ديــدار مادر و فرزند، پــس از ماه ها دوری و دلتنگی ســخت و پرغصه بود. ليلاخانم از ماه ها پيش عبدالعظيم را نديده بود، صدايش را هم نشنيده بود، دلش برای يک نظر ديدنش پر مي کشيد. خدا مي داند به او چی گذشت تا به ايران رسيد و پسر جوانش را برای آخرين بار ديد. عبدالعظيم از ايران به سوريه اعزام شده و ۹ فروردين در نبرد با تکفيري های داعش به شــهادت رسيده است. ماه ها پيکر عبدالعظيم در انتظار ماند تا پس از وداع با پدر و مادر به خاک سپرده شود. ليلاخانم و آقا محمدتقی پدر و مادر شهيد عبالعظيم ســخيداد (محمدی) هســتند. آنها اوايل خردادماه به ايران آمدنــد و پيکــر فرزندشــان ۲ خرداد روی شانه های اهالی محلــه زمزم در جنوب تهران تشييع شد. والدين شهيد سخي داد در کشور ما غريب هستند و از ۷ فرزند ديگرشــان فقط زينب کوچک را همراه خود از افغانســتان آورده اند. آنها ايــن روزها ميهمــان آقا صادق و آقابشير پسرعمههای شهيد هستند که چند سالی است در محله زمزم زندگی مي کنند. به ديدار خانواده شهيد رفتيم تا خاطرات او را از زبان آنها بشــنويم. آنچه در ديدار بــا اين ميزبانان مهربان و ميهمان نــواز، دل ما را ســخت درهم فشــرد، معصوميــت و بي صدايی مادر غمديده و رنج کشيده شهيد بود که در پناه چادر و دور از چشم حاضران فقط اشــک ميريخت و با لحنی آرام زمزمه مي کرد:« مبارک پســرم باشــد، بچه ام از بس خوب بود، لايق شــهادت شد.»
مرد كوچك قريه صدبرگ
قريــه صدبــرگ از محرومتريــن روســتاهای اســتان باميان بود. با آن که بســياری از شــهر و روســتاهای کشــور افغانســتان از نعمت آب و برق برخوردار بودند، اهالــی قريه صدبرگ با نور گردســوز و چــراغ لامپ های نفتی خانه های گليشان را روشن مي کردند و از نهر وسط قريه با سطل و ظرف برای خورد و خوراک و مصارف ديگرشان آب مي آوردند. آقامحمدتقی کارگری زحمتکش بود و بــا عرق ريختن روی زمين های کشــاورزی نان درمي آورد. او و ليلاخانــم در قريــه صدبرگ زندگی مشترکشان را آغاز کردند. عبدالعظيم اولين فرزندشان بود. او کــه به دنيا آمد، پدر و مادر برای تحمل سختي های زندگی انرژی و انگيزه ای دوچندان پيدا کردند. آقامحمدتقی صبح تا شام ســخت کار مي کرد، اما باز هم زندگی آنها ســخت و به زحمت ميگذشــت. پس از عبدالعظيــم ۷ فرزند ديگر هم به جمع خانواده ســخي داد اضافه شد. عبدالعظيــم وقتــی به ســن نوجوانی رسيد، به رسم پســران قريه صدبرگ آماده کار شد. کشاورزی در روستا رونق نداشــت و عبدالعظيم شبانی را بيشتر از کشــاورزی دوست داشــت. چوپان ريزاندام قريه اهل کار و مســئوليت پذير بود و بــه خوبی وظيفه اش را انجام ميداد. عبدالعظيم کمی که بزرگتر شد، تصميم گرفت برای کار به شــهر کابل برود و دنيای بزرگتری را تجربه کند. او هميشه دوست داشت به جای خدمت و کارگــری بــرای کارفرمــا، خودش صاحب کار و نان رسان ديگران باشد.
خبرى كه غيرت شهيد را به جوش آورد
عبدالعظيم در کابل مدتی پاچالداری و شــاگردی نانوايــی ميکــرد و بعد با شراکت يکی از دوستانش و سرمايه ای که ذره ذره پس انداز کرده بود، توانست نانوايی راه بيندازد. شاطری درآمد خوبی داشت و وقتی ميديد او و دوستانش به قول معروف آقا و نوکر خودشان هستند، از کارش راضی بــود. نوجوان صدبرگی در شــهر کابل از اوضاع و احوال کشور جنگ زده خود مطلع مي شــد و با شنيدن خبر جنايات طالبان خشم تمام وجودش را پر مي کرد. در کشور افغانستان هر روز عده تازه ای با وعده و تهديدات طالبان به آنها مي پيوســتند و برای عبدالعظيم خوشــايند نبود که مقابــل هموطنان فريب خورده خود بايستد و با آنها بجنگد. امــا از اين شــرايط رنج ميبــرد و آرزو داشت برای ريشه کن کردن ظلم طالبان کاری انجام دهد. عبدالعظيم تجربه ها و شــغل های تازه را دوست داشت و وقتی اوضاع اقتصاديش کمــی رونق گرفت، بــا همکاری دوســتش در شــهر کابل مســافرخانه کوچکی داير کرد. کسب و کارشان درآمد سرشاری نداشت، اما در فضای نا امن کشور افغانستان که بيکاری بيداد مي کرد، کاسبانی موفق به حساب مي آمدند. در آن روزها زمزمه پيوســتن
جوانان افغان به نيروهای مدافع حرم به گوش مي رسيد و هر روز عده ای از جوانان هموطن عبدالعظيم خود را به ســوريه مي رســاندند تا در جهاد بــا تکفيري های داعش شــرکت کنند. عبدالعظيم وقتی خبر تخريب مزار حجر بن عدی توسط عوامل گروه داعش را شنيد، خونش به جوش آمد. دلش مي خواست روی همه دلبســتگي هايش پا بگذارد و به جهاد با اين دشــمن شــرور برود. اما در کشور افغانســتان پيوســتن به مدافعان حرم جرمی نابخشودنی محســوب مي شد و نه تنها شــخص مبارز، بلکه خانواده او هم مــورد آزار و اذيت گروه طالبان قرار مي گرفتند.
سخنان رهبر را حكم شرعى مي دانست
او تصميم گرفت به بهانه کار به ايران بيايــد و در اينجا دربــاره مدافعان حرم اطلاعات بيشتری به دست بياورد. وقتی عبدالعظيم بــرای خداحافظی به قريه رفت، مادر در همان نظر اول احســاس کرد حرف ناگفته ای ميــان آنها وجود دارد که ناشــنيده دلش را مي لرزاند. اما ميدانســت منصرف کردن عبدالعظيم
کار آســانی نيســت. پســر مهربــان ليلاخانــم و آقامحمدتقی در ايران نزد پسرعمه هايش بشــير و صادق آمد که در محله زمــزم زندگی مي کردند. ديدار عبدالعظيــم پس از ســال ها دوری برای پسرعمه ها شــيرين و خوشحال کننده بود و او را مانند بــرادری عزيز در کنار خانواده خــود پذيرفتنــد. عبدالعظيم عادت به تنبلی و بيکاری نداشت و هنوز از گرد راه نرسيده به بنايی مشغول شد. مدت زيادی از شروع کارش نگذشته بود که آسيب ديد و دستش شکست. تجويز پزشــک استراحت طولانی مدت دست آســيب دیده بود، امــا عبدالعظيم طاقت نياورد و با دســت گچ گرفته سر کارش برگشت. پســرعمه های عبدالعظيم به خياطی مشغول بودند و از او خواستند با آنها کار کند. در کارگاه خياطی تعداد زيادی از جوانان مهاجر افغان مشــغول بودند که به جبهه ســوريه رفت و آمد داشتند. عبدالعظيم هر چه از زبان آنها جنايات داعش را بيشترمي شــنيد، برای رفتن بي قرارتر ميشــد. ســخنان مقام معظم رهبری بــرای عبدالعظيم حکم شــرعی محسوب مي شــد. وقتی شنيد ايشان داعش را به عنوان دشمن جهان اســلام نام برده اند و هشــدار داده اند اگر در خاک سوريه مقابلشان نايستيم، بايد در خانه هايمان منتظر آنها باشيم با اطمينان از درستی مسيرش، ساک سفر را بست و راهی سوريه شد.
روزى كه آرام گرفت
عبدالعظيم روز رفتن به صدبرگ تلفن زد تــا با پدر و مــادر خداحافظی کند. پشــت تلفن مادر برای پسرکش دعای خير کرد تا با دل قرص به جهاد دشمن برود، اما همان لحظه قلبش به او ندا داد که حرف ناگفته ميان آنها به زبان آمده اســت… عبدالعظيم خيلی زود به جزئی جدانشدنی از تيپ فاطميون تبديل شد و هر بار که پــس از مدت ها به مرخصی ميآمد، نيامده ، بيتاب بازگشت به سوريه بود. عبدالعظيم تا به ايران مي رســيد، به همه فاميل و دوست و آشنا سر ميزد و از حالشان باخبر ميشد. عصرها دست نوه عمه های کوچکش را مي گرفت و آنها را به تفريح و گردش مي برد. خلاصه آنقدر دور همه مي چرخيد که وقتی برميگشت، تا مدت ها جايــش خالی بود. عبدالعظيم وقتی با افغانستان تماس ميگرفت، پدر و مادر مي گفتند:« ديگر جهاد بس است. ان شاءاله خدا قبول کند. ديگر به خانه برگرد. دلمــان هوايت را کرده.» اوايل برايشــان دليل و برهان مي آورد که بايد دوبــاره به ســوريه برود:« مــن معاون دســته هستم. مســئوليت نيروهايم بر عهده من اســت. نمي توانــم آنها را تنها بگــذارم.» اما اواخــر در برابر اصرارهای مادر، جوابی مي داد که قلب مهربان او را صدپاره ميکرد:« مادر منتظرم نباش. برای من بازگشت نيســت. آنقدر اينجا مي مانم تا شهيد شوم يا نسل داعشي ها از زمين برداشته شود.» عبدالعظيم نوروز امسال برای پنجمين بار به سوريه رفت. حالش اين بار عجيب تر از هميشه بود. موقع رفتن از کوچک و بزرگ حلاليت خواست. به پســر عمه بشير هم حساب همه قــرض و طلبش را ســپرد. با اين حال روز ۱۶ فروردين وقتی دوســتانش خبر شــهادت او را به پسرعمه ها دادند، صادق و بشير شهادتش را باور نکردند، اما وقتی پيکــر خونينش را مقابل خود ديدند، فهميدند بالاخره پسردايی ناآرام و بي قرارشان، آرام و قرار گرفته است.
پسرم لياقت شهادت را داشت
خبردادن به دايــی محمدتقی و زن دايی ليلا کار آســانی نبود. اگر با تلفن به آنها اطلاع مي دادند، شايد قلب بيمار دايی از حرکت مي ايســتاد، شايد… اين وظيفه دشوار را يکی از بستگانشان که در کابل ســکونت داشت، انجام داد. آن شب او ســرزده به قريه صدبرگ رفت. ليلاخانم با ديدن اين ميهمان ناخوانده ، خبر ناگفته را شــنيد:« از عبدالعظيم خبری رســيده، ميدانم!» ميخواســت حرف دلش را باور نکنــد، اما به گوش سرش هم خبر را شنيد:« مبارک باشد. مادر عبدالعظيم، پســرت در راه اسلام و دفاع از حرم بيبی زينب(س) شــهيد شد…» مادر چه ميکرد با غم دلتنگی؟ از سال گذشته که عبدالعظيم رفت، ديگر او را نديــده بود. هنوز هم نميتوانســت ببيند، خروج از افغانستان به اين آسانی نبود. گروه طالبان اگر مطلع می شدند، عبدالعظيم در جبهه سوريه به شهادت رسيده، آرامشــان نمی گذاشت. ۳ ماه طول کشيد تا ليلاخانم و آقامحمدتقی توانســتند به بهانه درمان مجوز ســفر به ايــران را بگيرند. آنها هيچوقت ايران را نديده بودند، بارها برای ســفر به آن نقشــه کشــيده بودند، امــا هيچوقت گمان نميکردنــد اين خاک، خانه ابدی پسرکشان شود. ليلاخانم پس از ماه ها فراق و دلتنگی، اوايل خردادماه توانست پيکر خونيــن پســرکش را در آغوش بکشد. عبدالعظيم از محله زمزم باشکوه تشييع شد و در بهشت زهرا آرام گرفت. پدر و مادر پس از برگزاری مراسم چهلم شــهادت اوبه صدبــرگ برمي گردند، اما پــس از اين خاک ايران برای آنها غربت به شــمار نمي آيد. آنهــا عزيزترين پاره تنشــان را در دل اين خــاک به امانت گذاشته اند. ليلاخانم با تمام دلتنگيش خوشحال است که پسر زحمت کشش در راه اسلام شهيد شده است.او ميگويد:« پسرم از بس خوب بود لايق شهادت شد. مبارکش باشد ان شاءاله…»
خاطرات يك همرزم
من از ســال ۱۳۷۱ در ســنگرها و کشــورهای مختلف از دين اســلام و شرف و ناموس تشــيع دفاع کرده ام و پيکر خونين بســياری از همرزمانم را به دوش کشــيده ام، امــا هيچوقت به اندازه شــهادت شهيد ســخي داد قلبم آزرده نشد. شهيد عبدالعظيم سخي داد انســانی باغيرت و شــجاع بود. نسبت بــه اطرافيانش بخشــش و بزرگواری داشــت و اعتقاداتش بسيار محکم بود. در مدت يک ســالی کــه او معاون من بود، مســئوليت پذيريش را بارها ديدم. شــهيد روزهای کمی در مرخصی بود و زودتــر از پايــان مرخصيش به محل وظيفه اش برميگشــت. پارسال در روز عيــد غدير ما کنار هم بوديم و شــيخ گروه دعای عهد ميخواند. شهيد همان روز پيشــنهاد کرد ميــان ۷ نفری که آنجا بودند، دعای اخوت خوانده شــود. از آن ۷ مدافــع حرم، ۳ نفر شــهيد و ۲ نفر به ســختی مجروح شدند. ۲ نفر ديگر ســالم هستند و در سوريه مبارزه مي کنند. او با آن که جثه ريزی داشت، بسيار پيش مي آمد نيروهای تکفيری را که کمربند انتحاری به خود مي بســتند و اگــر به جبهه ما نفوذ مي کردند، باعث شهادت عده زيادی مي شدند، به تنهايی و با شجاعت از بين ببرد.
راستگو و درستكار بود
شهيد سخي داد در استفاده از ادوات جنگی مختلف مهارت خاصی داشت و از نيروهای کارآزموده و ماهر ما بود. اما در معرکه های پرخطر و جنگهای تن به تن هميشه در صف اول مبارزه بود و هر چه به او مي گفتيم شما جزء يگان ويژه باش و اين عمليات ها را به اعضای معمولی گروه بسپار، قبول نمي کرد. اين دوست و برادر خوبم ويژگي های اخلاقی قشنگ زيادی داشت. از دروغگويی بسيار بدش مي آمد و راســتگو بود. به سادگی قول نميداد و عهد و پيمان نميبســت، اما اگر تعهدی ميداد، با دل و جان به آن عمل مي کرد. او آنقدر رازدار و امانتدار بود که با وجود سن و سال کمش همراز و محرم اسرار همرزمانش به شمار مي آمد. شهيد معتقد بود انسان بايد در رفتارش دقت کند تا مجبور به عذرخواهی و ابراز پشــيمانی نشود. عبدالعظيم آماده شهادت بود. روز اول عيد امسال در شهرک پالميدا با هم بوديم. او به من گفت امســال سال آخر زندگيم است، اما فقط يک حسرت دارم و آن ديدار پدر و مادرم اســت که مدتها است آنها را نديده ام.
حسرت ديدار پدر و مادر را داشت
همرزم شــهيد و يکی از فرماندهان تيپ فاطميون هم درباره شــهيد سخی داد مــی گويد: عبدالعظيــم ۹ روز بعد به شهادت رســيد. روز ۹ فروردين من و او بــه همراه تعــدادی از همرزمانمان به ســنگر عده ای از نيروهای داعشــی حمله کرديم و با آنهــا وارد نبرد تن به تن شديم. در اين نبرد يکی از تکفيري ها از فاصله دور سينه من را با قناسه نشانه گرفت و زخمی شدم. شهيد عبدالعظيم با عجله من را به تعدادی از نيروها سپرد تا به بيمارســتان برسانند. او هم نگران ســلامتی من بود و هم مراقب بود خبر مجروح شــدن من که فرمانــده گروه بودم، پخش نشود و روحيه همرزمانمان به هم نريزد. شــهيد در نبرد تن به تن بســياری از تکفيري ها را که به هيکل و ظاهر از او قويتر بودند، حريف بود و تک تيرانداز دشمن از راه دور با تفنگ قناسه شهيدش کرد. من در حالت مجروحيت خبر شهادت عبدالعظيم را شنيدم و اين داغ، قلبم را آتش زد. او نيم ساعت بعد از مجروحيت من و ساعت ۱۰ و ۴۵ دقيقه ۹ فروردين به شهادت رسيد.
برچسب: شهید تیپ فاطمیون عبدالعظیم سخی داد شهید عبدالعظیم سخی داد شهید عبدالعظیم سخی داد محمدی شهید مدافع حرم عبدالعظیم سخی داد
نقد و بررسیها
هیچ دلنوشته ای برای این شهید نوشته نشده است.