تخفیف‌ها و قیمت جشنواره‌ها در قیمت فروش در نظر گرفته نمی‌شود
توجه : برای فیلتر کردن نمایش ها در نمودار بر روی عنوان هریک کلیک کنید .
99%
پیشنهاد شگفت انگیز فرصت باقی مانده

سردار شهید اصغر فلاح پیشهJeneral asghar Fallahpisheh

محل خدمت: سپاه پاسداران شناسه ایثار شهید : 0012455044 دسته: ,

شهید حاج اصغر فلاح پیشه، جانباز 25 درصد و برادر شهید امیر فلاح پیشه متولد سال 1345 در تهران ، دانشجوی امور فرهنگی و بازنشسته سپاه بود. او طبق اخبار در حلب سوریه به شهادت رسیده است.شهید فلاح پیشه دی ماه سال 94 به سوریه اعزام شد و 22 بهمن به شهادت رسید. اما خبر قطعی شهادت را 16 فرودین 95 به خانواده اعلام کردند. شهید اصغر فلاح پیشه متولد ۱۳ بهمن ماه ۱۳۴۵ بازنشسته سپاه پاسداران اسلام و دارای ۳ فرزند بود، که در دی ماه ۱۳۹۴ برای دفاع از حرم بانوی مقاومت عازم سوریه شد که در نهایت در تاریخ ۲۲ بهمن ماه ۱۳۹۴ بر اثر اصابت تیر به پاهایش مجروح می شود و در همان حین گروه تکفیری داعش او را به اصارت می برند و هنوز پیکر او به وطن بازنگشته و مفقود الاثر است. این جانباز و شهید گرانقدرسال 67 ازدواج کرد و دارای دو فرزند دختر 26 و 22 ساله و یک پسر 15 ساله است.

 

وجه تمایز شهید اصغر فلاح پیشه را با سایر شهد باید در حضور هشت ساله این شهید بزرگوار در دوران دفاع مقدس و پس از آن نیز در بین مدافعان حرم دانست، وی با وجود اینکه در هشت سال دفاع مقدس به درجه جانبازی رسیده بود با این حال دائما در تلاش و تکاپو برای ارائه خدمات به مردم و دفاع از وطن بود.

 

تلاوت سوره مبارکه الرحمن به نیت این شهید

100,000 تومان 1,000 تومان

3,014 بار دیده شده
مقایسه
شهید فلاح پیشه در دوران دفاع مقدس بیسیمچی شهید ابراهیم همت بودند.

شهید حاج اصغر فلاح پیشه، جانباز 25 درصد و برادر شهید امیر فلاح پیشه متولد سال 1345 در تهران ، دانشجوی امور فرهنگی و بازنشسته سپاه بود. او طبق اخبار در حلب سوریه به شهادت رسیده است.شهید فلاح پیشه دی ماه سال 94 به سوریه اعزام شد و 22 بهمن به شهادت رسید. اما خبر قطعی شهادت را 16 فرودین 95 به خانواده اعلام کردند. شهید اصغر فلاح پیشه متولد ۱۳ بهمن ماه ۱۳۴۵ بازنشسته سپاه پاسداران اسلام و دارای ۳ فرزند بود، که در دی ماه ۱۳۹۴ برای دفاع از حرم بانوی مقاومت عازم سوریه شد که در نهایت در تاریخ ۲۲ بهمن ماه ۱۳۹۴ بر اثر اصابت تیر به پاهایش مجروح می شود و در همان حین گروه تکفیری داعش او را به اصارت می برند و هنوز پیکر او به وطن بازنگشته و مفقود الاثر است. این جانباز و شهید گرانقدرسال 67 ازدواج کرد و دارای دو فرزند دختر 26 و 22 ساله و یک پسر 15 ساله است.

وجه تمایز شهید اصغر فلاح پیشه را با سایر شهد باید در حضور هشت ساله این شهید بزرگوار در دوران دفاع مقدس و پس از آن نیز در بین مدافعان حرم دانست، وی با وجود اینکه در هشت سال دفاع مقدس به درجه جانبازی رسیده بود با این حال دائما در تلاش و تکاپو برای ارائه خدمات به مردم و دفاع از وطن بود.

خلق و خوی همسرتان چطور بود؟ چه ویژگی های اخلاقی داشت؟
بسیار به خانواده اهمیت می داد و خواهر و بردارهایش را خیلی دوست داشت.بسیار به مادرش احترام می گذاشت و به فامیل اهمیت می داد. مردم دار بود در هر جمعی بود اگر با جوان ها بود مثل جوان ها رفتار می کرد و با جوان ها خیلی جور بود با آنها امروزی رفتار می کرد و همه را جذب خود می کرد،همچنین اگر با سالمندان بود مثل خودشان رفتار می کرد. دست خیر داشت و تا آنجایی که می توانست به همه کمک می کرد و اگر خودش نمی توانست از دیگران کمک می گرفت. از چند نفر کمک می گرفت و برای مثال برای فردی جهیزیه جور می کرد یا مشکل مالی شان را حل می کرد.اگر خرابه ای را تحویل او می دادی آباد تحویل می گرفتی.همیشه دنبال کارهای سخت بود و در پی راحتی نبود.

 

اولین بار چطور رفتن به سوریه را با شما در میان گذاشتند؟
حاجی 5 سال در عتبات بود و همیشه از ما دور بود و زندگی مان به این شکل بود که تقریبا بیشتر وقت ها کنار ما نبود .از ابتدای زندگی چه آن وقت که داشتیم بچه دار می شدم همیشه منطقه بود و من تنها بودم و چه آن وقت که بچه ها بزرگ شده بودند و جنگ تمام شده بود دائم به خاطر شغلش در ماموریت بود و باز هم تنها بودم. بعد از آن هم چون جانباز جنگ بود زود بازنشسته شد و بعد وارد بسیج شد و در کارهای ساخت و ساز بسیج شرکت می کرد.بعد از آن هم به عتبات رفت و از سال 79 در کاظمین بود و سالی 4 ماه تقریبا آنجا بود. همیشه به بچه هایش می گفت درس بخوانید و بعد می گفت برای اینکه خودم هم به حرفم عمل کنم و بچه ها را ترغیب به درس خواندن کنم خودم هم ادامه تحصیل می دهم. زمانی که دانشگاه قبول شد خیال کردم دیگر پیش ما می ماند و مجبور است بماند اما … چهل و پنج روز بود که همسرم از کاظمین آمده بود و به دانشگاه رفت.بعد یک روز آمد و گفت بچه ها می خواهند به سوریه بروند من پنج شنبه و جمعه می روم پادگان کنارشان باشم و دور هم باشیم.دی ماه بود.

همسرم رفت و بعد ازظهر ساعت 4 بود که برگشت و پرسیدم مگه قرار نبود شب در پادگان بمانی؟گفت به من گفته اند پاسپورتت را بیاور. ظاهرا همکار همسرم رضا فرزانه، همسرم را به عنوان نیروی قدر مخابراتی برای حضور در سوریه معرفی کرده بودند و از این پیشنهاد استقبال شده بود. سالگرد فوت مادر همسرم بود و من از همسرم خواستم برای این مراسم بمانند و بعد بروند.همسرم گفت می روم و 10 روزه برمی گردم.خلاصه پنج شنبه پاسپورتش را برد تحویل داد و گفت یکشنبه اعزام می شوم. دختر کوچکم گفت بابا خدا پشت و پناهت فقط آن جلوها نرو، اما دختر بزرگم خیلی بی تابی و گریه می کرد و می گفت حس خوبی به من نمی دهد نرو اما همسرم گفت 10 روزه می روم و نمی مانم.من هم چون عادت کرده بودم به رفتن و دوباره برگشتنش فقط به خاطر نبودن او در سالگرد مراسم مادرش ناراضی بودم که برود. یکشنبه رسید و او ساکش را بست و رفت.

 

روزی که می رفتند حرف خاصی بین شما رد و بدل نشد؟دلداری تان ندادند؟
آدم بسیار توداری بود، درباره آنچه در دلش می گذشت حرفی نمی زد.اصلا یکبار هم به بچه هایش نگفته بود دوست دارم شهید بشوم یا اینکه ممکن است شهید بشوم.زمانی که در کاظمین مشغول کار بودند آن چهار ماهی که در آنجا بودند همیشه استرس داشتم اما به کسی نمی گفتم، تا او برگردد خیلی از نظر روحی اذیت می شدم.

شهید فلاح پیشه چند روز بعد از رفتن به سوریه به شهادت رسیدند؟
حدود 37 روز بعد تقریبا. نوزدهم با ما تماس گرفت و تماس هایش کوتاه بود، نه او می توانست حرف بزند و نه ما می توانستیم. در حد احوالپرسی صحبت می کردیم و اگر می پرسیدیم کجایی یا کی می آیی سریع حرف را عوض می کرد.

شما یا فرزندان شهید، در اردوی راهیان نور حضور داشته اید؟
بچه هایم خیلی در اردوهای راهیان نور حضور داشته اند و بارها در این اردوها شرکت کرده اند و دختر بزرگم عضو بسیج است. همسرم چهار پنج سال آنجا بود و مقرشان خرمشهر و آبادان بود، چون همسرم عضو بسیج هم بود یکی از کارهایش این بود که کاروان های زیارتی به مشهد می برد یا اینکه به اردوهای راهیان نور و منطقه های جنگی می رفتند.

همسرتان چطور به شهادت رسیدند؟خبر شهادت را چطور به شما دادند؟
19 بهمن همسرم با خانه تماس گرفت و گفت برگه خروجم را گرفته ام، حتی به دخترم گفت برو خلافی ماشین را بگیر، من تا 28 و 29 برمی گردم ایران، دخترم خیلی خوشحال شد.اما دختر کوچکم عکس آقا رضا فرزانه را دیده بود در اینترنت،آمد به من گفت اما من گفتم دروغ است و دخترم گفت نه حقیقت دارد. چون با هم بودند ماهم گفتیم هر اتفاقی برای او بیفتد برای همسرم هم اتفاق می افتد.من به دخترهایم گفتم آقا رضا زرهی هستند و بابا مخابراتی، کارشان به هم ربطی ندارد،اما دخترها گریه می کردند و می گفتند حتما برای بابا هم اتفاقی افتاده. وقتی دیدم بچه ها خیلی بی قراری می کنند با پادگان تماس گرفتم و خواستم خبری از او بگیرم و آنها هم گفتند شما خودتان خبری ندارید؟ چه روزی آخرین بار با شما تماس داشتند و من هم گفتم چند روز پیش تماس گرفتند و بعد از آن خبری نداریم.

عصربود که سردار بهشتی با دو تا از بردارهایم به خانه مان آمدند.همینکه آمدند چون در فیلم ها این صحنه را دیده بودم گفتم دیگه تمام شد حتما برای دادن خبر شهادت آمده اند.دختر کوچکم خیلی گریه و بی تابی می کرد. پرسیدیم چطور شده و آنها گفتند خبر نداریم فقط می دانیم دوستانشان چند نفری در محاصره قرار می گیرند، بیسیم می زنند که یه مسلمون نیست به داد ما برسه ؟این را که می شنوند بیسیم را رها می کنند و می روند،آقا رضا با موتور می رود و همان ابتدا تیر به سرش اصابت می کند و درجا شهید می شود. حاجی هم از راه دیگری می رود. آن چند نفر نجات پیدا می کنند و بعد رگبار تیر راه می افتد و چند نفری شهید می شوند و همسرم تیر به پایش اصابت می کند. اما من پیش خودم گفتم حاجی آدمی نیست که با اصابت کردن یه تیر هیچ اثری از او نباشد، او شبانه سینه خیز به عقب برمی گردد، حتما جایی گیر است. یک ماه گذشت و از او خبری نشد و بعد کم کم چیزهایی شنیدیم که حقیقت داشت اما به ما می گفتند شایعه است.همان زمان که تیر به پای همسرم اصابت می کند وقتی می آیند و می گردند می بینند حاجی زنده است او را به اسارت می برند، بعد از اسارت و اینکه با دوربین می بینند که حاجی را می برند همرزمانش هیچ اطلاعی از او نداشتند تا اینکه اسفند 94 عکسی فتوشاپی می فرستند که سر همسرم را بریده اند، 16 فروردین به ما اطلاع قطعی دادند که همسرم به شهادت رسیده اندو هنوز پیکر او نیامده است.

در مقابل کسانی که می گویند مدافعان حرم برای پول به سوریه و عراق می روند چه برای گفتن دارید؟
به پسرم هم از این حرف ها زیاد می زنند، همسرم دوست نداشت برای مراسم های ختم مشکی بپوشیم و همیشه می گفت غم در دل آدم وجود دارد و با لباس مشکی غم نشان داده نمی شود.بنابراین وقتی شهید شد چون چنین عقیده ای داشت من هم گفتم مشکی نپوشید و به پسرم وقتی مدرسه می رفت خیلی حرفها می زدند مثلا می گفتند لباس مشکی نداشتی بپوشی یا اینکه چقدر پول گرفتید؟چقدر بهتان پول دادند؟ به خود من در اتوبوس و اینها از این حرفها می زدند و من هم می گفتم باشه ما این پول را گرفته ایم شما هم بروید بگیرید. اگر واقعا منفعتی در کار است شما هم بروید. آیا واقعا شما هم می توانید سرتان را بدهید و پول بگیرید؟ اگر دنیا دنیا هم پول بدهند واقعا ارزش اینکه یک لحظه همسرم کنارم باشد را ندارد. واقعا آدم نمی داند چه جوابی به این افراد بدهد.

تصور می کنید هدف شهدای مدافع حرم به اهداف شهدای جنگ تحمیلی شبیه است ؟
همسرم وقتی رفت گفت فقط به خاطر حضرت زینب (س) می روم.می گفت قبلا برای امام حسین(ع)رفتم و حالا برای خواهرش می روم.حالا می فهمم که همسران شهدای جنگ تحمیلی چقدردر این همه سال تنهایی سختی کشیده اند، در مصاحبه هایم همیشه گفته ام همسرم زمانی شهید شد که فرزندان من از آب و گل در آمده اند و تربیت شده اند. اما همیشه در فکر همسران جوان شهدای مدافع حرم هستم که مثل همسران شهدای جنگ تحمیلی قرار است به چه سختی، تنهایی بچه هایشان را بزرگ کنند و بار زندگی را در این جامعه به دوش بکشند.

برچسب:
اطلاعات کلی
نام و نام خانوادگی

اصغر فلاح پیشه

نام مستعار

حاج اصغر

نام پدر

علی

تاریخ تولد

1345/11/12

سن

49

تاریخ شهادت

1394/11/22

محل شهادت

حلب
سوریه

شهادت در عملیات

تپه هوور

نحوه شهادت

درگیری با تروریست های داعش

مزار شهید

بهشت زهرای تهران
جاویدالاثر
قطعه 29 ردیف 20 شماره 11

درصد جانبازی

25 درصد

محله

جلیلی

اطلاعات سازمانی
حوزه بسیج

251 علی بن ابیطالب علیه السلام

محدوده پایگاه

پایگاه فعالیت

پایگاه شهید بهشتی

مسجد فعالیت

مسجد امام رضا علیه السلام

یگان خدمت

سپاه پاسداران

سمت و رتبه

فرمانده

رسته خدمت

مخابرات

ویژگی های شهید
فرهنگی مذهبی

فعال هیئات مذهبی
فعالیت در عتبات عالیات

ورزشی

شغلی

پاسدار

تحصیلات

دیپلم

رشته تحصیلی

سایر مشخصات
اطلاعات تکمیلی

حاج اصغر فلاح پیشه از نیروهای لشگر 27 محمد رسول الله بودند و در عملیات آزادسازی تپه هوور در سوریه به شهادت رسیدند و پیکر ایشان با پیکر شهید فرزانه در منطقه باقی ماند و جاویدالاثر گشت.

وصیت نامه شهید

گالری تصاویر شهید

مصاحبه با همسر شهید

شهید اصغر فلاح پیشه یکی از آن مجاهدین بود که برایش فرقی نمی‌کرد در چه سرزمینی مبارزه می کند او رفت برای تحقق آرمان های مردی که در قرن بیستم نور را در جهان تاریک گستراند و در 22 بهمن سال 94 حین دفاع از اسلام ناب محمدی و حراست از حرم حضرت زینب(س) در حالی که با کفر و ظلم مبارزه می‌کرد به شهادت رسید. آنچه در ادامه خواهید خواند بخش اول گفت‌وگو با طاهره رحمانی همسر و همراه شهید مدافع حرم اصغر فلاح پیشه است که از زندگی مشترکشان می‌گوید:

*46 سال پیش؛ منطقه فلاح تهران

46 سال پیش در محله فلاح تهران و در یک خانواده پرجمعیت که سه دختر و پنج پسر داشت متولد شدم. البته پدر و مادرم هر دو اهل ساوه بودند که به دلایلی به پایتخت مهاجرت می‌کنند و همانجا ساکن می شوند.

پدرم مذهبی و در مسجد رفت و آمد دائم داشت و با اینکه منزل کوچکی داشتیم اما مقید بود هیئت و مراسم روضه برای اهل بیت حتما به صورت مرتب در خانه برگزار شود. برادرانم هم بعد از انقلاب بسیجی بودند و فعال. حتی یادم هست شهید فلاح پیشه تعریف می‌کرد به خاطر سن کمشان با برادرانم در شناسنامه دست کاری می کردند تا سنشان را بالا ببرند.

*خواستگاری

ما با خانواده شهید فلاح پیشه سی سال همسایه بودیم یعنی حتی قبل از به دنیا آمدن من. ایشان هم خانواده پر جمعیتی داشت. سه خواهر و پنج برادر بودند که البته یکی از برادرانشان آقا امیر بر اثر عوارض شیمیایی شهید شد. ما با هم رفت و آمد داشتیم. حتی زمان جنگ مادرانمان برای کمک به جنگ دور هم جمع می شدند و مربا و این جور اقلام را برای رزمندگان آماده می‌کردند.

پدرم سال 66 برای مأموریتی از طرف بسیج به مشهد رفت که همانجا سکته قلبی کرد و فوت شد. پدر اصغر هم با رفتنش به جنگ مخالف بود اما مادرش نه به همین دلیل با کلی ترفند خود را به منطقه می رساند. چند ماهی بعد از فوت پدرم بابای اصغر با او در جبهه تماس می‌گیرد و می گوید می خواهیم برای دختر عزیز آقا برویم خواستگاری به نظرم مناسب شماست. شهید فلاح پیشه می گوید صبر کنید تا اطلاع بدم. استخاره می کند و جوابش می اید که «چقدر کنجکاوی می‌کنی، اگر روزی دست ماست به همه می‌دهیم» بعد از این استخاره با پدرش تماس می‌گیرد و نظر مثبتش را اعلام می‌کند.

18 ساله بودم، یک روز مادرم مرا صدا زد و گفت مادر فلانی آمده خواستگاری. پرسیدم برای کدام پسرش؟ وقتی گفت اصغر اصلا یادم نبود چه شکلی بود. ما سه سال اختلاف سن داشتیم و او از من بزرگتر بود. مادرم تعجب کرد گفت این همه آمده اینجا به خاطر برادرهایت چطور یادت نیست؟ گفتم خب یادم نیست.

خلاصه قرار شد برای خواستگاری بیایند. برادرهای من و امیر برادر اصغر جبهه بودند. که امیر به برادرم گفته بود می­‌خواهم بروم تهران، برادرم می‌گوید الان که وقت عملیات است! برادرشوهرم گفته بود تو هم باید بیایی تهران،پرسیده بود برای چه؟ امیر می‌گوید: اصغر دارد زن می­‌گیرد. برادرم گفته بود به من چه ربطی داره اصغر داره زن می­‌گیره؟! برادر شوهرم می‌گوید: می­‌خواهیم با هم فامیل شویم؛ آنجا برادرم متوجه شده بود اینها می­‌خواهند بیایند خواستگاری من، چون آن زمان مانند امروز امکانات ارتباطی مانند تلفن و موبایل زیاد نبود که از همه چیز باخبر شوند و بعد از اینکه آنها آمدند خواستگاری، برای مراسم عقد برادرم آمد تهران.

*دوست داشتم مهریه ام 14 سکه باشد

اصغر آقا زمانی از جبهه به تهران آمد که ما رفتیم آزمایش دادیم و بعد هم عقد، بنابراین اصلا فرصت اینکه بخواهیم با هم صحبت کنیم نبود. البته نیازی هم ندیدیم چون تا حدودی شناخت داشتیم از همدیگر و خانواده ها هم که با هم آشنا بودند.

وقتی صحبت مهریه و این حرف ها شد، دوست داشتم مهریه ام 14 سکه باشد اما بزرگترها قبول نکردند. برادرم تازه ازدواج کرده بود و مهریه خانمش 45 سکه بود از روی همان مهریه من هم شد 45 سکه.

*سال 63 وارد سپاه شد

از سال 63 وارد سپاه شده بود و مستقل بود. ما هشت سال اول زندگی‌مان را در خانه پدری اصغر آقا بودیم اما دقیقا از شب پاتختی خودم شام درست کردم چون او اینگونه می‌خواست. از نظر آشپزی و خانه­ داری هم همه چیز بلد بودم.

شهید فلاح پیشه در جمع مدافعان حرم. (در تصویر شهید فرزانه نیز دیده می‌شود)

*در کار مخابراتی استاد بود

به دلیل فوت پدرم و ازدواج دیگر مدرسه نرفتم. کسی هم نگفت برو. شهید فلاح پیشه هم به خاطر مشغول بودن به جنگ درس را رها کرده بود و بعد از کلی وقفه سال 90 توانست دیپلمش را بگیرد. همیشه به بچه ها نصیحت می کرد درستان را حتما بخوانید. به صورت تجربی بسیار در کار مخابراتی استاد بود اما می گفت چون مدرک اکادمیک ندارم فایده ای ندارد.

*یکبار که به شدت گریه کرد

اصغر آقا از لحاظ روحی آدم توداری بود. خیلی کم پیش می‌آمد کسی اشک او را ببیند. حتی زمانی که پدرش فوت کرد با اینکه بسیار بسیار ناراحت بود اما سعی می کرد خود را کنترل کند، من اشکی در آن روزی به صورتش ندیدم اما وقتی برادرش شهید شد هنگام گذاشتن پیکرش در قبر به شدت گریه می‌کرد.

*ناراحتی تو مرا هم ناراحت می کند

اوایل زندگی مان خیلی زود عصبانی می­‌شد و بهم می ریخت. آرامش می کردم و می گفتم چرا سر یک چیز کوچک و بیخودی اینقدر ناراحت می کنی خودت را و ازش می خواستم صبر و حوصله بیشتری داشته باشد. می گفتم ناراحتی تو مرا هم ناراحت می کند. تا حدود هشت سال پیش که یک روحانی ای نصیحتش کرده بود که نباید اینقدر زود از کوره در بروی و حرف هایش روی اصغر تاثیر گذاشت. اما وقتی برای خدمت در عتبات عالیات رفت آرام شده بود و خاموش. حتی گاهی که واقعا موضوع ناراحت کننده ای پیش می آمد سعی می کرد خودش را کنترل کند و صبرش روی من و بچه ها هم موثر بود.

*در فتنه 88 چندبار با لباس خونی آمد

سیاست بسیار عصبی اش می‌کرد به خصوص در دوره­‌های انتخابات ریاست­ جمهوری و کارهایی که برخی از سیاستمداران می­‌کردند به قدری عصبانی اش می‌کرد که حد نداشت. حتی با بعضی از اقوام بسیار بحث می‌کرد اما ابدا آدمی نبود که کینه از کسی به دل بگیرد. از سر دلسوزی حرفش را می زد و بعد از بحث هم سریع آرام میشد.

بهش می گفتم لااقل در جمع اقوام نزدیک بحث نکن اما گوشش بدهکار نبود. کنایه های بدی هم به او می انداختند که خیلی ناراحتم می کرد و دلم می خواست کمتر در جمع حضور پیدا کنم برای همین موضوع اما خب چون می خواستیم رفت و آمد کنیم گذشت می کردیم.

در ماجرای فتنه 88 ایشان خیلی فعالیت داشتند حالا ما تازه داریم متوجه می­‌شویم، یکی دو بار آمد لباسش خونی بود گفت: بچه­‌ها را زخمی کردند سوار موتورشان کردم و به یک بیمارستانی رساندم. می‌گفت فتنه گران گروهای مردمی نیستند و در خانه هایی پنهان شده اند و و در شلوغی شهر را به آتش و آشوب می‌کشند. معتقد بود مردم در این فتنه نقشی ندارند.

شهید فلاح پیشه در کنار خانواده

*اسم گذاری برای بچه‌ها

مهر سال 68 اولین فرزندمان به دنیا آمد و پدرش نام او را مرضیه انتخاب کرد چون از القاب حضرت فاطمه(س) بود. دختر دیگرمان هم سال 73 متولد شد که او را هم محدثه نامگذاری کرد به همان دلیل که از القاب حضرت زهرا بود. معنی اسمی که برای بچه ها انتخاب می‌کند بسیار برایش مهم بود. فرزند سومان پسر بود که سال 80 متولد شد. من خیلی دوست داشتم نامش را حسین بگذارم اما اصغر دلش می‌خواست اسم برادرش امیر که شهید شده بود را روی پسرمان بگذارد که امیر حسین انتخاب شد تا نظر هر دویمان باشد.

*بیسیم چی احمد متوسلیان

شهید فلاح پیشه از بچه های مخابرات لشکر 27 محمد رسول الله بود و اغلب در جبهه می ماند. مدت کوتاهی هم بیسیم چی احمد متوسلیان شده بود. شرایط زندگی الان با آن زمان متفاوت است و تحملش برای من سخت بود و دائم گلایه می‌کردم که چرا نمیایی؟ ما در یک اتاق منزل پدرشوهرم زندگی می‌کردیم و یک آشپزخانه هم در حیاط برایم ساخته بودند و در کل نبود امکانات و کمبود حضور همسرم بسیار برایم اذیت کننده بود. من هم زیاد غر می زدم و گلایه می‌کردم اما وقتی که بر می‌گشت به خوبی تلافی روزهای نبودنش را در می‌آورد. با هم بیرون می رفتیم و تفریحمان وقتی بود ترک نمی‌شد.

*کسی باور نمی­‌کرد او این کارها را انجام داده باشد

گاهی که شکایت می‌کردم از وضعیت، با صبوری می‌‌گفت بالاخره زندگی است باید گذشت کنیم، باید اینها را بگذرانیم تا بالاخره به آن آرامش برسیم. می گفتم با این فعالیت های تو آدم هیچ وقت به آرامش نمی­‌رسد، از همان ابتدای زندگی­مان همیشه مشغول کارهای سخت بود، کارهایی که کسی باور نمی­‌کرد او انجام داده باشد.

*پشت وانت هندوانه می‌فروخت

یک مدت هم برای گذران معاش زندگی پشت وانت هندوانه می‌فروخت. آن زمان زیاد این صحبت­ها نبود که وای شوهرم چه شغلی دارد؟ یا چه می­‌کند؟ اینطور نبود که بگوییم به شخصیت ما برمی­‌خورد که او دستفروشی می­‌کند، می­‌گفتیم یک لقمه نان حلال دربیاورد کافیست. وضعیت طوری بود که اقلام اصلی خوراکی کوپنی بود و اینطور نبود که آزاد و راحت بتوانیم روغن و برنج بخریم، با هر درایتی باید تا سر برج می رساندیم.

*می­‌گفتم چرا می­‌آیی خانه؟!

اصغر آقا در عملیات والفجر 8 پایش تیر خورد و تمام اعصاب پایش قطع شد، دکترها گفتند 50 درصد احتمال دارد پای او خوب شود، آن زمان بیمارستان طالقانی عمل کردند و گاهی لنگ می­‌زد، دستش ترکش داشت ولی بیشتر از ناحیه پا آسیب دیده بود و به این دلیل زود یعنی سال 83 بازنشسته شد. البته بسیج می رفت و سال 89 هم برای خدمت در عتبات رفت.

در بسیج 5، 6 سال مشغول خدمات فعال بود، مثلا در میدان جمهوری پایگاه مقداد یک ساختمان خرابی را گرفته بودند، به او گفته بودند آبادش کن. بعد او می­‌رفت که آنجا را آباد کند شاید ما 3 یا 6 ماه او را درست نمی­‌دیدیم، یعنی واقعاً سخت­کوش بود، صبح ساعت 5 می­‌رفت و ساعت 1 یا 2 نصفه شب می­‌آمد. به گلایه می­‌گفتم چرا می­‌آیی خانه؟! حداقل دو سه روز در ماه بیا ما تو را کامل ببینیم. می­‌آمد حمام می­‌رفت لباس‌هایش را عوض می­‌کرد دوباره می­‌رفت. آدمی بود که اگر مسئولیتی به او می­‌دادند به نحو احسن باید انجام می­‌داد و کارش یک ذره این طرف و آن طرف نمی شد، از خواب و خوراکش می­‌زد تا آن کار را درست انجام بدهد.

* شهادت واژه غریبی بود

هیچ وقت فکر نمی کردم یک روز همسر شهید شوم. یادم هست زمان جنگ برای خواهر شوهرم که با من هم­سن بود خواستگار می­ آمد خانواده شوهرم قبول نمی­‌کردند می­‌گفتند می­‌رود جنگ شهید می­‌شود. اما اصلاً من و خانواده­‌ام در این وادی نبودیم. اما وقتی رفت عتبات چون اتفاق هایی هم پیش آمده بود منتظر بودم موضوعی رخ دهد. در کل چون زیاد هم در مورد شهادت حرف نمی زد برای ما واقعه قریبی بود.

اما دوستانش تعریف می­‌کردند هر وقت با حاجی حرم می­‌رفتیم می­‌گفت دعا کنید به مرگ عادی نرویم و شهید شویم ولی به من یا بچه­‌ها اصلا نمی­‌گفت. خیلی هم پیش نمی­‌آمد از این حرفها بزنیم ولی یکبار به او گفتم: می­‌روی عتبات و می­‌آیی یک وصیت­نامه بنویس، گفت فکر کردی الان ما برویم آنجا برای ما اتفاقی می­‌افتد؟! همین، دیدم حرف را عوض کرد من هم دیگر حرفی نزدم. هیچ وقت هم از خاطرات و مجروحیتش نمی­‌گفت یا مثلا بگوید دوست داشتم بروم شهید شوم.

*اِ شهید نشدم!

گاهی هم که خاطره می گفت وقت هایی را تعریف می‌کرد که جنبه طنز داشت. مثلا می­‌گفت یک عملیاتی بدون فرمانده رفته بودیم، یک خمپاره شلیک کردند خاک و گل به اطراف پخش شد و مقداری هم ریخت روی صورت من، بلند شدم با داد و فریاد ائمه را صدا می زدم فکر می کردم شهید شدم. تا اینکه دوستانم صدایم کردند پاشو بابا گل افتاده روی صورتت!! گفتم اِ شهید نشدم!

* نمی­‌دانم حکمتش چیست؟

سازمان حج از بین جانبازها و اُسرا تعدادی را برای اینکه رئیس کاروان ها شوند پذیرش می‌کرد. اصغر هم رفت و یک دوره زبان و دوره های دیگری را برایشان گذاشتند. بعد از آن رزومه اش را که داد در ستاد نگهش داشتند تا آخرین روز هم نگذاشتند کاروان ببرد در حالی که خیلی دوست داشت برود مکه. برای عتبات کربلا هم کل سه ماه تابستان می رفت و همانجا می ماند. خودش می­‌گفت نمی­‌دانم حکمتش چیست؟

*سخت بود اما آرام آرام به کارش عادت کردیم

سال 89 ابتدا 45 روزه رفتند برای دوره ها که برای ما خیلی سخت بود چون نقش پررنگی در خانه داشت، بعد شد دو ماه و بعد شد 3 ماه که در کاظمین هم مستقر بود. نبودنش اذیتمان کرد معترض شدیم که ما را هم مدتی بردند پیش خودشان. در آشپزخانه مدتی مشغول بود و برای زائرانی که یک روزه می آمدند آنجا غذا می پخت و چند سال همینجور می رفت و ما هم مدتی همانجا می دیدیمش. سخت بود اما آرام آرام به کارش عادت کردیم.

*از این خانه می‌روم!

حضور در عتبات خیلی در رفتار و کردار او تاثیر گذاشته بود. مراحل زندگی با شهید فلاح پیشه طوری بود که همیشه می‌گفتم خدایا تو من را با موضوعات مختلف امتحان می‌کنی. مثلا زمان جنگ آنقدر می‌رفت منطقه که وقتی بر می‌گشت بچه های خواهرم به بچه های مان می‌گفتند بیایید عمویتان آمده. آنقدر شب ها دیر به خانه می‌آمد که بچه‌ها می‌خوابیدند. وقت اینکه با آنها بازی کند یا حرفی شود نبود، گاهی دلم برایشان می سوخت می گفتم پدرشان را که خیلی نمی بینند لااقل من که مادرشان هستم بیشتر باید کنارشان باشم.

گلایه می‌کردم که تو شبانه روز در حال انجام کارهایی هستی که برایت لذت بخش است و خودت دوست داری اما این رویه برای من خسته کننده شده بود و توی عصبانیت می‌گفتم آخرش می گذارم می‌رم. نگاهم می کرد و با محبت می‌خندید و هیچی نمی‌گفت.

حضورش در عتبات موجب شده بود بیشتر سعی کند خوب باشد، عصبانیت­‌هایی که داشت همه فروکش کرده بود، مردم­دار شده بود، بیشتر محبت می­­‌کرد، رفت و آمدش زیاد شده بود، مهربان شده بود دوست داشت مهمان خانه­‌اش بیاید و برود، خیلی هیأت در خانه می­‌گرفت. رفتارهای او روی ما هم تأثیر می­‌گذاشت.

* نگران بودم که زندگی­‌ام چه می­‌خواهد بشود

ماندنش در کاظمین اگرچه برایم سخت بود اما از طرفی به خاطر اهل بیت می‌رفت. می­‌گفتم خدایا باز داری من را امتحان می­‌کنی اما این بار با امامان و ائمه که معترض نشوم؟! بالاخره من ائمه و امامان را دوست داشتم و فقط دوست داشتن نیست، حالا در عمل باید نشان بدهم که ارادت دارم، برایم سخت بود. گفتم: خدایا تو من را با ائمه روبرو کردی که نتوانم چیزی بگویم.

این اواخر خیلی نگران بودم که زندگی­‌ام چه می­‌خواهد بشود اینقدر همراه شدنمان با هم نگرانم می‌کرد. خواهر شوهرم می­‌گفت تو اصلا با حرف شوهرت مخالفت نمی­‌کنی همیشه پشت او هستی. می‌گفتم ما حرفهایمان یکی است، از همان ابتدا هم که ما با هم ازدواج کردیم، حرف­ها و اخلاق­ و رفتارمان با هم یکی بود، مثلا اینطور نبود که من با چیزی مخالفت کنم بگویم نه من این را نمی­‌خواهم، آدمی بود که مشورت می­‌کرد و آینده­‌نگر بود.

کتاب شهید

کتاب همت پنج به گوشم
کتاب زندگینامه و خاطرات سردار شهید حاج اصغر فلاح پیشه

کتاب «همت ۵ به گوشم» نوشته سمیرا خطیب‌زاده درباره زندگی شهید اصغر فلاح‌پیشه از شهدای مدافع حرم به‌زودی توسط نشر ۲۷ بعثت منتشر و راهی بازار نشر می‌شود.

شهید اصغر فلاح‌پیشه متولد سال ۱۳۴۵ و بازنشسته سپاه پاسداران بود که دی‌ماه سال۹۴ به سوریه اعزام شد و ۲۲ بهمن همان‌سال به شهادت رسید. شهید فلاح‌پیشه حین درگیری با نیروهای داعش به‌دلیل جراحت به اسارت دشمن درآمد و به‌شهادت رسید. نیروهای داعش پس از شهادت عکس سر جداشده وی را برای همسرش فرستادند اما پیکر وی را تحویل ندادند و او جزو شهدای مفقودالاثر مدافع حرم است که مزار یادبودی در بهشت‌زهرای تهران دارد.

سمیرا خطیب‌زاده نویسنده و پژوهشگر فرهنگ مقاومت که پیش‌تر کتاب‌هایی چون «سرسپرده» و «قصه شهرزاد» را در کارنامه دارد، از اردیبهشت سال ۹۸ کارهای نوشتن «همت ۵ به گوشم» را آغاز و از مصاحبه‌هایی که با فرزند، همسر و دوستان این‌شهید شده بود، استفاده کرد. او نوشتن درباره شهید فلاح‌پیشه را به‌عنوان یک‌جانباز دفاع مقدس و یک نیروی مدافع حرم، از علاقه‌مندی‌های جدی خود عنوان کرده است.

شهید فلاح‌پیشه که سال‌های عمر خود را هزینه انقلاب اسلامی کرد، طی سال‌های اخیر با مشکلات اقتصادی زیادی در زندگی روبرو بود اما به‌قول اطرافیانش، بمب روحیه و شادی بوده است.

در قسمتی از کتاب «همت ۵ به گوشم»‌ آمده است:

واحد مخابرات لشکر محمد رسول‌الله، به «پنج ‌تن آل بهشتی» معروف شده بود! بهشتی، دینی، فلاح‌پیشه، کریملو و ترابی، پنج‌ تن آل عبا بودند. واحد مخابرات و اطلاعات همه جا همراه فرمانده بودند، در جلسات مختلف، قرارگاه‌های لشکر و قرارگاه‌های کل.

آن روز، قرار بود دستواره و دین‌شعاری، جاده فاو _ ام‌القصر را با مواد منفجره منهدم کنند. می‌خواستند راه تانک‌های عراقی را سد کنند. قرار شد یک وانت در تاریکی شب به فاو برود و مواد منفجره را بیاورد. به راننده وانت گفتند، اما زیر بار نرفت. در جواب اصرارهای بچه‌ها گفت: «امکان نداره! کافیه یه گلوله بخوره توی ماشین، اون‌وقت دیگه فاتحه! … جنازه پودر شده منو باید از توی جاده جمع کنید! اونم جاده فاو _ ام‌القصر که دقیقاً توی تیررس عراقیاس!»

کار خطرناکی بود. هیچ‌کس جرئت قبول کردن نداشت. مانده بودند چه کنند که اصغر فلاح‌پیشه داوطلب شد. سوئیچ را از راننده گرفت و راه افتاد. یک وانت مواد منفجره و مین را در زیر آتش سنگین دشمن بار ‌کرد. بچه‌ها دعادعا می‌کردند بلایی سرش نیاید. می‌دانستند کوچک‌ترین تیر یا ترکش اگر به مواد منفجره بخورد، ماشین دود می‌شود. اصغر اما کارش را با موفقیت انجام داد. نشان داد که جگر شیر دارد. ماشین پر از مواد منفجره را صحیح و سالم به مقصد رساند. آن هم درست در تیررس عراقی‌ها.

لطفا پیش از ارسال دلنوشته خود درباره شهید موارد زیر را مطالعه و بررسی نمایید.

الف) متن دلنوشته شما قبل از انتشار در وبسایت ، به طور دقیق بررسی می گردد و پس از تایید با نام خودتان برای عموم منتشر می گردد. بنابراین خواهشمندیم در ارسال متن خود دقت نمایید.

ب) در صورتی که دلنوشته ارسالی شما دارای محتوایی باشد که بتوان روی آن کار بیشتری کرد ، با هماهنگی خودتان ، ویراستاران وبسایت از نظر ادبی آن را ویرایش نموده و پس از ایجاد شاخ و برگ مناسب ، نسبت به انتشار آن در بخش های دیگر وبسایت اقدام می نمایند.

ج) توجه نمایید که از انتشار محتوای دارای اصطلاحات و الفاظ نامناسب ، محتوای مغایر با قوانین کشور جمهوری اسلامی ایران و هرگونه محتوایی که رنگ و بوی سیاسی و جناحی داشته باشد ، جدا معذوریم.

د) استدعا داریم که فارسی بنویسید و از کیبورد فارسی استفاده کنید. بهتر است از فضای خالی (Space) بیش‌ از‌ حدِ معمول ، شکلک یا ایموجی استفاده نکنید و از کشیدن حروف یا کلمات با صفحه‌کلید بپرهیزید. تنظیمات دقیق متن ارسالی شما توسط ویراستاران وبسایت انجام می گردد.

اولین کسی باشید که خاطره شهید می نویسد “سردار شهید اصغر فلاح پیشه”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نقد و بررسی‌ها

هیچ دلنوشته ای برای این شهید نوشته نشده است.