غیرتت کجا رفته؟
سالهایی که از جعفر خبری نداشتیم، خیلی سخت گذشت. یکبار از سر استیصال، کنار قبر حسین رفتم و بنا کردم به گریه و گلایه گذاری! گفتم «غیرتت کجا رفته پسر؟ خودت راحت اینجا خوابیدی و به فکر من نیستی! نمیخواهی بگویی برادرت کجاست؟» همان شب به خوابم آمد. دیدم حسین میگوید «مامان ناراحت نباش. جعفر تنها نیست. من شبها کنار او هستم و …» گفتم «مگر جعفر کجاست؟» گفت «در اتاقی در غُل و زنجیر است. من شبها پیش او میروم و صبح برمیگردم!» بعد این خواب به حاج آقا گفتم مطمئنم جعفر اسیر شده.
مثل جانبازها…
بعد از آن به معراج پناه بردم. دائماً به آنجا میرفتم تا شاید بتوانم خبری از جعفر بگیرم. آنقدر رفت و آمدهایم به معراج زیاد شده بود که یکی از مسئولین آنجا دلش به حالم سوخت! وضعیت روحی و بیقراریهایم را دید، پیشنهاد داد برای اینکه راحتتر بتوانم از معراج خبر داشته باشم، به کمک آنها بروم. باید با دوربینی که به من میدهند از شهدای داخل سوله های یخچالدار معراج عکس میگرفتم و بین لباسهایشان دنبال نشانهای از هویتشان میگشتم. گفتم «حاضرم هر کاری انجام دهم.» سالها کارم همین بود. هیچکدام از اعضای خانواده از این برنامه خبر نداشتند. هروقت هم میپرسیدند، میگفتم میروم سر قبر حسین! اگر میفهمیدند اجازه نمیدادند. چکمههایی با یک پا، لباس، دست بدون بدن و… انواع صحنه های سختی بود که میدیدم. خیلی ها با وضعیت مشابه من آنجا بودند. میرفتم تا جعفر را پیدا کنم. چون با پیکرهای شهدا سروکار داشتیم، اثرات گازهای شیمیایی روی ما هم تأثیر گذاشت، هنوز یادگاری های آن روزها همراهم هست… مثل جانبازها…
دیوانه شده ای؟
رسانه ها اعلام کرده بودند 3 هزار شهید را از مرز عراق آوردهاند و به ازای شهدای ما، اسرای خودشان را به همراه مبلغی دلار تحویل گرفتند. ماه رمضان بود و طبق معمول در خانه مراسم احیاء داشتیم. دیدم بسیجی ها به جای مسجد به خانه ما می آیند. شک کردم! گفتم «باز چه شده؟ جعفر آمده؟» با خودشان گفته بودند که این قبل از ما همه چیز را فهمیده! آنقدر از جعفر خبرهای ضد و نقیض شنیده بودم که دیگر هر خبری را به چشم تردید می شنیدم! از اینکه امیدوارشوم و بعد بگویند اشتباه شده ، وحشت داشتم! اما اینبار بنا داشتم باور کنم حتی اگر باز هم.
آن شب آنقدر غرق فکر و خیال بودم که بعد از اتمام مراسم، وقت جمعکردن وسایل سفره؛ شکر، نمک ، قند و چای خشک را همه در یک ظرف ریختم! اصلاً حواسم نبود! یکی از همسایهها کنارم بود، گفت «آبجی چرا اینطور میکنی؟ مگر دیوانه شده ای؟» گفتم «چه شده؟ دارم جمع و جور میکنم! جعفرم آمده…» جعفر تمام حواس و توانم را با خودش برده بود… حتی بعدها هم مقصر سوختن دست هایم تا آرنج بخاطر همزدن برنج در حال جوش هم جعفر بود… گفتم که، هنوز فکر و خیالم پیش اوست…
همان جعفر من است!
صبح زود دوباره بچه های بسیجی آمدند. گفتم «برویم کنار جعفر.» اصرار داشتند مسئولین معراج اجازه ورود نمیدهند! گفتم «شما بیایید وارد شدنتان با من!» نمیتوانستم بیشتر توضیح بدهم، وگرنه خانواده متوجه می شدند چه کاری انجام میدهم! به آقای حسینی مسئول معراج گفتم «جعفرم را آورده اند؟» مطمئن نبود. 3 هزار تابوت آنجا بود، اما گویا با یکی از تابوتها قصه ها داشتند! بین صحبتهایمان، از تابوتی صحبت کرد که برایشان راز شده بود! گویا در هر جابجایی، نقطه خاص مرکزی را به خود اختصاص میداده… بین حرفهایش ناخودآگاه گفتم «همان جعفر من است!» به دلم افتاده بود جعفرم همان تابوت است. در تابوت را که باز کردند، پلاک شهید، هویت جعفرم را نشان میداد… خیالم که راحت شد با آن دو بسیجی به خانه برگشتیم.
جای زنجیرها…
جای زنجیرها روی استخوانهای جعفرم جا انداخته بود… داخل استخوانهایش هم پر از روغن و مواد شیمیایی بود. طبق نظر کارشناس معراج، گویا با این کار اسکلت او و دیگر شهدای اسیر را سالم نگه داشته بودند تا در زمان ضرورت با اسرای خودشان تعویض کنند. خودم استخوانهای دست و پا را کنار هم چیدم و بینشان را با پنبه پرکردم… قنداقه کردن را هنوز فراموش نکرده بودم…
دلم ریخت…
آخرین بار که جعفر را دیدم ، روز اعزامش بود… آخرین اعزام… وقتی جعفر به انتهای کوچه رسید، ناگهان زانوهایم سست شد و افتادم! دختر و خواهرم که کنارم خیلی ترسیدند. جعفر سراسیمه برگشت! گفت «چی شدی؟ میخواهی نروم؟ تو مرا به این راه فرستادی اگر میخواهی نروم…» گفتم «نه، برو… نمیخواهم بمانی…» نمیدانم چه شد، اما جعفر که میرفت یه لحظه دیدم پاهایش روی زمین نیست، انگار روی هوا حرکت میکند… دلم ریخت…
مجلس بزرگداشت هزاران نفری!
هر روز خواستیم تشییع جنازه را برگزار کنیم، به علتی نمیشد! آخر هم دقیقاً به روز قدس موکول شد! جمعیت زیادی آمده بودند. دخترم میگفت حدوداً 200 نفر از رفقای جعفر قبل از دفن در قبر او خوابیدند! انگار آنقدر متعجب شده بود که وسط مراسم و گریه هایش، تعدادشان را شمرده بود! نزدیک به صد اتوبوس و صدها اتومبیل هم آمده بود. هنوز هم نفهمیدیم چه کسی این همه آدم را خبر کرد. شب سوم جعفر هم که شب عید فطر بود همان ازدحام را داشتیم. بچه های مسجد شلوغی جمعیت را که دیدند، از حاج آقا پرسیده بودند برای پذیرایی و افطار چگونه اعلام کنیم؟ او هم گفته بود برنامه را ختم کنید. یعنی همه چیز تمام شود. چون نمیتوانستیم به آن همه جمعیت افطار بدهیم! بچه های مسجد هم اشتباه شنیده بودند و اعلام کردند شب همه مهمان خانواده فرج هستند!
ما برای دو هزار نفر تهیه دیده بودیم، حالا حدوداً بیست هزار نفر آمده بودند! با عجله با کمک همه همسایه های اطراف، فضای افطار را آماده کردیم. به چندین کبابی و حتی چهار سالن بزرگ غذاخوری هم زنگ زدیم که به هر تعداد و هر نوع غذایی برای شام دارند برایمان کنار بگذارند. پانصد هزار تومان هم برای فطریه همه مهمان ها کنار گذاشتیم…
نمیتوانست حرف بزند
پسرم عباس در خدمات درمانی جبهه انجام وظیفه می کرد. در حین انتقال یک مجروح به بیمارستان سیار، با اصابت خمپاره ای به اتومبیلش مجروح شد. عباس را به بیمارستانی در یزد منتقل کردند. 40 روز بستری بود اما نمیتوانست حرف بزند و خودش را معرفی کند. در همان مدت، آقای خامنه ای که برای سرکشی جانبازان به آنجا رفته بودند. وضعیت عباس را که دیدند و فهمیدند قفل بودن دهان او به خاطر تزریق یک آمپول گران قیمت است، دستور داده بودند که سریع تهیه و به او تزریق کردند. تازه بعد از آن خودش را معرفی کرده بود.
بوی لحظه آخر…
خبر شهادت خواهرزاده ام محمد را جعفر به من داد فقط تکه ای از سینه محمد را آورده بودند که آن هم سوخته بود… سینه اش را بو کردم. بوی لحظه ای را میداد که وقت خداحافظی بغلش کرده بودم… همه فامیل از ترس روبرو شدن خواهرم با پیکر پسرش، اجازه نمیدادند او را ببیند. از من پرسید «محمد بود؟» گفتم «بله، بوی محمد بود….» هیچکس جرأت نمیکرد به او بگوید که فقط تکه ای از سینه پسرش را آورده اند…
دادخواهی از جعفر!
حال خواهرم را به جعفر خبر دادیم. خودش را رساند. گفت «یا الله بگویید می خواهم بیایم داخل.» با آن قد بلندش، جلو در ایستاد. خواهرم را صدا زد. تا خواست حرفی بزند، با اشاره انگشتش گفت «هیس!» همیشه لبخندی کنار لبش بود. هیچوقت نه اشکهایش را دیدم و نه قهقه اش را. خاله اش را بغل کرد. خواهرم گفت «میدانی چه شده؟ میدانی محمد سوخته؟…» جعفر گفت «خب سوخته که سوخته! تو بالاتری یا خدا؟ تو بهتر میدانی یا خدا؟ شاید اینجوری اجرش پیش خدا و حضرت زهرا (سلام الله علیها) بیشتر شود…» خیلی برایش حرف زد. بعد خواهرم انگار که بخواهد جعفر دادخواهی اش کند، گفت «نمیگذارند من ببینمش…» گفت «اگر ساکت باشی و داد نزنی تو را کنارش میبرم.» خواهرم قول داد و جعفر او را برد!
مادر طاقت ندارد…
وقتی خواهرم را با خود میبرد، دخترها و دامادهای خواهرم داد میزدند که «جعفر نکن این کار را! مامان طاقت نداره، میمیره!» جعفر میگفت «نه، هیچی نمیشود. من با مسئولیت خودم او را میبرم!» خواهرم را کنار جنازه سید محمد نشاند… جنازه که نبود، فقط یک تکه سوخته از سینه اش در آن بود… محمد را از پلاکش شناسایی کرده بودند. نشست کنارش به دردل «مادر به یتیمی بزرگت کردم، زحماتم حلالت باشد… پیش جدت شفاعتم کن و …» بعد جعفر خواهرم را بغل کرد و با خودش بیرون آورد. به او میگفت «دیدی خاله چیزی نبود؟ رفت پیش خدا! دعا کن من و شما هم همینجوری پیش خدا برویم…» با حرفهایش چنان آرامش به بقیه میداد که طرف را مطیع خود میکرد. پدر محمد روحانی بود که در حمله رژیم شاهنشاهی به مدرسه فیضیه در سال 42 مجروح شد و به واسطه آن جراحت چند سال بعد به شهادت رسید. خواهرم بعد از محمد زمینگیر شد. محمد دومین شهید فامیل بود بعد از حسینِ من. بعد از او جعفر و بعد از همه پسر خواهر دیگرم احمد به شهادت رسیدند.
نادعلی مظهر العجائب…
وصیت کرده بود بعد از دفن پیکرش یکی از دوستانش با کمک پدر یا برادرش اعمالی برایش بجا بیاورند که اصلی ترین آن «نادعلی» بود، آن هم با تکرار نام «یا علی» تا نفس قطع شود… گویا با این دوستش قرار داشتند که صبحشان را هم با خواندن “نادعلی” آغاز کنند. روی قبرش چند بند از “نادعلی” را حک کرده اند؛ نادعلی مظهر العجائب… قطعه 53، ردیف 87، شماره 17…
هدیه ای که به خودش نرسید!
جعفر که بچه بود یکبار به بیماری سختی مبتلا شد که در بیمارستان بستری اش کردند. بچه ها اصرار داشتند با من و پدرشان به دیدنش بیایند. آن وقتها 6 سال داشت. برایش یک بسته پتیبور خریدند که 4 بیسکوئیت در آن بود. آنها را که دید، خیلی خوشحال شد. سریع بیسکوئیت را باز کرد و به هر سه تایشان تعارف و اصرار کرد که از آن بردارند. آخرین تکه را هم به پسربچه مریض هم اتاقی اش داد. وقتی همه خوردند، یادشان آمد که به جعفر هیچ نرسید! خودش اما خوشحال بود که همه از آن خورده اند.
کلمه قرآن را میخوانم…
سواد خواندن و نوشتن نداشتم. حتی الفبا را هم بلد نبودم و این موضوع بسیار ناراحتم میکرد. مخصوصاً وقتی جلسات قرآن میرفتم، مجبور بودم فقط سورههای کوچک را بخوانم، که آن هم بیشتر از نخواندنش خجالتزده ام میکرد… خواب حسین را دیدم. گفت «مامان چرا اینقدر ناراحتی؟ بیا این کتاب را بخوان.» با عصبانیت گفتم «حسین جان، تو که میدانی من نمیتوانم چیزی بخوانم، مرا مسخره میکنی؟» اصرار داشت «بیا این را بخوان. بگو بسم الله الرحمن الرحیم…» حس میکردم میخواهد سربهسرم بگذارد. با اکراه گفتم «لعنت خدا بر شیطون، بسم الله الرحمن الرحیم…» گفت بگو «کلمه قرآن را میخوانم…» تکرار کردم. گفت «مامان دیگر قرآن را یاد گرفتی…» الآن حدوداً 20 سال است که تمام قرآن و دعاها را میخوانم. برای تکمیل دانستههایم، اندکی هم اساتید دخترانم در حوزه کمکم کردند که دیگر غلط هم ندارم.
فدای امام
بچه های بسیج پایگاه ابوذر خبر شهادت حسین را آوردند. آن شب برف زیادی آمده بود. با وجود شدت سردی هوا، آنقدر بدنم داغ شده بود که با یک عبای نازک تا صبح در حیاط قدم زدم. اگر بگویم ناراحت و دلتنگ نشدم، دروغ گفته ام… بچه از گوشت و پوست خود آدم است… مگر میتوان از او دست کشید؟ اما هیچ شکایتی هم نداشتم! به خدا گفتم، شهادت بچه هایم، شکرانه وجود حضرت امام …
غصه سوسنگرد…
حسین 17 سالگی به جبهه رفت و 19 سالگی شهید شد. جعفر هم بعد از او به شهادت رسید در 22 سالگی. اگر بچه ها نمیرفتند، باید منتظر فجایع دردناکی بودیم! حتی یادآوری قصه پرغصه مردم و خصوصاً زنان سوسنگرد هم درد آور است چه اینکه بنا داشتند آن جنایات را در تمام ایران و تهران تکرار کنند… بجز شهدای ما، 2 تا خواهرزاده و یک برادرزاده حاج خانم و برادرزاده من هم شهید شدهاند… اسلام هزینه دارد… هنوز هم تا توان داریم، پای عهدمان ایستادهایم.
تمام عمر من فدای او…
«در زندگی رنج کشیدن یعنی گنج پیدا کردن… جنگ ما را سرفراز کرد. آمریکا جرأت حمله به ایران را ندارد، چون قدرت سپاه و بسیج را دیده و از مرگ حتمی خود در مواجه با آنها میترسند! خدا به عمر این مرد، امام خامنهای برکت بدهد که اگر لحظه ای نباشد مملکت را می خورند! انشاءالله هرچه عمر من است برای او باشد. من فریاد میزنم که این مرد از تمام دارایی های دنیا حتی خانهای هم از خودش ندارد.»
برچسب: جاویدالاثر جعفر فرج جعفر فرج شهید جعفر فرج شهید والامقام جعفر فرج شهیدان فرج
نقد و بررسیها
هیچ دلنوشته ای برای این شهید نوشته نشده است.