مستعد و باهوش
ایشان در سال 1316 در کرمان در خانواده ای مذهبی و متوسط چشم به جهان گشود. پدرش در بازار قلعه، مغازه کوچکی داشت و زندگی بسیار ساده ای میگذرانید. تحصیلات دوران ابتدایی و راهنمایی را در جمع خانواده ای زحمتکش، باصفا و صمیمی گذراند و در آنجا تا کلاس هشتم درس خواند اما ضمیر پاک و عطش درونش، او را مصمم به ورود در جرگه مروّجان مکتب اهل بیت نمود و در سال 1333 با قدم گذاشتن به مدرسه علمیه معصومیه کرمان مشغول به تحصیل علوم دینی شد. در مدت کوتاهی در مدرسه به استعداد بی نظیر، نظم، استقامت و هوش بسیار مشهور شد و چنان خوش درخشید که تحصیلات سه ساله را در یک سال به اتمام رسانید. وی برای تامین هزینه های تحصیل، صحافی می کرد و در ازای پول ناچیزی که از بچه های مدرسه می گرفت، کتابهایشان را صحافی می نمود.
در سال 1338 جهت ادامه تحصیل به شهر مقدس قم عزیمت نمود. «لمعه» را نزد «استاد ستوده» فرا گرفت، «رسائل» و «کفایه» را نزد اساتیدی همچون «آیت الله مکارم شیرازی» و «آیت الله سلطانی» بهره برد و سپس موفق شد در دروس خارج «حضرت امام خمینی(ره)» و «آیت الله گلپایگانی» حاضر گردد. همچنین مصاحبت و رفاقت مستحکمی با «شهید حجت الاسلام حقانی» و «شهید آیت الله مفتح» داشت.
در کوی مکارم اخلاق
او از همان کودکی خیلی سنگین، با وقار و متین بود و در رفتار با پدر و مادر، بسیار محتاط و مودب بود. از کودکی در مسجد آیت الله صالحی به طور مرتب هر سه وعده نماز را به جماعت میخواند. مدام روزه می گرفت و بعد از سحری، در نماز صبحِ مسجد جامع و کلاسهای تفسیر قرآن شرکت می کرد. پیوسته در پیِ سوالات ذهنش بود تا درس و بحث، کاملا برایش تفهیم شود. وی فردی بسیار صبور، متواضع و پرجنب و جوش بود و اغلب خنده ای ملیح برلب داشت. او تبلور مجموعه ای از صفات حسنه اسلامی بود و علاقه بسیاری به عبادت، شب زنده داری، راز و نیاز و انجام مستحبات داشت و در دوران تحصیل، همواره دنبال راهکارهای ترقی معنوی و روحی انسان بود و در این باره مدام از اساتید خود سوال می نمود. معتقد بود همه طلبه ها باید متصف به صفات پسندیده اخلاقی باشند تا هرگاه اعمال و رفتار آنها به محضر حضرت مهدی(عج) عرضه می شود، ایشان راضی و خشنود باشند، نه این که موجبات نگرانی و ناراحتی حضرت را فراهم کنند.
می گفت: «خوبی دو نوع است؛ ذاتی و ظاهری. بعضی آدمها ذاتا زیبا هستند اما برخی هم مثل عروسها زیور و زینت به خود می بندند تا زیبا شوند. خوبی هم اینطوری است! اگر ذاتا خوب هستید که هیچ. اما اگر نیستید با خوبی ها، خودتان را زیور و زینت بدهید». همچنین می گفت: «بچه ها باید خوب تربیت شوند تا بتوانند در سیلابهای جامعه محفوظ بمانند».
مجاهدی نترس
از بدو ورود به قم به طور جدی با امام و اهداف ایشان آشنا شد و حول محور آن امام فرزانه میچرخید. از آنجا که با شهید حقانی هم درس، هم بحث و دوست بود، همراه با او علیه رژیم شاهنشاهی مبارزه می کرد. از آغاز نهضت امام(ره) در سال 42، به صورت جدی تر در فعالیت های مذهبی و سیاسی و نشر و تکثیر اعلامیه ها وارد شد. به صورت علنی به افشاگری علیه رژیم و گروههای منحرف دینی در کرمان می پرداخت و هیچ واهمه ای از شکنجه و زندان نداشت. چه در مبارزه با رژیم شاه و چه در مبارزه با گروههای منحرف دینی در کرمان.
بعد از ممنوع المنبر شدن، از قم به تهران آمد و با نام مستعار کرمانی به مبارزات خود ادامه داد. حدود 20 روز از ازدواجش گذشته بود که برای تبلیغ به اهواز رفته، در آنجا تحت تعقیب ماموران ساواک قرار گرفت که باعث شد به مدت دو ماه متواری شود و در این مدت، خانواده نیز هیچ خبری از ایشان نداشت، تا اینکه پس از دوماه به طور مخفیانه از اهواز به تهران بازگشت و در مساجد این شهر به فعالیتهای تبلیغی، تربیتی و ارشادی پرداخت.
ایشان برای شناساندن حضرت امام(ره) به مردم، رساله ایشان را مخفیانه می آورد و در شهرها و روستاها بین مردم توزیع می کرد. در سالهای 51 و 52 نیز در کازرون، به افشاگری پرداخته، مردم را به مبارزه با رژیم شاه فرا می خواند.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، نیز با وجود اینکه به عنوان قاضی شعبه 14 دادگاه مدنی خاص و شعبه ویژه خانواده های شهدا در بنیاد شهید، مشغله فراوانی داشت، دست از فعالیت های تبلیغی نکشید و اقامه نماز و مدیریت فعالیت های مختلف فرهنگی را در مسجدحضرت سیدالشهدا(ع) در خیابان هلال احمر بر عهده گرفت. در این مدت، از تدریس نیز غافل نشد و در سازمان دفاع و همچنین سازمان تبلیغات اسلامی به تعلیم و آموزش پرداخت.
ما برای شکممان هیچ جا نمیرویم
در ایامی که مرحوم آیت الله مشکینی در «ماهان» تبعید بودند، مرتب به دیدار ایشان می رفت و در «محی آباد» به تبلیغ می پرداخت. در ایامی هم که به قم بازمی گشت دائما کتاب، اعلامیه و جزوه برای مردم ارسال می کرد و توانسته بود یک کتابخانه با حدود 1800 جلد کتاب، در روستا تاسیس کند. آقای «علیخان پورمحی آبادی» که از اهالی این روستا است، می گوید: «حاج آقا با همسرش به روستا می آمد و هر دو به تبلیغ دین می پرداختند و از آنجا که در این راه، سختیِ بسیاری می کشیدند، می گفتم شما مثل اینکه اینجا تبعید هستید. حاج آقا هم می فرمود: ما نان خشک هم باشد می خوریم. ما برای شکممان هیچ جا نمی رویم. نان امام زمان(عج) را خورده ایم تا به دین خدا خدمت کنیم».
باید حق منبر را ادا کنیم
«چوپار» هم یکی دیگر از شاهدان منبرهای گرم و آتشین او بود؛ او در آنجا درگیریهایی با فرقه های صوفیه و درویش مسلک داشت و در منبر، محکم با آنان برخورد می کرد. یک بار گفته بود: «روشی که شما در پیش گرفته اید، روشی اسلامی نیست. با اینکه خود را مرید علی(ع) میدانید، ابدا آن حضرت این اعمالی را که شما انجام می دهید، قبول ندارد». در قبال این حرکات، هم دراویش و هم ساواک تهدیدش میکرد اما ایشان با شجاعتی که داشت به کارش ادامه میداد. یک بار که پاسگاه جوپار به وی تذکر داده بود که در منبر فقط روضه بخواند و از حرف سیاسی پرهیز کند، با شجاعت گفته بود: «ما آن چیزی را که وظیفه مان است بر روی منبر می گوییم تا دِینِ منبر را ادا کرده باشیم. هر وقت که دیگر نگذاشتند ما منبر برویم، تکلیفی نداریم، اما تا وقتی که اجازه منبر رفتن داشته باشیم، باید حقّ منبر را ادا کنیم». یک بار هم که در خطابهای بسیار پرشور، پیرامون خیانتهای شاه سخن می گفت، مامورین ساواک تصمیم به دستگیری وی گرفته بودند اما یکی از دوستان ایشان باخبر شده، وی را با لباس مبدل از چوپار فراری داده بودند. البته او از قبل به فکر کادر سازی بود و می گفت: «نمی شود که روستا خودش روحانی نداشته باشد، یک روز من می آیم، یک روز دیگری می آید. اینطور نمی شود. جوانان روستا را تشویق کنیم بروند طلبگی درس بخوانند و روحانی بشوند و مسئولیت مذهبی مردم روستا را برعهده بگیرند…».
اگر جوانها نمی آیند ما باید برویم دنبال آنها
در فاصله سالهای 1350 تا 1355، در «بنیاد نهج البلاغه»، در کنار آقایان «دین پرور» و «موحدی ساوجی» به غواصی در دریای بیکران فرمایشات گهربار حضرت علی(ع) پرداخت و یک سری جزوات را در این بنیاد به چاپ رسانده، در اختیار علاقمندان قرار میداد. او در انتهای هر جزوه، یک سری سوال طرح کرده، جوایزی را برای این کار اختصاص میداد و می گفت: «اگر جوانها نمی آیند ما باید برویم دنبال آنها، و این آثار را باید بفرستیم درب منزل آنها». وی محققی توانا و نویسنده ای زبردست بود و معتقد بود نوشتار باید به گونه ای باشد که برای جوانان دشوار نباشد.
اینجا جای دیگری است
برادرش می گوید: برخی اوقات من را به حجره اش دعوت می کرد، من هم بعضا شب را آنجا می ماندم. وقتی برای نماز شب بیدار می شد، از آنجا که از علاقه من باخبر بود، من را هم بیدار می کرد. نماز شب را یاد می داد و من هم در کنارش به نماز می ایستادم. گاهی آنقدر غرق در عبادت و تهجد می شد که من نمی توانستم ادامه دهم و نماز را به پایان می رساندم. در حرم اهل بیت(ع) نیز غرق در حضور میشد. وقتی باهم به کربلا مشرف شده بودیم، بعد از زیارت و عزاداری، تصمیم گرفتیم از حرم بیرون بیاییم. اما حاج آقا میگفت: «داداش! بارِ دیگر کِی این جور جاها نصیبمان می شود تا بتوانیم اینجا برگردیم؟ کی باد، خاکمان را اینجا بیاورد؟ اینجا جای دیگری است…». ما از حرم بیرون می آمدیم اما او تا ساعت ها به نماز و عبادت می پرداخت.
پشت چراغ قرمز
ایشان از اسراف، چه در آب و غذا و چه در وقت و… بیزار بودند. به عنوان مثال پشت چراغ قرمز، ماشین را خاموش می کردند و در آن چند دقیقه، کتاب مطالعه می کردند و می گفتند: «ببینید الان ما چند سطر کتاب خواندیم و شاید از آن هم چیزی فهمیدیم، اما افرادی که کنار ما هستند با اعصاب خود جنگیدند که چرا چراغ سبز نمیشود؟ و… الان من با آرامش و آنها با اعصاب خراب راه می افتیم».
نمیخواهم اینطور زندگی کنم
همسرش می گوید: ایشان اعتقاد داشت که باید از سهم امام، خیلی حداقلی و در صورت اضطرار استفاده کنیم، چون مردم با هزار زحمت کار کرده اند و خمس اموالشان را پرداخته اند. در کارهای دیگری هم که انجام می دادند خیلی قانع بودند و می گفتند: «من می توانم از طریق نویسندگی و اطاعت از ساواک درآمد زیادی به دست بیاورم. اما من نمی خواهم اینطور زندگی کنم. اگر شما در این راه یاریگرِ من باشید، دعاگوی شما خواهم بود». ایشان در حقیقت یک معلم اخلاق بودند؛ من در طول زندگی، از ایشان یک دروغ هم نشنیدم. نسبت به غیبت و صحبتهایی که در آن، اسم دیگران می آمد، خیلی حساس بودند و حتی وقتی پشتِ سرِ برخی افراد که در خط امام نبودند، صحبت می شد، مخالفت می کردند. شب قبل از شهادت، داشت با تسبیح کوچکش ذکر می گفت اما وسط ذکر رو کرد و گفت: «عزیزانم! الان که دارم میروم جبهه، می خواهم توصیه ای کنم که شیطان از این راه خیلی می تواند در ما نفوذ بکند. ماها خدای نکرده اهل گناهانی مثل قتل، غارت، مشروب و … نیستیم که شیطان از این راه بتواند در ما نفوذ کند، اما باید در سخن گفتن خیلی مراقب باشیم؛ نه تنها غیبت نکنیم، بلکه در مورد هر خبری که می خواهیم بیان کنیم، باید دقیق باشیم». بعد تسبیحش را بالا برد و گفت: «به خدا قسم، همانطور که مو را از لای ماست بیرون می کشند، ما هم در آن عالم مسئول صحبت کردنمان هستیم. مراقب باشید هر سخنی که می گویید در آن رضای خدا باشد».
اگر دختران اصلاح شوند، جامعه اصلاح می شود
همسر شهید نقل می کند: ایشان معتقد بودند اگر دختران و زنان جامعه اصلاح بشوند، جامعه اصلاح می شود. از این رو، در تربیت دخترهایمان زیاد تلاش می کردند. مخصوصا بعد از پیروزی انقلاب، در مدارس آنها مشاوره و سخنرانی داشتند. در زمانی که عدهای می گفتند دخترها نباید وارد دانشگاه شوند، ایشان می گفت: «زنان هم باید پیشرفت کنند و این حق را در جامعه داشته باشند. برای ما ننگ است که بعد از انقلاب، زنانمان در رکود باشند. برای ما ننگ است که بعد از انقلاب، مردها بیایند و در مدرسه دخترها درس بدهند، درحالی که زنان، خودشان این قدرت و علم را می توانند داشته باشند». ایشان در تبلیغ ها و سخنرانی ها هم در این مورد روشنگری می کردند.
اگر می توانستم نمی خوابیدم
یک نفر گفته بود: حقوقی که می گیری، با زمانی که صرف کار می کنی مساوی نیست. گفته بود: «یک روزی در این مملکت آرزو داشتیم نام امام را آزادانه بر زبان بیاوریم. الان ایشان به راحتی در تلویزیون سخنرانی می کنند و نام ایشان در جهان پیچیده است. من عاشق امام و انقلاب هستم و اگر می توانستم این شش ساعت خواب را هم بزنم و برای اسلام خدمت کنم، این کار را می کردم. خدا راشکر می کنم که مرا زنده نگه داشت تا بتوانم به این انقلاب خدمت کنم». همیشه می گفت: «خدایا مرگ مرا شهادت در راه خودت قرار بده».
دادگاه را تعطیل نمیکنم
با احساس مسئولیتی که داشت، همیشه قبل از آغاز ساعت اداری، در دادگاه حاضر می شد و ساعتها بعد از پایان وقت اداری دست از کار می کشید. وقتی گفته می شد که شما باید هشت ساعت کار کنید، می گفت: «تا هر ساعتی که مراجعه کننده داشته باشم، حتی اگر به شب هم برسد، دادگاه را تعطیل نمی کنم چون کار مردم را برای رضای خدا انجام می دهم». چنان با مردم صحبت می کرد که اگر فردی با خشم آتشین داخل اتاق می آمد، آرام و مطمئن از اتاق خارج می شد. آیه قرآن تلاوت می کرد و روایت می خواند، نصیحت می کرد و نمی گذاشت زندگی آنها به هم بخورد. حتی وقتی در پرونده ای حق با کسی نبود، فقط به صدور حکم بسنده نمی کرد و با زبانی نرم طرف مقابل را قانع میکرد که طبق شرع و قانون، حق با او نیست.
در حسرت شهادت
همسر شهید می گوید: روزی که حزب جمهوری اسلامی را بمب گذاری کرده بودند، ایشان قرار بود به آنجا بروند ولی ما مهمان داشتیم و نتوانست برود. وقتی خبر انفجار را شنیدیم بلافاصله به سمت دفتر حزب حرکت کرد و واقعه را از نزدیک دید. آن روزها خیلی ناراحت بود، و دائم گریه می کرد و می گفت: «ای رفقا! ما که سالها با هم بودیم. چرا من را تنها گذاشتید و رفتید؟…».
فرزند شهید نیز می گوید: روز شهادتشان در اتوبوسی که ایشان را به فرودگاه می برد به فردی گفته بود: «اگر من شهید شدم این خوابم را برای خانواده ام تعریف کنید: دو شب پیش، درخواب دیدم مجلسی است به نام حضرت فاطمه زهرا(س) که خود ایشان هم در آنجا حضور دارند. خواستم از حضرت اجازه ورود بگیرم که گفتند: اجازه داده شد. من هم وارد شده، عرض ارادت کردم و چادرشان را بوسیدم. ایشان به من گفتند: محمد جان! بیتابی نکن، تو هم همین روزها میآیی پیش ما». وقتی سوار هواپیما میشدند خلبان اعلام کرده بود: ده نفر بیشتر از ظرفیت در این هواپیما هستند و ما نمیتوانیم پرواز کنیم. ایشان و 9 نفر دیگر پیاده شدند، اما بعد از لحظاتی، آیتالله محلاتی میآیند و میگویند: «یکی از دوستان دچار سردرد شدیدی شده و از هواپیما پیاده شده است، شما بیا و کنار من باش. آقای کرمانی شما می بایست با این هواپیما میآمدید که برای شما جا باز شد».
این روحانی مبارز سرانجام در یکم اسفند 1364، در آسمان اهواز به همراه چندین عالم و مبارز انقلابی در حالی که عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل بود، مورد تهاجم هواپیماهای عراقی قرار گرفته، به فیض شهادت نائل آمد.
برچسب: حجت الاسلام محمد مصظفوی حجت الاسلام مصطفوی کرمانی شهید حجت الاسلام محمد مصطفوی کرمانی شهید کرمانی
نقد و بررسیها
هیچ دلنوشته ای برای این شهید نوشته نشده است.