اول مرداد سال 1365 به دنیا آمد. امین تا پایان دوره راهنمایی در لویزان درس خواند. از همان زمان فعالیت های ورزشی و بسیج را آغاز کرد. دوران دبیرستان را در شهرک محلاتی گذراند. امین با شوق، جسور و نترس بود. از همان مقطع در بسیج جماران و اختیاریه فعالیت داشت. امین روحیه بسیجی داشت. شغل نظامی را دوست داشت و می خواست پاسدار شود. با اینکه در رشته مهندسی قبول شد اما از سال 1388 در سپاه پاسداران مشغول به خدمت شد و در یگان انصار المهدی عجل الله تعالی فعالیت می کرد.
شهید مدافع حرم امین کریمی اصالتاً مراغه ای و ساکن منطقه 17 تهران ، دانشجوی بسیجی در رشته برق الکترونیک در دانشگاه آزاد اسلامی واحد یادگار امام (ره) بود که در حین انجام مأموریت مستشاری در حومه شهر حلب در سوریه به شهادت رسید. این شهید بزرگوار در دفاع از حرم مطهر حضرت زینب (س) و در روز پنجشنبه ۳۰ مهر ماه سال 1394 در ایام تاسوعا و عاشورای حسینی به دست نیروهای تکفیری در کشور سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد و در امامزاده چیذر تهران آرام گرفت.
اول مرداد سال 1365 به دنیا آمد. امین تا پایان دوره راهنمایی در لویزان درس خواند. از همان زمان فعالیت های ورزشی و بسیج را آغاز کرد. دوران دبیرستان را در شهرک محلاتی گذراند. امین با شوق، جسور و نترس بود. از همان مقطع در بسیج جماران و اختیاریه فعالیت داشت. امین روحیه بسیجی داشت. شغل نظامی را دوست داشتم و می خواستم او یک پاسدار شود. با اینکه در رشته مهندسی قبول شد اما از سال 1388 در سپاه پاسداران مشغول به خدمت شد و در یگان انصار المهدی عجل الله تعالی فعالیت می کرد. از جمله وظایف شان محافظت از شخصیت های به نام در سه قوه مجلس شورای اسلامی، ریاست جمهوری و قوه قضائیه بود. در آخرین ماموریتش با آقای لاریجانی به شیراز رفت. هر بار که از ماموریت برمی گشت هیچ اطلاعاتی نمی داد و تنها می گفت که فلان شهر ماموریت داشتم. جزئیات را تشریح نمی کرد. پس از عضویت در سپاه ، درسش را در رشته آی تی دانشگاه یادگار امام شهرری ادامه داد. در دوران دانشجویی نیز فعالیت های بسیج و ورزشی خود را با شدت بیشتری دنبال می کرد. با شهیدان دهقان و سیاوشی نیز در همان دورانی که در بسیج فعالیت داشت، آشنا شد. روز قبل از اعزامش با مشکل پاسپورت مواجه شد. تقدیر به گونه ای بود که به خاطر پسوند فامیلی یکی از همشهری ها در سفارت او را شناخته بود و یک روزه مشکل پاسپورت را حل کرد. در نهایت به عنوان مسئول آموزش چک و خنثی به سوریه اعزام شد. امین چند مدال قهرمانی کشوری در مسابقات ورزشی کسب کرده بود و کمربند مشکی دان سه در کیک بوکسینگ داشت. بخاطر اینکه ورزش خشنی است، پدرش راضی نبود که در مسابقات کشوری شرکت کند. او هم به نظر پدر احترام گذاشت و انصراف داد. امین کریمی دانشجوی بسیجی در رشته برق الکترونیک در دانشگاه آزاد اسلامی واحد یادگار امام(ره) بود.
نحوه شهادت: حین انجام مأموریت مستشاری در حومه شهر حلب در سوریه به شهادت رسید. او در دفاع از حرم مطهر حضرت زینب (س) و در روز پنجشنبه 30 مهر سال 1394 در ایام تاسوعا و عاشورای حسینی بهدست نیروهای تکفیری در کشور سوریه در سن 29 سالگی به فیض عظیم شهادت نائل آمد. پیکر پاکش را در امام زاده علی اکبر چیذر به خاک سپردند.
وصیت نامه شهید امین کریمی ازشهدای مدافع حرم به نام خالق هر چه عشق، به نام خالق هرچه زیبایی، به نام خالق هست و نیست… سلام علیکم، و اما بعد، بنده حقیر امین کریمی فرزند الیاس، چنین وصیت میکنم، بارالهی، ببخش مرا که تو رحمانی و رحیم، همسر مهربانم (کُرِخان) حلالم کن، نتوانستم تو را خوشبخت کنم، فقط برایت رنج بودم. پدر و مادر عزیزم، ببخشید مرا، نتوانستم فرزند لایقی برای شما باشم پدر و مادر عزیزم (حاج آقا و حاج خانوم)، داماد و پسر لایق و مهربانی نبودم، حلالم کنید. بنده در کمال صحت و سلامت عقل چنین وصیت میکنم؛ بعد از فوت بنده، تمامی دارائی و اموال من در اختیار همسر مهربانم قرار گیرد و ایشان بنا به اختیار و صلاح دید خود عمل نماید. و در آخر؛ از تمامی عزیزانی که نسبت به بنده حقیر لطف کردهاند، خواهر، برادر عزیزم حلالیت میطلبم و خواهش میکنم و باز خواهش میکنم که خود را اسیر غم نکنند. لطف و تدبیر خداوند چنین بود. همسر مهربان و عزیزم، ای دل آرام هستی من، ای زیباترین ترانهی زندگی من، ای نازنین؛ از شما خواهش میکنم که باقی عمر گرانقدر خود را به تحصیل علم و ادامهی زیبای زندگی بپردازی. (من از شما راضی هستم)
گالری تصاویر شهید
خاطرات شهید
قصد ازدواج ندارم!
در رشته آمادگی جسمانی فعالیت میکنم. سال 91 برای مسابقات آماده میشدم. مادر امین به مربی سپرده بود که دنبال دختر خوبی میگردد. روز آخر تمرینات قبل مسابقه بود که مادر مرا دید. مربی پرسید قصد ازدواج نداری؟ گفتم: «فعلا نه، میخواهم درسم را ادامه دهم!» تا به خانه رسیدم، مادر امین تماس گرفتند! اصلاً در حال و هوای ازدواج نبودم میخواستم ارشد بخوانم، بعد دکترا، شغل و … و بعد ازدواج!
مادر امین گفتند اجازه بدهید یکبار از نزدیک همدیگر را ببینید، اگر موافق بودید دیدارها را ادامه میدهیم اگر هم نپسندیدید، ضرری نمیکنید. اتفاقاً آن روز کنکور ارشد داشتم که مادر امین آمد، خیلی با عجله نشستیم و حرف زدیم عکس امین را آورده بود نشان بدهد.
من، مادرم، مادر امین، مربی باشگاه. حاج خانم مختصری از شغل پسرش گفت و اجازه خواست با هم بیایند. گفتم: «هرچه بزرگتر هایم بگویند…»
خواستگار سادهپوش
با سادهترین لباس به خواستگاری آمد؛ پیراهن آبی آسمانی ساده، شلوار طوسی با جوراب طوسی و ته ریش آنکارد شده. یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ هم با خودش آورده بود با یک جعبه شیرینی خیلی بزرگ!
جلسه خواستگاری با صحبت از شهدا
هیچ وقت فراموش نمیکنم همان جلسه اول با پدرم سر صحبت را درباره شهدا باز کرد. پدرم هم رزمنده بود و انگار با این حرفها به هم نزدیکتر شده بودند. بعدها درباره این حرفهای روز خواستگاری از او پرسیدم. با خنده گفت «نمیدانم چه شد که حرفهایمان اینطور پیش رفت.» گفتم «اتفاقاً آن روز حس کردم خشک مذهبی هستی!»
اما واقعاً انگار وقتی فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود. اصلاً گویا بنای آشناییمان با شهادت پا گرفت. حتی پدرم به او گفت «تو بچه امروز و این زمونهای. چیزی از شهدا ندیدی! چطور این همه از شهدا حرف میزنی؟» گفت «حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم. الگوی من شهدا هستند. علاقه خاصی به شهدا دارم…» آن روز با خودم فکر میکردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری دارد آخه! مادرش گفت «از این حرفها بگذریم، ما برای موضوع دیگری اینجا آمدهایم… » مادرم که پذیرایی کرد هم هیچچیز برنداشت! فقط یک چای تلخ! گفت رژیمام! ( همه میخندیم)
آن روز صحبت خصوصی نداشتیم. فقط قرار بود همدیگر را ببینیم و بپسندیم. که دیدیم و پسندیدیم… آنهم چه پسندی… با رضایت طرفین قرار های بعدی گذاشته شد.
مرد شیرین زبان من…
وقتی آمد آنقدر شیرین زبان بود و خوب حرف میزد که به راحتی آدم را وابسته خودش میکرد… همیشه فکر میکردم با سخت گیری خاصی که من دارم به این راحتی به هر کسی جواب مثبت نمیدهم. چون خودم در ورزشهای رزمی دفاع شخصی و کنگفو کار می کردم علاقه داشتم همسرم هم رزمی کار باشد. هر رشتهای را اسم میبردم، امین تا انتهای آن را رفته بود! در 4 رشته ورزشی جودو، کنگفو، کاراته و کیک بوکسینگ مقام کشوری داشت، آن هم مقام اول یا دوم!این جلسه، اولین جلسهای بود که ما تنها صحبت کردیم.
فروردینیها
خصوصیات اخلاقیمان شباهت زیادی به هم داشت هر دو فروردینی بودیم؛امین یکم فروردین 65 و من بیستم فروردین 70. همان جلسه اول گفت رشته ورزشی شما به نوعی برای خانمها مناسب نیست و حتی پیشنهاد جایگزینهایی داد! گویا مقالاتی در این زمینه نوشته بود و حتی رشته ورزشی جدیدی را ابداع کرده بود…
شخصیتی که بهتزدهام کرد!
امین واقعاً به طرف مقابل خیلی بها میداد. قبل از اینکه کاملاً بشناسمش، فکر میکردم آدم نظامی پاسدار، با این همه غرور، افتخارات و تخصص در رشتههای ورزشی چیزی از زنها نمیداند! اصلاً زمانی نداشته که بین اینهمه زمختی به زن و زندگی فکر کند. اما گفت «زندگی شخصی و زناشویی و رابطهام با همسرم برایم خیلی مهم است! مطالعات زیادی هم در این زمینه داشتهام و مقالاتی هم نوشتهام.» واقعاً بهت زده شده بودم… با خودم میگفتم آدمی به این سن و سال چگونه این همه اطلاعات دارد.انگار میدانست چگونه باید دل یک زن را به دست بیاورد…
مردی که خودش را در دلم جا داد…
هیچ چیزی را به من تحمیل نمیکرد مثلاً میگفت فلان رشته ورزش ضررهایی دارد، میتوانید رشته خودتان را عوض کنید اما هرطور خودتان صلاح میدانید. من کنگفو کار میکردم که به نظر امین این رشته آدم را زمخت میکرد و حس مردانه به خانم میدهد. اینها موجب میشود که زن احساساتی نباشد. به جزئی ترین مسائل خانمها اهمیت میداد. واقعاً بلد بود خودش را در دل یک زن جا بدهد! من همچنان گزینه سکوت را انتخاب کرده بودم… مقابل امین حرفی برایم نمانده بود…
فقط 14 روز!
همه چیز به سرعت پیش رفت، آنقدر که مدت زمان بین آشنایی و جشن نامزدی فقط 14 روز طول کشید! با سختگیری که داشتم، برنامه همیشگیام برای عقد دائم حداقل یک سال، یک سال و نیم بود.این مدت زمان را برای این میخواستم که حتماً با فرد مقابلم بهطور کامل آشنا شوم. بعد از چندین جلسه توافق بر این شد که مراسم نامزدی برگزار گردد.
معاملهای با خدا در ازدواج
29 بهمن صیغه محرمیت خوانده شد. اولین جایی که بعد محرمیت رفتیم لواسان بود. بعد از آن با خنده و شوخی به امین گفتم «شما هر جا خواستگاری رفتید دسته گل به این بزرگی میبردی که جواب مثبت بشنوی؟» گفت «من اولینبار است به خواستگاری آمدهام!» راست میگفت،هم امین و هم من به نحوی با خدا معامله کرده بودیم! هر کس را که به امین معرفی میکردند نمیپذیرفت. جالب اینجاست که هر دومان حداقل 8 سال در بلوکهای روبهروی هم زندگی میکردیم اما اصلاً یکدیگر را ندیده بودیم.حتی آنقدر امین سختگیر بود که وقتی هم قرار شد به خواستگاری بیایند خواهر امین گفته بود داداش با این همه سختگیری ممکن است دختر را نپسندد که در این صورت خیلی بد میشود! با این حال این امین مغرور و سختگیر، بعد خواستگاری دائم به مادرش میگفت تماس بگیرد تا از جواب مطمئن شود!
همنام حضرت زهرا (سلام الله)
امین قبل خواستگاری به حرم حضرت معصومه (سلام الله)رفته بود. آنجا گفته بود «خدایا، تو میدانی که حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است. کسی را میخواهم که این ملاکها را داشته باشد…» بعد رو به حضرت معصومه (سلام الله) ادامه داده بود«خانم؛ هر کس این مشخصات را دارد نشانهای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله) باشد.» امین میگفت «هیچ وقت اینطور دعا نکرده بودم، اما نمیدانم چرا قبل خواستگاری شما، ناخودآگاه چنین درخواستی کردم!» مادرش که موضوع مرا با امین مطرح کرد، فوراً اسم مرا پرسیده بود. تا نام زهرا را شنید، گفته بود موافقم!به خواستگاری برویم! میگفت «با حضرت معصومه معامله کردهام.»
چله زیارت عاشورا
من هم قبل ازدواج، هر خواستگاری میآمد به دلم نمینشست! برایم اعتقاد و ایمان همسر آیندهام خیلی مهم بود. دلم میخواست ایمانش واقعی باشد نه ظاهر و حرف… میدانستم مؤمن واقعی برای زن و زندگی ارزش قائل است. شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میدهد این چله را آیتالله حقشناس فرموده بودند با صد لعن و صد سلام! کار سختی بود! اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود که ارزش داشت برای رسیدن به بهترینها، سختی بکشم. آنهم برای من که همیشه دوست داشتم از هر چیز بهترین آن را داشته باشم…
چهل روز را به نیت همسر معتقد و با ایمان خواندم. 4-3 روز بعد از اتمام چله، خواب شهیدی را دیدم… چهرهاش را به خاطر ندارم اما یادم هست که لباس سبز به تن داشت و روی سنگ مزار خودش نشسته بود. دیدم همه مردم به سر مزار او میروند و حاجت میخواهند اما به جز من هیچکس او را نمی بیند که او روی مزار نشسته… شهید یک تسبیح سبز به من داد و گفت حاجتت را گرفتی! هیچکس از چله من خبر نداشت… به فاصله چند روز بعد از آن خواب امین به خواستگاریام آمد، شاید یک هفته از چله عاشورا گذشته بود!
راز تسبیح سبز
امین وقتی از اولین سفر سوریه برگشت، گفت «زهرا جان، سوغاتیها را بیاور. برای شما یک هدیه مخصوص آوردهام!» گفتم «من که سوغات نخواسته بودم! مگر قرار نبود از حرم بیرون نروی که خطر تهدیدت نکند!» گفت «حالا برو آن جعبه را بیار!» یک تسبیح سبز به من داد… با خودم گفتم من که تسبیح نخواسته بودم! گفت «زهرا این یک تسبیح مخصوص است…»گفتم «یعنی چی؟ یعنی گرونه؟» گفت «خب گرون که هست اما مخصوصهها… این تسبیح به همه جا تبرک شده … و البته با حس خاصی برایت آوردهام… این تسبیح را به هیچکس نده…» تسبیح را بوسیدم و گفتم خدا میداند این مخصوص بودنش چه حکمتی دارد …بعد شهادتش، خوابم برایم مرور شد.. تسبیحام سبز بود که یک شهید به من داده بود…
شروع و پایان زینبیِ زندگی
طور خاصی امین را دوست داشتم.. خیلی خاص … همیشه به مادرم میگفتم «من خیلی خوشبختم! خدا کند همسر آینده خواهرم هم مثل همسر من باشد… هرچند محال است چنین همسری نصیبش بشه!» عقدمان 29 اسفند سال 91 ولادت حضرت زینب بود و شروع و پایان زندگی ما با خانم حضرت زینب (سلام الله) گره )خورده بود… عروسیمان 28 دی سال 92.
دلم میخواست فقط حرف بزند…
تمام ولادتها، اعیاد و هر مناسبتی از امین هدیه داشتم. در ایام عقد تقریباً هفتهای 2 بار برایم گل میخرید. اولین هدیهاش دیوان حافظ بود. هر شب خودش یک شعر برایم میخواند و در موردش توضیح میداد. با اینکه من اهل شعر نبودم از اینکه او حرف بزند لذت میبردم و هیچوقت خسته نمیشدم… فقط دلم میخواست حرف بزنم…
خیلی اهل ذوق بود…
بعدها که خوشپوشی امین را دیدم به او گفتم چرا در خواستگاری آنقدر ساده آمده بودی؟» به شوخی و به خنده گفت «میخواستم ببینم منو به خاطر خودم میخواهی یا به خاطر لباسهام!» (همه میخندیم!) از این همه اعتماد به نفس بالا حیرت زده شده بودم و کلی با هم خندیدیم. روز آماده شدن حلقههای ازدواجمان، گفت «باید کمی منتظر بمانیم تا آماده شود!« گفتم «آماده است دیگر منتظر ماندن ندارد!» حلقهها را داده بود تا 2 حرف روی آن حک شود Z&A ، اول اسم هردومان روی هر دو حلقه حک شد…خیلی اهل ذوق بود… سپرده بود که به حالت شکسته حک شود نه ساده. واقعاً از من هم که یک خانمام، او بیشتر ذوق داشت.
خرید لباس
خرید لباسهایمان هم جالب بود لباسهایش را با نظر من میخرید. میگفت باید برای تو زیبا باشد! من هم دوست داشتم او لباسهایم را انتخاب کند. سلیقهاش را میپسندیدم. عادت کرده بودیم که خرید لباسهایمان را به هم واگذار کنیم. یکبار با خانواده نشسته بودیم که امین برایم یک چادر مدل بحرینی هدیه خرید (همین که الآن پوشیدم). چادر را که سرم کردم، پدرم گفت «به به، چقدر خوش سلیقه!» امین سریع گفت «بله حاج آقا، خوش سلیقهام که همچین خانمی همسرم شده!» حسابی شوخ طبع بود…
ماجرای خرید لباس عروس!
وقتی برای خرید لباس جشن عقد رفتیم، با حساسیت زیادی انتخاب میکرد و نسبت به دوخت لباس دقیق بود. حتی به خانم مزوندار گفت «چینها باید روی هم قرار بگیرد و لباس اصلاً خوب دوخته نشده!» فروشنده عذرخواهی کرد… برای لباس عروس هم به آنجا مراجعه کردیم وقت تحویل لباس، خانم مزوندار گفت «ببخشید لباس آماده نیست! گلهایش را نچسباندهام!» با تعجب علت را پرسیدیم!گفت «راستش همسر شما آنقدر حساس است که با خودم فکر کردم خودشان بیایند و جلویایشان گلها را بچسبانم!» امین گفت «اگر اجازه بدهید چسب و وسایل را بدهید من خودم میچسبانم!» حدود 8 ساعت آنجا بودیم و تمام گلهای لباس و دامن را و حتی نگینهای وسط گلها را خودش با حوصله و سلیقه تمام چسباند!
تمام روز جشن عقد حواسش به لباس من بود و از ورودی تالار، چینهای دامن مرا مرتب میکرد!جشن عروسی اما خیالش راحت شد! واقعاً خودم مردِ به این جزئینگری که حساسیتهای همسرش برایش مهم باشد ندیده بودم…
مرد باسلیقه زندگی من…
امین بسیار باسلیقه بود. حتی تابلوهای خانه را میلیمتری نصب میکرد که دقیقاً وسط باشد. یا مثلاً لامپ داخل ویترین را سفید انتخاب کرد و گفت «این نور روی کریستال قشنگتر است!» بالای سینک ظرفشویی را هم لامپهای کوچک ریسهای وصل کرده بود و میگفت «وقت شستن ظرف، چشمهایت ضعیف میشود!»
خیلی زیاد وابستهاش بودم
علاقه عجیبی به زن و زندگی داشت و واقعاً وابستگی خاصی به هم داشتیم، شاید بیش از حد … حتی بعد از عروسی هم خرید هدایایش ادامه داشت. اصلاً اگر دست خالی میآمد با تعجب میپرسیدم برام چیزی نخریدی؟! میگفت «فکر میکنی یادم میرود برایت هدیه بخرم؟ برو کولهام را بیاور…» حتماً چیزی در کولهاش داشت؛ مجسمه، کتاب، پاپوش یا هر چیز دیگر… خیلی زیاد وابستهاش بودم.
دلم برایت تنگ شده
برنامه سوریهاش را به من نگفته بود! فقط گفت آموزش نیروهای اعزامی به سوریه را به عهده دارم. گاهی کمی دیرتر به خانه میآیم… کلی شکایت میکردم که بعد از ساعت کاری نماند و به خانه برگردد. میخواست مرا هم سرگرم کند تا کمتر خانه باشم اما من برنامه باشگاه، استخر و … را طوری چیده بودم که وقتی ساعت کاری او به اتمام میرسد، به خانه بیایم. دقیقاً این کار را انجام دادم تا سرم گرم نشود و از امین غافل نشوم! به خانه میآمدم و دائماً تماس میگرفتم که من غذا را آماده کردم و منتظرت هستم، کجایی؟!
گاهی حتی بین روز مرخص ساعتی میگرفت و به خانه میآمد! میخندیدم و میگفتم بس که زنگ زدم آمدی؟ میگفت «نه، دلم برایت تنگ شده…» یک وقتایی که پنجشنبه و جمعه هم مأموریت داشت اواسط هفته مرخصی میگرفت و به خانه میآمد…
دستهایم را روی زانوی تو میگذارم…
آنقدر مرا وابسته خودش کرده بود و آنقدر برایش احترام قائل بودم که حتی وقتی برای میهمانی به خانه مادرم میرفتیم، عادت کرده بودم پایین پایش کنار مبل بنشینم. هرچه میگفت «بیا بالا کنارم بنشین من راحت نیستم…» میگفتم «من اینطور راحتترم… دستم را روی زانوهایت میگذارم و مینشینم…» امین میگفت «یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست» (همه میخندیم). راستش را بخواهید دلم میخواست همیشه همسرم جایگاهش بالاتر از من باشد… امین همه جوره هوای من را داشت بنابراین عجیب نبود که تمام هستیام را برای او بگذارم.
کیف سنگین عروس!
امین همیشه عادت داشت کیف مرا نگه دارد، میگفت «سنگین است!!» یادم است در مراسم عروسی هم کیف کوچک مرا نگه داشته بود. آنقدر این کار را ادامه داد که فیلمبردار شاکی شد و گفت «آقای داماد کیف خانمتان را به خودش بدهید. شما داماد هستید!» امین به او گفت «آخر کیفش سنگین است.» فیلمبردار با عصبانیت گفت «این کیف که دیگر سنگینی ندارد!!»
سیاست در مهربانی…
بعدها هرکس زندگی خصوصی مارا میدید برایش سخت بود باور کند مردی با اینهمه سرسختی و غرور، چنین خصوصیاتی داشته باشد. امین همیشه میگفت «مرد واقعی باید بیرون از خانه شیر باشد و در خانه موش». موضوع این نبود که خدایی نکرده من بخواهم به او چیزی را تحمیل کنم یا با داد و بیداد موضوعی را پیش ببرم، خودش با محبت مرا در به اسارت خودش درآورده بود. واقعا سیاست داشت در مهربانیش.
تنظیم لحظهایِ وقت برای باهم بودن…
معمولاً سعی میکردیم برای هم وقت بگذاریم بسیاری از کارها را با هم انجام میدادیم حل جدول، فیلم دیدن و…دوستانش به خاطر دارند که همیشه امین یک کولهپشتی سنگین با خودش به محل کار میبرد و به خانه میآورد. به او میگفتم «اگر این کوله به درد خانه میخورد بگذار اینجا بماند اگر هم وسایل اداره است با خودت خانه نیاور، کولهات خیلی سنگین است.» چیزی نمیگفت یکی از دوستانش هم که از او پرسیده بود به او گفته بود خانه ما کوچک است همسرم اذیت میشود کتابهای من را جا به جا کند. امین از آنجا که برای زمانهایش برنامهریزی داشت، میخواست اگر فرصتی در محل کار پیش آمد مطالعه کند و اگر لحظهای در خانه فرصتی پیش آمد از آن هم بینصیب نماند.
همسر من کلفت نیست!
امین روزها وقتی از ادراه به من زنگ میزد و میپرسید چه میکنی اگر میگفتم کاری را دارم انجام میدهم میگفت «نمیخواهد! بگذار کنار، وقتی آمدم با هم انجام میدهیم.» میگفتم «چیزی نیست، مثلاً فقط چند تکه ظرف کوچک است» میگفت «خب همان را بگذار وقتی آمدم با هم میشوریم!» مادرم همیشه به او میگفت «با این بساطی که شما پیش میروید همسر شما حسابی تنبل میشود ها!» امین جواب میداد«نه حاج خانم! مگر زهرا کلفت من است. زهرا رئیس من است.»
ادای احترام نظامی به خانم خانه
به خانه که میآمد دستهایش را به علامت احترام نظامی کنار سرش میگرفت و میگفت «سلام رئیس.» عادت داشتم ناهار را منتظرش بمانم، صبحانه را دیرتر میخوردم … اوایل به امین نمیگفتم که ناهار نخوردم، ناراحت میشد. وقتی به خانه میآمد با هم ناهار میخوردیم. حدود 5-4 وقت ناهار ما بود. خیلی لذت داشت این منتظر بودنش. حتی ماه رمضان افطار نمیخوردم تا او بیاید. امین هم روزهاش را باز نمیکرد تا خانه. پیش آمده بود که ساعت 11-10 افطار خورده بودیم. واقعا لذتبخش بود این با هم بودنمان.حتی عادت داشتیم در یک بشقاب غذا بخوریم که در تمام این مدت کوتاه زندگی هیچگاه ترک نشد حتی در میهمانیها…
چقدر به من خوش میگذرد…
امین ابهت و غرور خاصی داشت و واقعاً هر کس بیرون از خانه او را میدید تصور میکرد آدم بسیار جدی و حتی بد اخلاق است. وقتی پایش را از خانه بیرون میگذاشت کلاً عوض میشد… اما در خانه واقعاً آدم متفاوتی بود.تا درِ خانه را باز میکرد با چهره شاد و روی خندان، شروع به شیطنت و شوخی میکرد. آخر شب هم خوردنیهای مختلف میآوردیم و تا نیمههای شب فیلم و سریال و … نگاه میکردیم. همان زمانها هم با خودم میگفتم چقدر به من خوش میگذرد و چقدر زندگی خوبی دارم… واقعا هم همینطور بود. من با داشتن امین، خوشبختترین زن دنیا بودم…
امین من با همه فرق داشت
وقتی خبر شهادت امین را شنیدم خیلی خیلی بیشتر از اینکه همسرم را از دست داده باشم برای از دست دادن صمیمیترین دوستم ناراحت شدم. من دوست صمیمی زیاد دارم اما امین با همه فرق میکرد… دوستانم هم میدانستند که هر اتفاقی بیفتد من حتماً آن را به امین میگویم. میگفتند «اصلاً جرأت نمیکنیم به تو حرفی بزنیم. مطمئناً به شوهرت میگویی» (همه میخندیم). من با امین خیلی صمیمی بودم و بدون او هیچ مسافرت و میهمانی نرفتم. حاضر بودم در خانه تنها بمانم اما با او بروم!
حتی در همین زمانه شلوغ با این همه درد و اتفاق، باز هم کتاب راهی به سوی آرامش و آرامش و تمرکزی است برای یافتن راه. کتاب را نباید از دست داد و کتاب شهدا را باید سر دست گرفت و بسان چراغی جلوی پا گرفت تا لغزشگاهها و درهها، آدم را به کام خودش نکشاند. مرد راه بی نیاز از این ستارههای رهنما نیست.
شهدای عزیز مدافع حرم، در قفای شهدای انقلاب و جنگ، راهی شدند و راه یافتند و حالا خورشیدوار، به مشتاقان مسیر راه وصال نشان میدهند. کتاب احوالات آنها که در این سالها رونق و آوازه یافته است، از برکات و نعماتی است که در زمانه ما پیدا شده است. قدر این آثار را باید دانست و از دست ندادشان. چه خوب که تک تک اینها را بشناسیم و به هم معرفی کنیم و از تبلیغ آن دریغ نورزیم.
کتاب سیزدهم از سری کتابهای مدافعان حرم انتشارات روایت فتح به شهید عزیز، «امین کریمی» اختصاص یافته است. کتابی به قلم خانم «مریم عرفانیان» و با عنوان «طائر قدسی». ایشان قبل از این کتاب، برای شهید «حسن قاسمی دانا»، کتاب «سروها ایستاده میمانند» را نوشتهاند. کتاب «امین»، از زبان پدر و مادر عزیزش، خواهر و همسر گرامیاش و تنی چند از رفقای او، روایت شده است. عموم روایتها خوب و قابل ملاحظه است.
از روحیات شهید «امین کریمی» و کودکی و نوجوانی او و جسارتها و ریسکهایش، مطالب جالبی نقل شده است. روحیه و علاقه امین به مسائل فنی او را تا آنجا پیش میبرد که به جمع نیروهای زبده تخریب میپیوندد و ابتکارات او در نبرد سوریه خیلی راه گشای نیروهای مقاومت میشود. از فرازهای جالب کتاب، ماموریتهای «امین» در بسیج و نحوه برخورد او با موارد و منکرات بوده است. این خودش الگوی جالبی برای مامورین و مرتبطین این حیطه است؛ نگاه انسانی و فرهنگی او بسیار راهگشا و راهبردی بوده است.
اگر کتاب «طائر قدسی» را خوب بخوانید، میبینید که «امین» زود بزرگ شده است و پا به عالم مردانگی گذاشته است. این را از رفتار و روحیه او در مواجهه با مریضی خواهرش و بعدها بیماری مادرش، خواهید فهمید. لطف کتاب بیش تر از این حرفهاست و خوب است که محروم از الطاف این شهید عزیز نباشیم و شرح احوالاتش را بخوانیم.
لطفا پیش از ارسال دلنوشته خود درباره شهید موارد زیر را مطالعه و بررسی نمایید.
الف) متن دلنوشته شما قبل از انتشار در وبسایت ، به طور دقیق بررسی می گردد و پس از تایید با نام خودتان برای عموم منتشر می گردد. بنابراین خواهشمندیم در ارسال متن خود دقت نمایید.
ب) در صورتی که دلنوشته ارسالی شما دارای محتوایی باشد که بتوان روی آن کار بیشتری کرد ، با هماهنگی خودتان ، ویراستاران وبسایت از نظر ادبی آن را ویرایش نموده و پس از ایجاد شاخ و برگ مناسب ، نسبت به انتشار آن در بخش های دیگر وبسایت اقدام می نمایند.
ج) توجه نمایید که از انتشار محتوای دارای اصطلاحات و الفاظ نامناسب ، محتوای مغایر با قوانین کشور جمهوری اسلامی ایران و هرگونه محتوایی که رنگ و بوی سیاسی و جناحی داشته باشد ، جدا معذوریم.
د) استدعا داریم که فارسی بنویسید و از کیبورد فارسی استفاده کنید. بهتر است از فضای خالی (Space) بیش از حدِ معمول ، شکلک یا ایموجی استفاده نکنید و از کشیدن حروف یا کلمات با صفحهکلید بپرهیزید. تنظیمات دقیق متن ارسالی شما توسط ویراستاران وبسایت انجام می گردد.
اولین کسی باشید که خاطره شهید می نویسد “شهید امین کریمی” لغو پاسخ
نقد و بررسیها
هیچ دلنوشته ای برای این شهید نوشته نشده است.