چهاردهم اسفند ۱۳۴۲، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش غنی و مادرش،کلثوم نام داشت. تا سوم متوسطه در رشته علوم اقتصادی درس خواند. بعنوان سرباز ژاندارمری در جبهه حضور یافت. بیست و یکم تیر ۱۳۶۷، در دهلران توسط نیروهای عراقی شهید شد. تاکنون اثری از پیکرش بدست نیامده است.
وقتي اكبر براي آخرين بار به منطقه اعزام ميشد، چند ماهي بيشتر به اتمام جنگ نمانده بود. اكبر در حالي ميرفت كه خدمت سربازياش به اتمام رسيده بود، اما به دليل كمبود نيرو در جبههها، داوطلبانه چند ماه بيشتر خدمت كرد و همين خدمت خالصانه بهانه پروازش شد. شهيد اكبر غريبي از جاويدالاثرهاي جنگ است. شهيدي كه هنوز بقاياي پيكرش شناسايي نشده و مادرش ام الكثوم بهرمند دلخوش به بازگشت بند انگشتي از پسرش است تا به گفته خودش آن را روي قلبش بگذارد و اندكي از داغ سی و چند سال چشم انتظاري اش بكاهد. وقتي به ديدار مادر شهيد غريبي نيکچه رفتيم، شرمنده بوديم كه چطور سالها چشم انتظاري را در چند سطر نوشته خلاصه كنيم.
نميدانم چند سالم است
مادر شهيد نيکچه خودش را اينطور معرفي ميكند: «سالها چشم انتظاري باعث شده تا ديگر به خودم فكر نكنم. نميدانم واقعاً چند سال دارم، 80 سال يا كمتر! فقط ميدانم 29 سال است كه هربار صداي زنگ در يا تلفن ميآيد، فكر ميكنم خبري از اكبرم آوردهاند. پسرم وقتي به جبهه ميرفت، سرباز بود، اما بعد از اتمام خدمتش باز هم در منطقه ماند و گفت كمبود نيرو داريم بايد كاستيها را جبران كنيم. ماند تا كمبودي در جبهه نباشد. ماند تا مبادا به همرزمانش بيمعرفتي كند. ماند تا به گفته خودش نگذارد دوباره خرمشهر به دست دشمن بيفتد. ماند تا مردانگياش را با شهادت ثابت كند. اكبرم فقط چند روز مانده به پذيرش قطعنامه به شهادت رسيد. بعدها به ما گفتند كه روز 21 تيرماه 1367 در ايلام به شهادت رسيده است، اما ما تا سالها نميدانستيم كه شهيد است. يك ماه به آمدنش گوسفند گرفتيم تا برايش قرباني كنيم، اما به جاي اكبر آقايي آمد و گفت پسرتان ديگر نيست! مفقود شده است. ما آن موقع هنوز معني مفقودي را نميدانستيم. يعني چه كه نه شهيد شده است، نه اسير! اما ديگر نيست!
همه وجودش را بخشيد
پسرم بخشنده بود. مرحوم پدرش مغازه خواربار فروشي داشت. يادم است اكبر به مغازه ميآمد و از ما ميخواست چند كيلو خواربار در اختيارش بگذاريم. عزيزمان بود و نه نميگفتيم، اما وقتي يكبار علتش را پرسيدم، گفت چند نيازمند ميشناسم كه ميخواهم خوار بارها را به آنها بدهم. پسرم بخشنده بود، آنقدر كه جسم و جانش را با هم بخشيد و ديگر هرگز بازنگشت. تا سالها فكر ميكرديم او زنده است و شايد روزي برگردد. حتي يكبار در مراسمي، شهيد صيادشيرازي را ديدم، جلويش را گرفته و سراغ فرزندم را گرفتم، از من نام و نشانش را پرسيد و بعد گفت مادرجان احتمالاً اسير است و برميگردد. من تا سالها بعد از جنگ اميدوار بودم فرزندم برگردد. اسرا كه آزاد شدند، منتظر شنيدن خبري از اكبرم بودم، اما برنگشت. سالها گذشت و باز نيامد. آخر اعلام كردند هر كس برنگشته، جزو شهداست. تازه بعد از سالها يقين پيدا كرديم كه عزيزمان به شهادت رسيده است.
دلخوش به يك بند انگشت
پدر اكبر خيلي طاقت دورياش را نياورد. وقتي گفتند شهادت فرزندتان محرز شده است، بعد از دو سال همسرم فوت كرد. زمان شنيدن مفقودي اكبر، همسرم مغازه را تعطيل كرد تا دنبالش بگردد. آنقدر گشت كه وقتي در مغازه را بعد از مدتها باز كرد، ديد همه اجناسش كرم خورده شده است. ضرر و زيان ناشي از اين موضوع باعث شد تا مغازه را هم بفروشد و ناراحتياش چند برابر شود. همسرم رفت، اما خدا ميخواست كه من سالها بعد از او زنده بمانم و انتظار بكشم. حتي يكبار تصادف شديدي كردم، خواست خدا بود كه زنده بمانم و چشم انتظار. به تازگي يكي ديگر از فرزندانم را از دست دادهام و اين موضوع باعث شده است دلتنگيام بيشتر شود. سالهاست كه هر بار زنگ تلفن را ميشنوم اميدوار ميشوم نكند خبري از اكبرم آوردهاند. دوست دارم حداقل يك بند انگشت او را برايم بياورند تا روي قلبم بگذارم بلكه كمي قلبم آرام گيرد. روزي كه پسرم به جبهه ميرفت، فكر نميكردم رفتنش اينقدر طولاني باشد.
نقد و بررسیها
هیچ دلنوشته ای برای این شهید نوشته نشده است.