روز چهارشنبه صبح به هوای مدرسه رفتن (مدرسه طلبگی) از خانه بیرون آمدم سوار اتوبوس بودم درباره جبهه فکر میکردم و همین فکر منجر شد که باز مانند دفعات قبل دیوانهوار بسوی جبهه بشتابم ولی راهی در مقابل خویش نمیدیدم تا اینکه تصمیم گرفتم به اسم مشهد رفتن چند روز مرخصی بگیرم و به جبهه بروم. ساعت 8 به مدرسه رسیدم مقداری از هوایه و مقداری از عوامل ملامحسن را درس گرفتم در ضمن آن روز امتحان هم داشتیم از عوامل ملامحسن که خوب امتحان ندادم. بعد از تمام شدن امتحان کنار استادمان عبدالرضا رفتم و به او گفتم که هفته آینده میخواهم به جبهه بروم و دیگر نمیتوانم به اینجا بیایم. با ایشان روبوسی کردم و آمدم به سوی منطقه. تا که وارد منطقه شدم بعد از سلام و احوالپرسی همه در آسایشگاه جمع بودند و مسئول منطقه برادر یونس هم بود. شروع کردم به جوسازی. گفتم برادران هفته آینده انشاءا… میخواهم به مشهد بروم. از این حرف من برادران این برداشت را کردند که من میخواهم به مشهد مقدس مشرف شوم ولی منظور اصلی من مشهد یعنی شهادتگاه بود و آن جائی نبود به جز جبهه بخاطر اینکه میدانستم اگر مستقیماً بگویم میخواهم به جبهه بروم مسئول منطقه اجازه نخواهد داد. بنابراین مجبور بودم چنین سیاستی را به خرج بدهم تا اینکه بتوانم مرخصی بگیرم و دروغ هم نگفته باشم. آن روز مدام دیوانهوار در فکر جبهه بودم و مانند دفعات قبل به دلم برات شده بود که حتماً به جبهه خواهم رفت. آن شب نوبت پاس من و برادر رضائی بود ولی برادر تیموری تلفن کرد و مقداری از من پول خواست و من هم به او گفتم که ساعت 7 بیاید به در خانه و بگیرد. بعد از قطع تماس یادم آمد که امشب پاس هستم ولی چون که به تیموری قول داده بودم از برادر غفاری خواستم که به جای من بماند و من بروم و ایشان هم قبول کردند. من ساعت یک ربع به پنج از منطقه درآمدم و ساعت 5/5 رفتم به بانک قرضالحسنه تا اینکه مقدار پولی را که قرار بود به برادر تیموری بدهم از بانک برادرم در بانک حاجت موسوی را دیدم و برادر اکبری را دیدم و روبوسی کردیم ناگهان شنیدم کسی مرا صدا میکند. برگشتم دیدم برادر محمود یوسفی و شوهر خواهر برادر یعنی درخشان است. ایشان قبل از اینکه با من سلام و احوالپرسی کند گفت به جبهه نمیروی؟ من تعجب کردم و سپس فهمیدم که خداوندمیخواهد دریچهای به رویم باز کند تا بتوانم به جبهه بروم. من گفتم چرا میخواهم روز شنبه بروم ایشان گفتند من هم روز شنبه میخواهم اعزام بشوم. پس روز شنبه نیا به پادگان امم حسن؟؟ انبار تا اینکه با هم اعزام بشویم. با دیدن چنین کمک و یاری خداوند ایمان به جبهه رفتنم قوی بود و قویتر شد من هم در پوست خود نمیگنجیدم پول را گرفتم و برگشتم سر راه برادران بهرام و بهمن مهدیپور را دیدم که با هم برف بازی میکردند. از بهرام پرسیدم که آدرس صادق کجاست ایشان گفتند عوض شده و ما نمیدانیم فقط میدانیم که در ؟ هستند. از او خواستم که آدرس قبلی وی را بدهد تاشاید لطف خداوند شامل حال ما شد و ایشان را با باقی برادران که در یک جا بودند پیدا کنم و برادر بهرام هم آدرس قبلی آنها را به من داد. رفتم خانه و شروع کردم به جوسازی. گفتم که شاید ما را روز شنبه اعزام کنند به جبهه. همین جمله باعث شد که خانه را سکوت فرا گیرد. زیرا پدر و مادر مهربان من میترسیدند از اینکه بخواهند نروم از نظر شرعی مرتکب گناه بشوند. برادر تیموری ساعت 5/7 آمد و پول را گرفت و بچهها هم رفتیم به جلسه قرآن در میدان اعدام. جلسه خوبی بود قاریان خوب تهران در آنجا جمع شده بودند. چند تن قاری قرآن قرائت کردند و برادر تیموری چون خیلی دیرش شده بود زودتر جلسه را ترک کردم و از هم خداحافظی کردیم و من هم از آنجا به سپاه رفتم و شب را در سپاه بودم.
پنجشنبه 30/10، 11 ساعت 5/5 از خواب بیدار شدم با برادران نماز خواندیم و سپس صبحانه خوردیم و چون قرار بود که روز 30 دیماه که همان روز باشد امتحان مرحله دوم احکام بدهیم تا ساعت 10 با برادران احکام خواندیم و سپس رفتیم سر جلسه امتحان و بعد از امتحان ساعت 12 بود برگشتیم به آسایشگاه با برادران نماز خواندیم و من به دلم برات شده بود که این آخرین نماز من است که با برادران میخوانم. سپس فقط ناهار خوردیم و از برادر یونس خواستم که ده روز مرخصی بدهند تا من به مشهد بروم و ایشان به مدت 6 روز مرخصی نوشتند و رفتم پایگاه تهران برادر سروری زیر آن را مهر زد و رفتم کارگزینی برگه مرخصی شش روزه را گرفتم و سپس به منطقه برگشتم. به چند تن از برادرانم گفتم که میخواهم به جبهه بروم و از آنها خواستم که به برادر یونس نگویند چون امکان داشت از رفتنم جلوگیری کند. ساعت 5 از منطقه خارج شدم آمدم به خانه خواهرم ؟؟ زیرا آن روز جلسه شورای هیئت وحدت اسلامی بود. من رفتم برادر علی بخشی آمد تا برادر رحمن بودند و با ما بودند ما سه نفر جلسه رسمیت پیدا میکرد و دیگر منتظر آن سه برادر دیگر نماندیم. جلسه شروع شد و درباره مسائل هیئت بحث شد و طرح برنامه فردای هیئت ؟؟ شد و جلسه تمام شد. به خانه رفتم و باز در رابطه با جبهه رفتم صحبت کردم و از مادرم خواستم که فردای آن شب که جمعه باشد لباس فرم مرا که مقداری گشاد است کوتاه کنند و ایشان قبول کردند.
نماز مغرب و عشاء را نخوانده بودم رفتم نمازم را خواندم و بعد از آن مقداری گریه کردم و واقعاً حال دیگری پیدا کردم و از خداوند خواستم که دیگر این بار به جبهه آمم و حلقه درش را کوبیدم در را به سویم باز کند و شهادت را نصیبم بکند و از او خواستم که برای بار هفتم مرا از ؟؟ نراند شش بار مرا از جبهه سالم برگردانیده بود بار هفتم فیض شهادت را برای من هم نائل کند. واقعاً آن شب حال عجیبی داشتم. ساعت 10 خوابیدم و صبح روز جمعه 1/11/62 ساعت 5/6 بیدار شدم و نماز خواندم و روز جمعه چون نوبت پاس من و برادرم رضائی بود به منطقه آمدم ساعت 5/7 به منطقه رسیدم برادر اسماعیلی بود. برادر خضرانی و برادر ملا هم بودند. صبحانه خوردیم ساعت 9 برادر رضائی هم آمدند و من چون حتم داشتم که آن جمعه است که در تهران هستم از برادران اجازه گرفتم که به نماز جمعه بیایم و تنها به نماز جمعه رفتم. بعد از نماز به خانه برگشتم خواهرم اقدس و شوهرش رحمان ناهار منزل ما بودند. ناهار را خوردیم و ساعت 5/3 با برادر رحمن رفتیم به جلسه هیئت که در منزل فرزند شهید محمد یونس راستگار بود. به علت اینکه نصفی از برادران عضو هیئت نیامدند جلسه رسمیت پیدا نکرد و من اساسنامههائی را که تکثیر کرده بودم بین برادران تقسیم کردم و بعد نماز جماعت خوانده شد و ؟؟ چون حتم داشتم که آخرین نماز است که با آن برادران میخواندم حال عجیبی داشتم. بعد از خاتمه مانند جلسه به خانه آمدم. رفتم خانه و ؟؟ سیداحمد و با او و خانوادهاش مخصوصاً با پدربزرگ خداحافظی کردم و چون قرار بود فردا صبح به پادگان امام حسن بروم و با برادر محمود به جبهه بروم کوله پشتی خود را آماده کردم و خوابیدم.
صبح روز شنبه ساعت 5/33 نیمه شب از خواب بیدار شدم و نماز شب خواندم و مقداری دعا کردم و ؟؟ ساعت 5/4 به حمام رفتم و غسل شهادت کردم و ساعت 6 به خانه برگشتم پدر و مادرم خواهر و برادرم را بیدار کردم برای نماز و نماز خوانده شد. ساعت 5/6 صبحانه خوردیم و ساعت یک ربع به هفت به پادگان آمدم و رفتم انبار از برادران پرسیدم که برادر محمود یوسفی آمده یا نه؟ گفتند او برگه مأموریت گرفته به جبهه. دیگر به اینجا نمیآید. و چون ایشان به من قول داده بودند من مقداری منتظر ایشان شدم و از ایشان خبری نشد. از ایشان داشتم ناامید میشدم قبل از اینکه پادگان را ترک کنم یک بار دیگر رفتم انبار که بپرسم حتماً میدانند که برادر محمود دیگر نمیآید؟ و تا اینکه به در انبار رسیدم قبل از اینکه من در را باز کنم تلفن داخل زنگ زد و من صدای زنگ تلفن را از بیرون شنیدم. در را باز کردم برادری تلفن داشت و تا اینکه خواستم بپرسم آیا محمود یوسفی میآید یا نه ناگهان برادری که با تلفن صحبت میکرد گفت یوسفی تو هستی؟ از کجا زنگ میزنی؟ اینکه من دیدم یعنی تلفن کرد به او گفتم برادر بعد از صحبت گوشی را به من بده و آن برادر گوشی را به من داد گفتم یوسفی تو هستی؟ گفت شما؟ گفتم مگر قرار نبود که بیایی پادگان با هم به جبهه برویم. گفت شما؟ گفتم احمدی. ابوالحسن. گفت بخدا یادم رفت. زود بیا ترمینال جنوب و من رفتم ترمینال جنوب. برادر محمود بلیط قطار خریده بود و میخواست با اتوبوس به ؟؟ برود و به پدر و مادر خود سر بزند و چون قرار شد با هم برویم دوباره از ترمینال با هم ؟؟ راه آهن برگشتیم و من بلیط را خریدم و باز دوباره به ترمینال رفتیم و از آنجا هم رفتیم. ساعت 12 ؟؟ رسیدیم رفتیم به خانه پدر و مادر برادر محمود ناهار را آنجا خوردیم و بعد به زیارت حضرت معصومه رفتیم و بعد ساعت 6 قطار به قم رسید. با برادر محمود رو به سوی جبهه حرکت کردیم.
روز یکشنبه 3/11/61 هم اندیمشک رسیدیم با برادر محمود به دزفول رفتیم و امامزادهای که در آنجا هست و برادر امام رضا میباشد زیارت کردیم و نماز خواندیم. در دو سفر به اندیمشک آمدیم ساعت 7 به تلفن خانه رفتیم و به مسئول برادر نجاتی ؟؟ برای اکبر ؟؟
ساعت 8 به پادگان دو کوه رفتیم و از آنجا به ستاد لشکر محمد رسول الله رسیدیم در ضمن برگ مرخصی من چون 6 روزه بود و فکر میکردم که ستاد مرخصی 6 روزه را قبول نمیکند مجبور شدم شش روز را 16 روز کنم و رفتیم به ستاد گفتم برادر من 16 روز مرخصی دارم و آمدهام به جبهه و آن برادر مسئول گفت حکم است که با برگ مرخصی برای جبهه قبول نمیکنیم و به هیچ وجه نمیتوانیم شما را قبول کنیم و من مقداری چانه زدم و چون ایمان به خدا داشتم میدانستم که کارم درست میشود. و من مقداری چانه زدم و آن برادر مسئول گفت به هیچ وجه نمیتوانیم قبول کنیم. برادر مسئول دیگر که رتبهاش از ایشان بالاتر بود پشت به ما نشسته بود. صحبتهای ما را میشنید و چون دید که من زیاد چانه میزنم برگشت عقب که بگوید برادر چرا چانه میزنی نمیتوانیم تو را قبول کنیم. ناگهان زبانش بند آمد زیرا او برادر ریاضت همسنگرم بود در عملیات فتحالمبین و ما خیلی خوشحال شدیم از دیدن یکدیگر همدیگر را در آغوش گرفتیم و روبوسی کردیم و بعد از مقداری خوش و بش با برادر ریاضت به همان برادر که میگفت به هیچوجه نمیشود کاری کرد گفت این برادر را قبول کن تجربیاتش بسیار است صدایش هم خوب است. میتوانیم در روابط عمومی از او استفاده کنیم. آن برادر حکم مرا به روابط عمومی نوشت و من و برادر محمود رفتیم. ؟؟ و من چون نمیخواستم در روابط عمومی بمانم از مسئول روابط عمومی خواستم که مرا بعلت اینکه کارآئی ندارم قبول نکند. ؟ مرا به ؟ و برگرداند ولی مسئول روابط عمومی از خدا خواسته حکم مرا گرفت و من دیدم که میخواهد مرا نگه دارد با کلی داد و قال حکم را پس گرفتم و برگشتم پیش برادر ریاضت گفتم برادر در روابط عمومی نمیتوانم بمانم من میخواهم نیروی رزمنده باشم ایشان گفتند مینویسم تو را بفرستند به جای دیگر بروی و شهید شوی. به هر حال برادر ریاضت گفت میخواهی بفرستم برای منشی گردان؟ گفتم نه گفتم فقط میخواهم رزمنده کاری باشم ایشان به عنوان مسئول دسته مرا به یکی از گردانها خواست بفرستد گفتم مرا بفرست به تیپ عمار و ایشان هم همین کار را کردند. به ؟؟ گفتم مرا بفرستید تیپ عمار چون برادر صادق و دیگر برادران در آن تیپ بودند. ساعت 5/10 بود که ؟؟ به تیپ عمار از لشکر محمد رسول ا.. را گرفتم و با برادر محمود آمدیم به در پادگان تا با ماشین به چنانه برویم. چنانه جائی بود که لشکر محمد رسول ا.. در آن مستقر بود در ضمن لشگر علی بن ابی طالب هم در آن نزدیکیها بود و برادر محمود باید به آن لشکر میرفت بنابراین باز با برادر محمود هم مسیر شدیم، جلوی در پادگان ایستاده بودیم که آبولانس از پادگان به بیرون میآمد و مسیر چنانه بود و ما را با خود برد به چنانه. وقتی به چنانه رسیدیم پی تیپ عمار گشتیم و ساعت 1 بعد از ظهر بود که تیپ را پیدا کردیم. وقتی که تیپ را پیدا کردیم پی دنبال گردان مالک اشتر گشتیم زیرا آدرس دقیق برادر صادق با دیگر برادران تیپ عمار مالک اشتر گروهان 2 دسته بود به همین خاطر دنبال گردان مالک اشتر میگشتیم و بعد از مدتی پیاده روی گردان را پیدا کردیم و بعد گروهان را پیدا کردیم و سپس چادر برادران را پیدا کردیم.
اولین کسی را که از برادران دیدم اسماعیل کوهستانی بود من کلاه و اورکت را سبز گذاشته بودم و با چپی صورتم را پوشانده بودم تا مرا نشناسد ولی وقتی که پیش برادر اسماعیل رفتم با مقداری دقت در چشمانم مرا شناخت. همدیگر را در آغوش گرفتیم و روبوسی کردیم سپس با هم به داخل چادر رفتیم برادر محمود دورانی در حال نماز بود. با برادر خضاب روبوسی کردیم و چند تن برادر دیگر که من نمیشناختم در چادر بودند. برادر صادق با برادر مجید رفته بودند جای دیگر و در چادر ؟؟ برادر محمود هم نمازش تمام شد با هم روبوسی کردیم خیلی خوشحال بودیم نه من انتظار داشتم به این آسانی برادران را در جبهه به آن بزرگی پیدا کنم و نه برادر انتظار دیدار مرا داشتند. با برادران مشغول ناهار شدیم والبته من و برادر محمود در داخل آمبولانس نان خورده بودیم و میل به غذا نداشتیم. بعد از مدتی برادران گفتند برادر صادق میآید من فوراً کلاه اورکت را به سر گذاشتم و چپی را به صورتم پیچیدم فقط چشمانم دیده میشد و از برادران خواستم که نگویند من آمدهام فقط بگویند میهمان داریم. برادر صادق داخل چادر شد برادران گفتند برایمان مهمان آمده برادر صادق گفت خوش آمدند و وارد چادر که شد چون چادر تاریک بود برادر صادق حتی برادر محمود را هم نشناخت و بعد از مدت کوتاهی با توجه به قیافه برادر محمود وی را شناخت و فکر کرد که من هم محمد درخشان هستم گفت حالا شناختم این آقا محمود و این هم محمد و در همان هنگام من چپی را از صورتم برداشتم و برادر صادق را در آغوش گرفتم و برادر صادق هیچ انتظار مرا نداشتند بسیار خوشحال شدند و همدیگر را در آغوش گرفتیم و روبوسی کردیم. من خیلی خوشحال بودم بعد از مدتی برادر مجید آمد و همین برنامه را برای برادر مجید هم اجرا کردم و ایشان هم نتوانستند مرا بشناسند و با دیدن برادر محمود فکر کردند که من هم محمد درخشان هستم سپس صورتم را باز کرده و با برادر مجید هم روبوسی کردیم. همه ما خوشحال بودیم مقداری با برادران صحبت کردیم. برادر صادق میگفت ابوالحسن حتماً باز مثل دفعه قبل به جبهه آمدهای و من میدانستم که تو میآئی ولی الان هیچ انتظار نداشتم. حالا هم باورم نمیشود که تو اینجا آمدی مقداری با برادران صحبت کردیم سپس با برادر صادق و مجید و برادر محمود با هم نماز جماعت خواندیم به امامت برادر صادق و بعد از نماز برادر محمود با ما خداحافظی کردند و رفتند به لشکر علی ابن ابی طالب.
بعد از مدتی وقتی به برادران گفتم حکم به تیپ عمار یعنی تیپ شماست خیلی خوشحال بودند و از من خواستم که همگردانم راهم درست کنم و بیایم پیش آنها و من هم خیلی دوست داشتم که در کنار برادران باشم و دلم میخواست که کارم جور بشود و پیش آنها بمانم. عصر همان روز با برادر اسماعیل با هم رفتیم به ستاد و تا اینکه کارهایم را جور کنم و به گردان مالک اشتر بیایم و ستاد تیپ از گردان مالک اشتر حدود 3 الی 4 کیلومتر فاصله داشت. با هم به ستاد رفتیم ولی فرمانده تیپ برادر حاجیپور نبودند رفته بود به پادگاه دو کوه دوباره برگشتیم به گردان و شب را من با بردران گذراندم. شب خیلی خوبی بود من و برادر صادق و برادر مجید چون در چادر جا نبود رفتیم به چادر تدارکات و در آنجا شب را گذراندیم. در آن شب من خوابهای خوبی را میدیدم.
صبح روز بعد که دوشنبه 4/11/61 بود از خواب بیدار شدم. شب باران شدیدی آمده بود حتی وضو گرفتن در کنار چادر هم به سختی انجام میگرفت. وضو گرفتیم نماز خواندیم صبحانه خوردیم. برادران را ساعت 10 خواستند که به خط بشوند و برادران هم به خط شدند در ضمن برادر دهفان که در فیلم خونبارش هم بازی کرده بودند و نقش اول را داشتند. در اینجا هم معاونت گردانی را داشتند و ایشان را هم دیدم. ساعت 10 بود که من دوباره تنها به ستاد تیپ رفتم تا اینکه ببینم برادر حاجیپور آمده یا نه. رفتم و برادر حاجیپور نیامده بود و دوباره به گردان بازگشتم با برادران بودم تا ظهر و بعدازظهر دوباره با برادر مجید رفتیم به ستاد و برادر حاجیپور آمده بود و ایشان برگ مأموریت مرا به گردان کمیل نوشتند و من از ایشان ؟؟ که آیا راهی نیست که مرا به گردان مالک اشتر بفرستید ایشان گفتند که خیر زیرا نیروی گردان مالک اشتر زیاد است شما بروید به گردان کمیل و گردان کمیل هم هماکنون در خط مقدم جبهه مستقر است. با برادر مجید دوباره برگشتیم به چادر برادران (بقول خودشان قشون سجادیه) بعد از مدتی دیدم یک برادر روحانی برای جمعی صحبت میکنند. با برادر مجید به جمع آنها پیوستیم تا اینکه چشم من به برادر روخانی خورد. ایشان را شناختم. ایشان برادر رضا ترنجی بود که در اوایل جنگ با هم بودیم. در فارسیات همسنگر بودیم. ایشان در آن موقع طلبه بودند ولی لباس روحانیت نپوشیده بودند و آن روز که ایشان را با لباس روحانیت دیدم خیلی خوشحال شدم و بیشتر از آن از این خوشحال بودم که ایشان را پیدا کردم چون از دو سال پیش تا کنون من به برادر ترنجی 5 تومان بدهکار بودم و خوب ؟؟ را پیدا کردم و رفتم پیش ایشان با هم روبوسی کردیم و از دیدار یکدیگر خوشحال شدیم. مقداری با هم صحبت کردیم و بعد که خواستم پولش را بدهم ایشان نگرفتند و حلال کردند. با ایشان هم خداحافظی کردم و به چادر برادران برگشتم. من و برادر صادق مقداری با هم خصوصی صحبت کردیم و بعد از نماز مغرب و عشاء شام را خوردیم و سپس خوابیدیم.
صبح روز بعد سه شنبه 5/11/61 ساعت 5/6 از خواب بیدار شدم بعد از صرف صبحانه ساعت 5/9 از کلیه برادران قشون سجادیه خداحافظی کردم و عازم شدم که بروم به گردان کمیل در خط مقدم.
باز هم مانند دفعات قبل تنها و غریب شدم و از دوستانم جدا شدم. ساعت 5/12 به گردان کمیل رسیدم. هیچکس را در آنجا نمیشناختم و هیچکس هم مرا نمیشناخت و من خود را در میان آنها بسیار غریب میدیدم. هنوز با کسی آشنا و دوست نشده بودم. رفتم پیش برادر ثابتنیا مسئول گردان کمیل و برگه مأموریت را به ایشان دادم ایشان خواستند مرا معاون خود قرار دهند و من قبول نکردم و گفتند بماند بعد تصمیم خواهیم گرفت. در ضمن من تا آن زمان کارت و پلاک نگرفته بودم شب را داخل چادر ارکان گردان گذراندم و یک ساعت هم پاس دادم.
چهارشنبه 6/11/61
از خواب بیدار شدم نماز صبح را خواندم برادر روحانی که نامش برادر اسلامی بود دعای زیارت عاشورا را خواندند و سپس صبحانه خوردیم و باز من در میان جمع آن چادر احساس غریبی میکردم. فقط برادر داود ملکآرائی بود که مرا میشناخت زیرا در مریوان با هم بودیم.
بعداز هر آن روز برادر ثابتنیا به من مأموریت دادند بروم به گروهان 3 ولی چون اسم در لوحه پاس شب ؟؟ آن شب را هم در داخل چادر ارکان گذراندم و 2 ساعت هم پاس دادم.
صبح روز بعد 7/11/61 پنج شنبه از خواب بیدار شدم نماز را به جماعت خواندیم و بعد از نماز صبحانه خوردیم و سپس من رفتم از مسئول تسلیحات گردان یک ژ3 گرفتم با 5 خشاب و بعد رفتم به گروهان 3 و از آنجا رفتم نزد برادر اردشیر مسئول گروهان 3 و ایشان مرا به عنوان مسئول دسته 3 فرستادند به دسته 3 و من در آنجا با برادران خوبی آشنا شدم. در ضمن روز قبل یک نامه به برادر ؟؟ درخشان نوشتم و یک نامه هم به منطه 6 سپاه نوشتم.
تا ظهر با برادران دسته 3 سنگر میساختیم و دو نفر از برادران هم چاه میزدند و موفق هم شدند و بعد از 2 متر کندن به آب رسیدند.
ظهر نماز جماعت خواندیم و برادران مرا وادار کردند که امام جماعت باشم. بعد از نماز نهار خوردیم و سپس شروع کردیم به تکمیل کردن سنگها پرداختیم و تا شب هم تمام شد. در سنگر ما هشت نفر بودیم و 22 نفر دیگر در دسته در سنگرهای دیگر بودند.
برچسب: ابوالحسن احمدی شهدای دفاع مقدس شهید ابوالحسن احمدی
نقد و بررسیها
هیچ دلنوشته ای برای این شهید نوشته نشده است.