند آن بود که محسن بماند. دوران شیرین کودکی را با شور و حال خاص خود سپری نمود. پسرم، محسن، در دوران کودکی حصبه گرفته بود، دندان درد هم داشت، و ما مجبور بودیم که او را مداوم دکتر ببریم. برایش سرم وصل می کردند تا قدری جان می گرفت. او بسیار ضعیف شده بود و زحمت دکتر بردنش بر دوش برادرم بود.
در دوران بارداری محسن، بسیار از نظر ویار و بارداری اذیت شدم به طوری که حتی فکر سقط او به سرم افتاد. جوان بودم و خام..تا اینکه خدا مرا از تصمیمم منصرف کرد و او را دوباره به ما بخشید. زمان ولادتش آقای سیدی را آوردیم تا برایش اسم انتخاب کند. برای شکرانه ولادتش مجلس روضه خوانی گرفتیم. آنهایی که کوچکی شطینت بیشتر داشته باشند در بزرگسالی عاقل و سربه راه می شوند . محسن در دوران کودکی بچه ای بسیار شیطون و بازیگوش بود اگرچه پسر بچه همین طوری است. او را مدام از مهد کودک فرار می کرد و خواهرش دنبالش می رفت. از 10 سالگی کم کم شخصیتش شکل گرفت و بالغ شد. با بچه های کوچه بازی می کرد . بزرگتر که شد او را به کلاس آموزش قران گذاشتم وقتی از مدرسه می امد یک پایش کلاس قران بود یک پایش دسته و سینه زنی. موقع اذان من او را به همراه خودم مسجد می بردم و می اوردم منزل ما در خزانه قلعه مرغی بود. در ایام عزا و محرم و شهادت معصومین پیرهن مشکی می پوشید خلاصه تمام رسم و رسوم های مذهبی را اجرا می کرد. در آن زمان محسن یک پسر تک پسرم بود. 13 ساله که شد کم کم عاقل شد و شلوغی بچگی را کنار گذاشت.
نوجوانی محسن، نگران نباش مادر من جای بدی نیستم
در 15 سالگی فعالیت های فرهنگی اجتماعی خود ا آغازکرد. جنگ که شروع شد، هر شب مسجد می رفت و ساعت 1نیمه شب به خانه باز می گشت. محسن اعلامیه های امام را پخش می کرد. سنگر می گرفتند. کارهای لازم مرتبط با جنگ را انجام می داد ساعت که از نیمه می گذشت، من نگرانش می شدم. می رفتم و می دیدم که در طبقه 3-2 مسجد با بچه ها نشسته. می گفتم:” بچه جون بیا شام بخوریم. دیر وقته. من می ترسم وقتی تو در خانه نیستی. می گفت: نترس مادر جان من جای بدی نیستم. او می دوید و من می دویدم. در 15 سالگی عضو بسیج شد. پس از انقلاب پس از طی موفقیت آمیز دوره آموزشی، در حالی که هنوز چند ماهی به شروع جنگ تحمیلی مانده بود از ادامه تحصیل دست کشید6-7 ماه گذشت و اصرار داشت به مرز کردستان برود می گفت بنی صدر لعنت شده گفته جنگ می خواهد شروع شود. اصرار داشت برود. به او می گفتم :تو کجا بری بچه جان. تو هنوز بچه ای نمی توانی اسلحه دستت بگیری و جنگ کنی. می گفت با دوستم می خواهم بروم و با عضویت در گروهی که از پادگان امام حسین (ع) به مریوان اعزام شدند، به کردستان رفت . کوله پشتی را برداشت. من که گمان نمی کردم تصمیمش واقعی باشد هیچی کوله باری به او ندادم .چون فکر می کردم شوخی می کند. او رفت من هم پشتش رفتم. بغض کرد و گفت مادر من! با دوستم رضا می خواهم بروم. رضا مادرش غش کرده بود. به همین خاطر همراه محسن نشد. محسن می دوید و من به دنبالش دویدم. در حین فرار می گفت مادر جان با هواپیما می خواهم بروم الان وقت حرکتش است. خداحافظ! من رفتم.
در دهه 60 نه تلفنی بود و نه هیچ وسیله ارتباطی دیگر که از حال پسرم خبر دار شوم. 6-7 ماه طول می کشید تا فقط گاهی نامه ای به دست آدم برسد.
خودم را دلداری می داد و می گفتم کم کم درک می کنم، حالم خوب نبود، گریه می کردم. نزد دخترم که تلفن داشت رفتم. تلفن خانه مدام زنگ می خورد. محسن بود می گفت: مادر جان اگر برگردم کردها سنگرها را می گیرند و مردم را می کشند. باید گروه و گردانی جایگزین بیایند تا خط را تحویل دهیم. سال 1362 به عنوان فرمانده نیروی زرهی تیپ ذوالفقار به مریوان اعزام شد، در آن زمان جاده مریوان امنیت چندانی نداشت به صورتی که از صبح تا 4 بعدازظهر جاده دست نیروهای خودی بود و بعد از آن دموکرات ها در جاده مستقر می شدند، این نا امنی باعث کندی حرکت می شد. با پایان یافتن عملیات والفجر 4 در منطقه پنجوین عراق به منطقه مهران برگشت و مدتی را آنجا بود تا این که به منطقه قلاجه منتقل شد. سه ماه در این منطقه بود که در همین زمان محسن نورانی به شهادت رسید.
من هم در جبهه فعالیت می کردم
در تابستان سال 1359 پس از گذراندن دوره آموزشی در پادگان امام حسین (ع) عازم کردستان شد و با حضور در تیپ 27 محمد رسول الله (ص) یگان ذوالفقار شروع به خدمت نمود و در عملیات بیت المقدس شرکت نمود. بعد از 8 ماه از اعزامش به بانه و مریوان یک بار به ما سر زد. از آنجایی که محسن تنها پسرم بود دوست داشتم کنارم باشد. خودم هم برای پشت خط ها و در بسیج مساجد فعالیت می کردم مثلا در مسجد لحاف تشک می دوختم. لباس های پاره رزمندگان را ترمیم می کردم از اینکه خدمتی به رزمندگان می کردیم خیلی خوشحال می شدیم وقتی از جبهه غرب امد یک هفته نزد ما ماند. اما زود باید بر می گشت 3 سال بانه و مریوان بود. انجا نامه های تهدید آمیزی را به مرز عراق می انداخت نامه هایی که حامل پیام امام خمینی برای جهاد و مبارزه بودند. محسن در جبهه غرب لباس کردی می پوشید و بر سرش دستار چارخونه بزرگ می انداخت او سن کمی هم داشت و لذا کمتر مورد شک قرار می گرفت. نصفه شب را می افتاد و تا صبح در خانه عراقی ها نامه می انداخت مدت سه سال در مریوان بود.
خبر اشتباهی شهادت
بعد از سه سال به رسید ما خبر محسن شهید شده است. البته این خبر اشتباه بود و او شهید نشده بود. ما بعد از شنیدن خبر گفتیم راضی ایم به رضای خدا. خواب بودیم که ناگهان دیدیم در خانه مان قلقله بود. همسرم به پزشکی قانونی رفت تا جنازه پسر را شناسایی و بعد از آن پیکر پسر را به خانواده اش تحویل داد. ماجرا از ان جایی بود که دوستش لباس شخصین را قرض گرفته بود تا به تهران بازگردد حتی نامه های من پسر شهید شد. و رزمندگان به اشتباه گمان کرده بودند که او محسن بوده است.
توصیه های محسن به مادر برای شهادتش
هر دفعه می گفت: مادر ناراحت نباش نوبت شهادت من نزدیک است همه دوستانم شهید شده اند شهادت افتخار من است. ناراحت نباش، لباس مشکی نپوش، عجز و لابه نکن، وقتی شهید شدم شیرینی بده، دوستانش که شهید می شدند مرا به خانه هایشان می برد تا از نظر روحی مرا امادگی بدهد و ناراحت نباشم. می گفت: انقدر باید شهید بدهیم که پیروز شویم. ما در جنگ قدم به قدم بردیم اگر کسی شهید شود رزمنده دیگری اسلحه اش را بر می دارند و به دنبال جنگ و کارزار خودشان می روند.
ازدواج با خواهر شهید ناهیدی
به پیشنهاد دوستان، محسن برای تکمیل ایمان خود آماده ازدواج شد. بار دومی که از اسلام آباد غرب برگشت گفت دختر خاله ام را به عنوان همسرم خواستگاری کن به او گفتم او حجابش مناسب نیست بدرد تو نمی خورد اما محسن اصرار داشت که من درستش می کنم. اگرچه خواهرم قبول نکرد و شرط گذاشت که هر وقت محسن به تهران آمد قبول می کنم و یک کلام حرفش را می زد که همینه که می گویم. محسن هم در جواب گفت: جنگ اگر 30 سال طول بکشه بعد از آن به جبهه لبنان می روم. . اتفاقا مدتی بعد محسن به همراه حاج احمد متوسلیان عازم سوریه و لبنان شد و به کمک شیعیان لبنان که به مقابله با اسرائیل می پرداختند شتافت و زمانی که متوسلیان و یارانش دستگیر شدند از آنجا به دستور امام خمینی بازگشت. او گفت امام خمینی دستور داده که بازگردیم چرا که دفاع مقدس خودمان واجب تر است .
محسن بعد ها به اسلام اباد غرب رفت و بیشتر فعالیتش در اسلام اباد بود. به تهران که باز گشت 19 ساله بود و از ما خواست برایش زن بگیریم و آن را توصیه سپاه خواند. وقتی دوستش علیرضا ناهیدی” فرمانده تیپ ذوالفقار و یار صمیمی محسن نورانی در اسفند سال 61 عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید، خواهرش را برای محسن گرفتیم. برای مراسم ترحیم وشهادتش به خانه ناهیدی در تهرانپارس رفتیم. شب قبلش همه رزمنده ها امدند و در خانه ما عدس پلو خوردند و تا صبح بیدار بودیم و زیارت عاشورا و دعای توسل و و..می خواندیم آخر سر هم بی ریا و بدون بالش و تشک خوابیدند فردا ان روز هم به تشیع جنازه شهید ناهیدی رفتیم. وقتی به تشیع جنازه شهید ناهیدی رفتیم خواهرش را دیدیم. نظرم را جلب کرد و از او خواستگاری کردم. اتفاقا آنها هم به این وصلت بسیار راضی بودند محسن و خواهر شهید ناهیدی تنها دوماه با هم زندگی مشترک داشتند. خواهر شهید ناهیدی خیلی مومن بود با محسن که مطرح کردم گفت اینها صددرصد دخترشان را می دهند. اتفاقا همین هم شد مادر شهید ناهیدی گفت: رزمندگان جان دل منند .اینها رزمنده اند. ما نوکر اینهاایم . اینها سرورنند من حاضرم دخترم را به عقدش در اورم. او برای همسری خویش هیچ کس را بهتر از خواهر شهید بزرگوار علیرضا ناهیدی نیافت سال 62 طبق سنت حسنه نبوی با خواهر شهید علیرضا ناهیدی (فرمانده قبلی تیپ ذوالفقار ) ازدواج نمود و زندگی مشترک خویش را در کنار سفیر خمپاره ها و به دور از آرامش در اسلام آباد غرب آغاز نمود. . محسن هم گفت من به جبهه می روم و شما باید این شرایط را قبول کنی. من در راهرو نشسته بودم. خواهر شهید ناهیدی گفت: من از خدایم است که در جبهه فعالیت داشته باشم و به این موضوع افتخار می کنم و با تو می آیم. بعد از گذشت پنج ماه و نیم در مسجد نارمک مراسم عقد مختصری برگزار شد. در خانه شام خوردیم و شب عقد در خانه ما خوابیدند و پس فردا به جبهه رفتندمحسن عقد ازدواج بست تا با همسر خویش زندگی ای بر اساس تعلیمات تربیتی و اخلاقی اسلام تشکیل بدهند. پس از ازدواج، محسن همسر خود را به اسلام آباد غرب برد تا خانواده اش نیز سرما و گرمای جنگ را همراه او احساس کنند. زندگی کوتاه آن دو که یک ماه بیشتر به طول نینجامید، در خود هزاران نکته داشت. همسر شهید نورانی، پیش از آن، یک خواهرش در آبادان به اسارت دشمن بعثی در آمده بود و برادرش علیرضا نیز در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسیده بود. عروسم جهاز نیاورد گفتند وقتی به تهران برگشتیم اثاث می گیریم. من مقداری وسایل مورد نیاز برای سفر مثل روغن و برنج و چای برایشان فراهم اوردم البته انها همان قوت مختصر را هم مصرف نکرده بودند می گفتند جنگ واجب تره.
روز شهادت و وضو نگرفتن عباس برقی
پس از پایان عملیات والفجر مقدماتی محسن از طرف حاج همت رسماً به فرماندهی تیپ ذوالفقار منسوب شد و “عباس برقی” نیز به عنوان جانشین فرماندهی معرفی شد. به همین ترتیب عملیات والفجر 1 و 2 نیز پشت سر گذاشته شد. هرگاه از او سؤال می شد که در جبهه چی می کند، می خندید و می گفت: اگر خدا قبول کند، یک رزمنده هستم. مادر آنجا کاری انجام نمی دهیم که قابل توجه باشد. محسن نیز یکی از فرماندهانی بود که تنها پس از شهادتش، خانواده اش متوجه شدند که فرمانده ی تیپ بوده است. چند روز پس از اینکه فرماندهان تیپ ذوالفقار توسط نیروهای مزدور کمین خوردند، محسن نورانی و محمدتقی پکوک به شهادت رسیدند. حاج همت ، محسن را خواست و به او گفت : « محسن ، تو به شهادت می رسی. » محسن که کمی جا خورده بو د ، گفت ، « چطور مگه حاجی ؟” حاج همت ادامه داد : « من خواب دیدم که تو به شهادت میرسی ، شهادتت هم طوری است که اول اسیرت می کنن و بعد از اینکه آزار و شکنجه ات دادن و تو خواسته های اونها رو برآورده نکردی ، تو رو تیرباران می کنن و به شهادت می رسی.”
سه روز بعد خواب حاج همت تعبیر شد. در عملیات والفجر 3 در مرداد 62 و درآزاد سازی مهران، ماشین تویوتایی که سرنشینان آن نورانی، برقی، پکوک و چند نفر دیگر از پاسداران لشگر 27 بودند در منطقه قلاجه به کمین منافقین خورد .پس از آن منافقین ناجوانمردانه سرنشینان تویوتا را به رگبار بستند همه سرنشینان جزء یک نفر جلوی چشم یکدیگر در حالیکه زخم های عمیق گلوله برداشته بودند با تیر خلاص ، به شهادت رسیدند شرح ماجرا از زبان عباس برقی بدین شکل است که :.محسن در خانه اش در اسلام اباد بود زنش به تهران امده بود تا برای دانشگاه امتحان دهد. عباس برقی یکی از همرزمان محسن است که هنوز هم با ما رفت و امد خانوادگی دارد. او لحظه شهادت محسن را از نزدیک نظاره کرده تعریف می کرد. غروب روز 21 مرداد 1362 ، چند روز پیش از شروع عملیات والفجر 4 ، یک روز بعدازظهر محسن نورانی برادربرقی و چند تا دیگر از فرماندهان لشکر27 از قلاجه برای بررسی اوضاع به سمت اسلام آباد غرب به راه افتادند . محسن به من گفت بیا وضو بگیریم و بعد از تماشای فیلم و هنگام غروب برویم. عباس برقی می گوید من وضو نگرفتم هر چه بچه ها اصرار کردند که حداقل اسلحه ها را با خود ببرید قبول نکردند و بدون هیچ گونه مهماتی به راه افتادنددر راه کوموله ها کمین کرده بودند محسن و برقی فکر کردند انها پاسدارند. محسن و برقی در ماشین بودند 2 نفر دیگر هم پشت به زور پشت وانت سوار می شدند.هنوز کاملاً از گردنه عبور نکرده بودند که صدای تیز اندازی بلند شد و متوجه شدیم که شهید نورانی وهمراهانش در کمین نیروهای کومله دموکرات افتاده اند. دشمن ابتداء به ماشین آنها تیراندازی کرد و تمام سرنشینان ماشین بر اثر تیراندازی زخمی شدند. سپس بالای سر محسن که هنوز نیمه جانی داشت ، آمده و از او خواسته بوند که اطلاعاتی را به آنها بگوید. سپس توهین کند ، امّا محسن که دیگر رمقی نداشت ، بر امام درود فرستاده بود. کومله با مشاهده این صحنه ، تیری به پیشانی محسن زده و بعد از آن بدنش را تیرباران کرده بودند. . برادربرقی گفت: بعد از آنکه ما درکمین افتادیم من ومحسن برای آنکه در تیررس نباشیم خودمان را به زیر جیپ پرتاب کردیم چند لحظه بعد دو نفر از قله به سمت پایین آمدند و 4 نارنجک به سمت ما پرتاب کردند. من خودم را به کنار جاده پرتاب کردم و به خاطر شیب جاده آن ها متوجه من نشدند بلافاصله خودمان را به محل تیراندازی رساندیم اما کمی دیر شده بود و نورانی به شهادت رسیده بود. جنازه محسن بعد از سه روز امد. از آن جمع 7 نفر شهید می شوند فقط عباس برقی می ماند که به دلیل مصدومیت شدید دست هایش که ضربه زده بودند مدتها در بیمارستان بستری بود اکنون هم در بدنش ترکش بسیار است و دستش فلج شده.
مصطفی به دنبال برادر
ما در خزانه قلعه مرغی خانه کوچکی داشتم مصطفی کوچکتر از محسن بود. محسن و مصطفی انگار سیب را از وسط نصف کرده بودند دقیقا همین هم بودند. وقتی از جبهه می آمد فکر می کردم محسن آمده. وقتی مصطفی را می دیدم دوست داشتم بماند اما می گفت نه من باید بروم این راهی است که باید برویم و راه خوبی است دنیا ارزش ندارد افتخار است که در ان دنیا ما را شفاعت کنند و دست ما را بگیرند مارا دعا کنند تا جلو امامان سر بلند باشیم. بعد از شهادت محسن نوبت او شد. رفت و امد زیادی به جبهه داشت. به او گفتم: لااقل تو برایم بمان دوست دارم حداقل یک پسر داشته باشم او گفت مادر جان باید بروم اگر مانع حضور من در جبهه شوی آن دنیا شفاعتت نمی کنم اگر به جبهه بروم برگشتنم با خداست.” عاشق جبهه ها بود دوست داشت. جنازه اش هم نیامد .خدا رو شکر می کنم در راه خدا رفتند خودشان دوست داشتند در این راه شهید شوند. پدرش هم خوشحال بود می گفت: خودش داده و خودش هم گرفته
.
تدین ؛ بارزترین خصوصیت اخلاقی محسن
بارزترین خصوصیت اخلاقی محسن خوش اخلاقی اش بود. مدام یا در نماز جماعت بود و یا در نماز جمعه . دعای کمیل می رفت. وقتی به تهران می امد اصلا در خانه پیدایش نبود همه اش عیادت دوست و بیمارستان. خودم چون نماز خوان بودم دوست داشتم فرزندانم خوب تربیت شوند و پای در مسیر کجی نگذارند به انها می گفتم : دوست بد اختیار نکنید. برایش مغازه کتاب فروشی بازکردیم تا سرش گرم شود. محسن اهل مطالعه بود. قران می خواند. کتاب مطالعه می کرد دوستانش می آمدند کتاب می خواندند بعد از شهادتش همه کتاب ها را جمع کردیم. محسن می گفت مامان راه امام حسین را باید برویم. مامان روسری را بکش جلو. دوستم می خواهد بیاید. مواظب خواهر کوچکم باش بد حجاب نشود یا لباس تنگ و کوتاه نپوشد.شیدانمان راه اسلام را رفتند. هیچ وقت محسن در خانه پیدایش نمی کردیم وقتی از جبهه می امد با بستنی به منزل دوستانش از جمله عبدالله برای عیادت که در جبهه مجروح شده بودند می رفت
علی مراتی ،جانباز شیمیایی می گوید در زمان شهادت شهید نورانی در همان منطقه بودم و به چشم دیدم نورانی چگونه به شهادت رسید.
علی مراتی ،جانباز شیمیایی 40 درصد از قدیمی های تیپ ذوالفقار است که سالهای دفاع مقدس را در کنار بزرگانی همچون شهید حاج ابراهیم همت، شهید محسن نورانی فرمانده جوان تیپ ذوالفقار حضور داشته و از حماسه آفرینان “حماسه پنجوین” است، این رزمنده سرافراز پس از حضور در چندین عملیات سرانجام در عملیات خیبر به جمع مجروحین جنگ شیمیایی عراق علیه ایران پیوست. گفتگویی انجام داده شده که در ادامه می آید، از نکات برجسته این گفتگو روایت ناب مراتی از شهادت محسن نورانی است.
آقای مراتی از مبارزات خود در سالهای انقلاب بگویید؟
بیشتر درگیری ها با نیروهای گارد، در صف مبارزین حضور داشتم وحتی درتصرف پادگان ها نیز نقش فعالی داشتم و دراین زمان شاهد اتفاقات بسیار بودم که یکی از آن ها با گذشت این همه سال هنوز در حافظه ام باقی مانده است. به یاد دارم در درگیری جمعه خونین (17 شهریور 56) به همراه افراد بسیاری در کف خیابان ها خوابیده بودیم تا از تیررس گاردی ها دور باشیم، بعد از چند دقیقه با ورود تانک ها و جیپ ها درگیری شدت بیشتری یافت، با کم شدن تیراندازی بچه ها شروع به پیشروی کردند، اما چند دقیقه ای نگذشته بود که جوانانی با تیر ژ3 از ناحیه سر به شدت زخمی شده و همانجا به شهادت رسیدند.
چه سالی به جبهه اعزام شدید؟
سال 1362 به عنوان داوطلب همراه نیروی زرهی تیپ ذوالفقار به مریوان اعزام شدم، در آن زمان جاده مریوان امنیت چندانی نداشت به صورتی که از صبح تا 4 بعدازظهر جاده دست نیروهای ما بود و بعد از آن دموکرات ها در جاده مستقر می شدند، این نا امنی باعث کندی حرکت می شد. بعد از آن که به مریوان رسیدیم و بعد از دوشب اقامت در پادگان های ارتش به نفت شهر اعزام شدیم. دوشب هم در آنجا بودیم تا اینکه با آمدن شهید محسن نورانی سازماندهی شدیم و من در گردان های زرهی استقرار یافتم. بعد از مستقر شدن به گفته شهید نورانی برای عملیات در چند روز آینده آماده شدیم، عملیاتی کهنام آن والفجر 4بود ودر منطقه پنجوین عراق انجام شد.
از این عملیات بگویید؟
بعد از صحبت های شهید نورانی برای عملیات آماده شدیم روز بعد ساعت یک از نیمه شب گذشته نیروها در حالی که چند قبضه کلاشینکف و تیربار سمینوف به همراه داشتند، حرکت کردند و مسئولیت جبهه چپ به عهده ما گذاشته شد و قرار شد تا ما نیروهای عراقی را تا آنجا که می توانیم مجبور به عقب نشینی کنیم، بعد از توجیه عملیات حرکت کردیم و پس از یک ساعت پیاده روی به نزدیک ترین فاصله ممکن به عراقی ها رسیدیم طوری که حرکات آن ها را کاملاً می دیدم. در این هنگام شهید نورانی دستور توقف و استقرار نیروها را صادر کرد و نیروهای شناسایی را فرستاد بعد از بازگشت نیروهای شناسایی مشخص شد نیروهای عراقی به هیچ عنوان آرایش جنگی نگرفته و احتمال هیچ گونه حمله ای از جانب ایران را نمی دهد. بعداز چند ساعت پیشروی را شروع کردیم در اولین حرکت یک خاکریز عراقی ها را تصرف کردیم، بعد از آن خمپاره اندازهای 60 و 120 کار خود را شروع کردند و حجم سنگینی از آتش خمپاره بر سر عراقی ها بارید. پیش از آغاز پاتک عراقی ها به دستور شهید نورانی، حمله شروع شد و با فاصله اندکی خاکریزها یکی پس از دیگری فتح شد و آن ها مجبور به عقب نشینی شدند بعد از پیشروی اولیه با توجه به اینکه نیروهای ما به عقبه عراقی ها نزدیک شده بودند، به دستور شهید نورانی در همان جا توقف کردیم و منتظر شدیم تا دستور پیشروی صادر شود. بعد از چند ساعت و روشن شدن هوا ما تازه متوجه شدیم که چه نقطه مهم واستراتژیکی را تصرف کرده ایم پس از آن جز چند خمپاره آتش دیگری رد و بدل نمی شد واین توقف ما در آنجا دو روز به طول انجامید.بعد از دو روز نیروهای پیاده لشکر27 نیز از قلاجه به ما پیوستند و امکانات کامل شد و ما نیز آرایش جنگی گرفتیم. همین روز، فرماندهان ارشد سپاه مانند حاج محسن رضایی، حاج ابراهیم همت و… برای بازدید آمدند و چند ساعت بعد از ورود آن ها فرمان نهایی عملیات صادر شد و حمله شروع شد.
بعد از آن چه شد؟
با پایان یافتن عملیات به منطقه مهران برگشتم. و مدتی را آنجا بودم تا این که به دستور فرماندهی به منطقه قلاجه منتقل شدم. سه ماه در این منطقه بودیم. که در همین زمان محسن نورانی به شهادت رسید.
پس شما از شاهدان شهادت نورانی هستید در خصوص شهادت شهید نورانی بگویید؟
یک روز بعدازظهر محسن نورانی برادربرقی و چند تا دیگر از فرماندهان لشکر27 از قلاجه برای بررسی اوضاع به سمت اسلام آباد غرب به راه افتادند. هر چه بچه ها اصرار کردند که حداقل اسلحه ها را با خود ببرید قبول نکردند و بدون هیچ گونه مهماتی به راه افتادند.هنوز کاملاً از گردنه عبور نکرده بودند که صدای تیز اندازی بلند شد و متوجه شدیم که شهید نورانی وهمراهانش در کمین نیروهای کومله دموکرات افتاده اند بلافاصله خودمان را به محل تیراندازی رساندیم اما کمی دیر شده بود و نورانی به شهادت رسیده بود، اگرچه خودم شاهد شهادت نورانی بودم اما با توجه به حضور برادر برقی در همان زمان در کنار شهید نورانی بهتر است آنچه را از زبان ایشان شنیدم بگویم.
بفرمایید؟
برادربرقی گفت: بعد از آنکه ما درکمین افتادیم من و محسن برای آنکه در تیررس نباشیم خودمان را به زیر جیپ پرتاب کردیم چند لحظه بعد دو نفر از قله به سمت پایین آمدند و 4 نارنجک به سمت ما پرتاب کردند. من خودم را به کنار جاده پرتاب کردم و به خاطر شیب جاده آن ها متوجه من نشدند اما محسن به شهادت رسید.
بعد از این حادثه به جنوب منتقل شدید؟
بله، چند روز بعد به جنوب اعزام شدم و درسلسله عملیات های بدر و والفجر5 و6 شرکت کردم که در این زمان و در والفجر6 مجروح شدم و به اهواز انتقال یافتم و پس از بهبودی در پادگان دوکوهه بودم تا اینکه همزمان با عملیات خیبر به همراه گردان شهادت و زرهی تیپ ذوالفقار به جزیره مجنون اعزام شدم و در این عملیات حضور یافتم.
پس باید در خیبر شیمیایی شده باشید؟
بله در همین عملیات شیمیایی شدم
در این خصوص بگویید؟
بعد ازشروع عملیات به خاطر وضعیت منطقه حرکت کندی داشتیم تا اینکه به سه راهی شهادت رسیدیم. هوا گرگ ومیش بود و حاج بخشی به همراه یک طلبه جوان هم نزدیک ما بود. نزدیک اذان صبح بچه ها را بیدار کردیم و بعد از اقامه نماز صدای شلیک ضد هوایی ها بلند شد، چند دقیقه بعد دو فروند هواپیما از سمت عراق به طرف ما آمد، ارتفاع پروازی آن ها چنان پایین بود که ضد هوایی ها قادر به منهدم کردنشان نبودند. یکی از آن ها بعد از یک مانور کوچک رد شد اما دومی پنج متر بعد از ضد هوایی سه راکت شیمیایی در فواصل نزدیک به هم شلیک کرد. بلافاصله از سنگر بیرون آمدم و چفیه به صورت به سمت حاج بخشی دویدم و خوشبختانه او سالم بود ده دقیقه بعد در حالی که در جهت مخالف باد حرکت می کردم. حالم بد شد اما سعی کردم تا به بچه هایی که کاملاً مصدوم شده بودند کمک کنم، این کمک رسانی تا زمان آمدن گروه های امدادرسانی به طول انجامید و کار به آنجا رسید که دیگر توانایی نفس کشیدن نداشتم و تاری دید پیدا کردم.
بعد چه شد؟
بعد از آنکه گروه های امدادی و ش.م.ر سپاه آمدند من را به بیمارستان صحرایی رساندند و بعد از عفونت زدایی در بیمارستان بستری شدم، بعد از درمان اولیه از فرودگاه به مشهد اعزام و در بیمارستان امام رضا(ع) بستری شدم و بعد از چند ساعت به دلیل شدت مجروحیت مجدداً با هواپیما به تهران فرستاده شده ودر بیمارستان نجمیه بستری شدم و تحت نظر دکتر همایون پور قرار گرفتم. در این مدت حدود شش ماه نابینایی موقت پیدا کردم که به مرور زمان بهتر شدم و باز هم به منطقه بر گشتم و در عملیات های بدر و والفجر8 شرکت کردم.
عوارض کی بروز کردند و وضعیت فعلی شما چگونه است؟
بعد از پایان جنگ در سال 69 بدنم زخم های کوچکی پیدا کرد که تنها مشکل آن خارش فراوان بود، بعد از آن ریه ام نیز دچار مشکل شد، اما در حال حاضر بیشترین مشکلم ناراحتی اعصاب و روان است که ناشی از موج گرفتگی در عملیات بدر است.
نقد و بررسیها
هیچ دلنوشته ای برای این شهید نوشته نشده است.