شهید صفر قلی عزیزی در سال 1343 در خانواده ای نسبتا متوسط به دنیا آمده او از کودکی آرام و محبوب بود دوره تحصیلی خود رابا موفقیت به اتمام رساند و موفق به اخذ دیپلم علوم طبیعی شد و در سال 1361 و یک در امور تربیتی آموزش و پرورش منطقه 17 تهران به اشتغال درآمد و به عنوان مربی تربیتی و مدرس قرآن و دینی فعالیت میکرد.
همواره به فکر تربیت و تعلیم دانش اموزان ونونهالان بود او مربی دلسوز و فداکاری بود و همیشه سعی میکرد مشکلات معنوی و بعضا مادی دانش آموزان را به هر نحوی که ممکن است حل نماید حتی گاهی اوقات از در آمد محدود خود مایحتاج بچه هایی را که بی بضاعت بودند، تهیه می نمود.
در بین دوستان و همکاران خود نیز محبوبیت خاصی داشت چون در هر زمان و در هر مکان به فکر دیگران بود و مشکلات آنها را مشکل خود می دانست و سعی میکرد تا دیگران را یاری نماید. فروتنی و تواضع و از خود گذشتگی و محبت به دیگران از خصوصیات خاص او بود.
در خانواده نیز فرزندی عزیز و برادری مهربان بود و پیوسته به فکر برادر و خواهران کوچکترش بود سعی میکرد انها را راهنمایی و همیاری نماید، بیش از هر کس در این دنیا بعد از خداوند یگانه مادرش را دوست داشت و سعی میکرد که مادر همیشه ازاو راضی باشد .
نماز خود را هیچوقت ترک نمی کرد و اصرار داشت که نمازش را در مسجد به صورت جماعت اول وقت بخواند جمعه ها نیز چه در سرما می شد و چه در گرمای تابستان به نماز جمعه شرکت می نمود و نماز شب و قرائت قرآن را نیز پیوسته به جا می آورد به یاد دارم که دائما با امام جماعت مسجد محل سرگر بحث و گفتگو بود وهمیشه در کارهایش با او مشورت می نمود و چیزی را که همیشه از امام جماعت میخواست این بودکه ایشان، شفاعت او را از امام حسین (ع) و ائمه اطهار بنمایند و برای او طلب شهادت کنند.
در حین خدمتش در آموزش و پرورش هیچوقت از جبهه و جنگ غافل نبود و این را وظیفه خود می دانست که در جبهه شرکت نمایدو برای دفاع از کشور و دین ، سه بار به عنوان بسیجی به جبهه اعزام شد.
اولین بار در سلا 1362 به مدت شش ماه در منطقه اندیمشک خدمت کرد و به علت مجروحیت بوسیله ترکش خمپاره مجبور به ترک جبهه شد مرتبه دوم در سال 1363 در سنگرهای اهواز بوسیله بمب شیمیایی از ناحیه ریه و صورت مجروح شد و به تهران اعزام شد.
ودر اخرین دوره خدمتش در جبهه های جنگ در سال 1364 در منطقه مهران شهید و به لقاءا.. پیوست.
او در ماه صفر به دنیاآمد ، در ماه صفر به شهادت رسید.
توسط آرمیتا عزیزیدر تاریخ
به برادرم، شهید آسمانیام…
سلام عزیز دلم،
سلام ای تکیهگاه مهربان کودکیام،
ای روشنایی خاموشنشدهی خانهمان،
سلام بر تو که هنوز نفسهای حضورت در هوای زندگیمان جاریست…
برادرم، هنوز که هنوز است، صدای آن “نترس مادر، من خودم او را بزرگ میکنم” در گوشم زنده است؛ گرچه آن روزها من فقط یک سال و ۹ ماه داشتم، اما یقین دارم صدای تو، نگاهت، آغوشت، همه در تار و پود جانم ریشه دواندهاند. تو بودی که مرا خواستی، پذیرفتی، عاشقانه دوستم داشتی، و مثل کوه در برابر تمام طوفانهایی که میخواستند من را از ریشه بکنند، ایستادی.
تو رفتی، اما نرفتی.
جسمت از میانمان رفت، اما روحت، حضورت، دعایت، و برکت نامت همیشه همراه من ماند. هر بار که در زندگیام به دوراهی رسیدهام، هر بار که از دنیا دلسرد شدهام، هر بار که قلبم شکسته، حس کردهام که دستی روی شانهام است، دستی محکم و مهربان، که میگوید: «نگران نباش، من با توأم…»
برادرم…
تو برای خداوند رفتی، و خداوند هم برایمان تو را عزیزتر کرد.
تو نه فقط قهرمان جنگ بودی، که قهرمان دل ما هم هستی.
ما همیشه با افتخار از تو گفتیم و خواهیم گفت، نه فقط چون شهید شدی، بلکه چون شهیدانه زندگی کردی.
یادت، عکسات، خاطراتت، و حتی سکوتت در خانهمان هنوز گرم است.
من بزرگ شدم، نه در آغوشت، اما در سایهات…
و خدا را هزاران بار شکر میکنم که تو برادرم بودی، هستی، و خواهی بود.
قول میدهم همان خواهر کوچکی باشم که تو آرزو داشتی، همانی که تو میخواستی بزرگش کنی؛
مهربان، باایمان، دلپاک، اهل کمک، و سربلند…
تا وقتی زندهام، چراغ نام تو را روشن نگه میدارم، و اگر روزی خدا خواست و دلم آرام گرفت، میآیم پیشت، با چشمانی پر از اشتیاق، با دلی که هنوز برایت تنگ است…
دوستت دارم، برادرم، شهید جاودانهام…
با تمام عشق،
خواهرت، که هنوز در آغوش نگاه تو زندگی میکند.