عبدالله باقری نیارکی متولد ۲۹ فروردین سال ۱۳۶۱ در تهران است. خانواده باقری خانواده ای مقید و مذهبی بودند به طوری که در نمازهای جماعت و دیگر مراسمات مسجد محل حضور مستمر داشتند و عبدالله در چنین خانواده ای با عشق به اهل بیت پرورش یافت. عبدالله پس از اخذ مدرک دیپلم و در سال ۱۳۷۹ به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول خدمت شد و در آغاز خدمت عضو تیم رهایی گروگان بود اما از سال ۱۳۸۳ به سپاه انصار المهدی عج الله ملحق شد تا در تیم های حفاظت اشخاص انجام وظیفه کند.
شهید مدافع حرم عبدالله باقری نیارکی ایشان داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم به سوریه رفته و در شب تاسوعای سال 94 به دست تروریستهای تکفیری در حومه شهر حلب به شهادت رسید. از این شهید والامقام ، 2 فرزند دختر به نام های محدثه و زینب به یادگار مانده است.
عبدالله باقری نیارکی متولد ۲۹ فروردین سال ۱۳۶۱ در تهران است. خانواده باقری خانواده ای مقید و مذهبی بودند به طوری که در نمازهای جماعت و دیگر مراسمات مسجد محل حضور مستمر داشتند و عبدالله در چنین خانواده ای با عشق به اهل بیت پرورش یافت. عبدالله پس از اخذ مدرک دیپلم و در سال ۱۳۷۹ به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول خدمت شد و در آغاز خدمت عضو تیم رهایی گروگان بود اما از سال ۱۳۸۳ به سپاه انصار المهدی عج الله ملحق شد تا در تیم های حفاظت اشخاص انجام وظیفه کند و در همان سال هم بود که اولین فرزند ایشان به نام محدثه به دنیا آمد.
با انتخاب محمود احمدی نژاد به ریاست جمهوری عبدالله باقری به تیم حفاظت او پیوست و تا سال ۱۳۹۲ عضو تیم حفاظت رئیس جمهور بود اما با پایان دوران ریاست جمهوری احمدی نژاد بالاخره حاج عبدالله توانست موافقت فرماندهان برای اعزام به سوریه را جلب کند. از همان اوایل آغاز درگیری ها در سوریه عبدالله تلاش فراوانی برای سفر به سوریه داشت اما هر بار فرماندهان سپاه انصار با درخواست وی مخالفت میکردند تا این که اولین بار در اسفندماه سال ۱۳۹۳ برای یک ماموریت کوتاه سه روزه عازم شامات شد.
اشتیاق شهید باقری برای بازگشت به سوریه پس از اولین اعزامش صد چندان شده بود و به تعبیر دایی محترمشان، ” حاج عبدالله مانند اسپند روی آتش شده بود و با دیدن اوضاع سوریه نمیتوانست اینجا طاقت بیاورد “. اعزام دوباره حاج عبدالله شش ماه طول کشید و در طول این مدت ایشان به هر دری می زد تا سریعتر به جبهه برگردد تا بالاخره در مهر ماه سال ۹۴ دومین اعزام او رقم خورد و در یازدهمین روز پاییز دوباره راهی شد. رشادت های عبدالله باقری در نبرد به گونه ای بود که شهادتش زیاد طول نکشید و تنها ۲۰ روز پس از دومین اعزام در آخرین روز مهر سال ۱۳۹۴ همراه با امین کریمی که از همرزمانش در سپاه انصار المهدی بود، در حومه شرقی شهر حلب به درجه رفیع شهادت رسید.
عبدالله از دوران راهنمایی تابستان ها می رفت سرکار، از کبابی و پارچه فروشی گرفته تا فروش آکواریوم. بگی نگی دستش رفت توی جیب خودش. یک روز از سرکار که برگشت حسابی سرحال بود. یک چیزی هم قایم کرده بود زیر کاپشنش. یک راست رفت توی اتاقمان و گفت تا صدایتان نکردم نیایید. توی دلم خوشحال بودم که می خواهد غافلگیرمان کند. چند دقیقه ای که گذشت با چشم بسته رفتیم توی اتاق. چشم هایمان را که باز کردیم یک آتاری دیدیم که توی خواب هم نمی دیدیمش. حقوقش را جمع کرده بود و خریده بود برایمان. از خوشحالی آن قدر بالا و پایین پریدیم که نزدیک بود سرمان بخورد به سقف. صدای ذوق و شوقمان مادر را کشاند توی اتاق. تلویزیون سیاه سفید ننه را گذاشتیم یک گوشه. آتاری هم زیرش. فردایش همه پسرهای فامیل را چمع کردیم. برنامه نوشتیمو لیگ برگزار کردیم. زدیم توی سروکله هم و کلی بازی کردیم.
از همان اول ماه رمضان خداخدا می کردیم زودتر شب قدر برسد. از غروب می رفتیم مسجد تا سحر. آن قدر آتش می سوزانیدم، خادم مسجد دور حوض حیاط با جارو می افتاد دنبالمان. همه شیطنت ها زیرسر عبدالله بود. می شد سردسته بچه ها و دستور می داد. تا وقتی کوچک بودیم مادر دستمان را می گرفت و می برد. بزرگتر که شدیم خودمان می رفتیم، پنج تایی. بسیج را دست گرفته بودیم. کلاس های رزمی می گذاشتیم برای بچه ها. عبدالله که رفت سپاه هر چیز یاد می گرفت می آمد توی بسیج به بچها یاد می داد. خیلی اصرارش کردند که فرمانده بسیج منطقه بشود. قبول نکرد. گفت: «نمی رسم، می ترسم مدیون بشم» با همه مشغله اش هر چقدر وقتش اجازه می داد کمک می کرد.
از هجده سالگی رفت سپاه. بعد از یک سال رفت رهایی گروگان. دو سال دوره دید، سخت و فشرده. از چتربازی و راپل گرفته تا غواصی در شب، امداد و نجات، اطفای حریق، تخریب و خنثی. رهایی گروگان، یگانی بود برای آزادسازی مسئولین، اگر گروگان گرفته می شدند. خیلی ها آموزش هایش را تاب نمی آوردند و جا می زدند. اما عبدالله سرش درد می کرد برای خطر، برای هیجان.برایم خیلی جذاب بود. بهش گفتم من را هم با خودت ببر. گفت «خیلی سخته، به درد تو نمی خوره» هر چه اصرار کردم قبول نکرد. می دانستم وقتی عبدالله می گوید نه، حتما چیزی می داند که من نمی دانم. این بود که بعد از دیپلم افتادم دنبال کار. دلم نمی خواست از پدر پول توجیبی بگیرم.
یک روز با خوشحالی آمد خانه. گفت «یک کار توپ برات پیدا کردم، توی فرودگاه» بلند شدم بغلش کردم. گفتم «دمت گرم داداش. چه کاری؟» گفت «باید بشینی توی یک اتاقک و هر کس از پرواز جا مونده رو دلداری بدی» آن قدر جدی بود که حرفش را باور کردم. چند دقیقه نگاهش کردم. یکهو پقی زد زیر خنده. باز هم سرکارم گذاشته بود. یک بار دیگر آمد گفت «توی بهزیستی کار می کنی؟» گفتم چه کاری؟ گفت: «برای معتادها شکلک دربیاری» بفهمند این عاقبت مواد مخدر می شه.» ازش لجم می گرفت که برای همان چند دقیقه هم امیدوارم کرده. عشق می کرد سربه سرم بگذارد و برایم دست بگیرد. آخرش هم شوخی شوخی برایم یک کار دست و پا کرد. شدم انباردار شرکت آب و فاضلاب تهران.
– شب عروسی اش حسابی حالم گرفته بود از فکر اینکه از خانمان می رود دلم می گرفت.
بعد از ازدواجش عبدالله محافظ رئیس جمهور شد و آموزش ها و ماموریت هایش فشرده. هر چه یاد می گرفت به من هم یاد می داد. بار اولی که اسلحه اش را آورد خانه، صدایم کرد که بیا بشین. ریز و درشت و زیر و زبرش را مثل استادی ماهر نشانم داد، نحوه دست گرفتن، ماشه کشی و …
دفاع شخصی را هم از عبدالله یادگرفتم. به همین ها اکتفا نکرد. جمعه ها با چند تا از دوستانش می رفتیم خارج از شهر و تمرین می کردیم، همه فنون رزمی و حفاظت، حتی راپل و چتربازی. از سپاه انصار نامه زده بودند که اگر نیایید درجه هایتان را بگیرید توبیخ می شوید. یک سری کارهای قانونی داشت. نامه را دید ولی باز هم نرفت. تا اینکه بعد از شهادتش رفتم دنبال کارهای ترفیع درجه اش. با شهادتش شد ستوان دوم. نمی دانم عبدالله رفیقم بود یا برادر، یا رفیقی که از برادر نزدیکتر است. فقط این را می دانم که توی این دنیای به این بزرگی هیچ کس برای من عبدالله نمی شود.
از بانیان اصلی هیئت دیوانگان حسین علیه السلام فعال هیئات مذهبی
ورزشی
چتربازی دفاع شخصی راپل غواصی
شغلی
پاسدار
تحصیلات
دیپلم
رشته تحصیلی
–
گالری تصاویر شهید
خاطرات شهید
پدر و مادر شهید عبدالله باقری
مریم شیخ بهایی به سال 1341 در محله قصرالدشت تهران که منطقهای با بافت مذهبی-سنتی بود متولد شد.سال 1360 با حبیب باقری که از هم محلهای های خودمان در منطقه قصرالدشت تهران بودند ازدواج کردم و زندگی مشترکمان را در همین منطقه آغاز کردیم. قصرالدشت جایی است که ما اصالتا در آنجا متولد شده و بزرگ شدیم. بچههایم هم در همین محل متولد شدند.
این منطقه از محلههای قدیمی تهران است که بافت مذهبی دارد. یادم میآید زمان انقلاب ما هم با خانواده مان در راهپیمایی ها شرکت میکردیم و بعد از جنگ هم جوانان زیادی از این محل به جبهه رفتند و شهید شدند.
حاصل ازدواج من و آقا حبیب 5 پسر بود که عبدالله فرزند اولمان بود. اسم پسرها را معمولا پدرشان انتخاب میکرد جز عبدالله که نام او را خانم ملکی مادر همین شهید عباس ملکی که کوچهمان به نامش است گذاشت.
خانم! دامن شما سبز میشه
تازه ازدواج کرده بودیم که یک شب خواب دیدم صدایی دو مرتبه گفت: «خانم! دامن شما سبز میشه»، بار سوم همان صدا آمد که: «خانم! شنیدی؟ میگوییم دامنت سبز میشه» چند وقت بعد یعنی حدود یکسال بعد هفت ماه بود که فرزند اولمان را باردار شده بودم که همان خانم ملکی آمد خانه ما و گفت: «فرزندت پسر است، من خواب دیدم بچهای را به من دادند، پرسیدم این بچه کیه؟ گفتند: بچه حبیب آقا، اسمش هم عبدالله است» به احترام خانم ملکی اسم اولین پسرمان که همین شهید باشد عبدالله شد.
شیطونیهای منحصر به فرد شهید باقری
عبدالله در بچگی و نوجوانی شیطنت های مخصوص خودش را داشت. بچهای نبود که از دیوار راست بالا رود یا شیشه همسایه را بشکند. عاشق آتش زدن چوب کبریت بود. کافی بود سرم را بر گردانم همه قوطی را می برد کوچه تند تند آتش می زد. علی رغم همه شیطنتهایش همیشه مودب بود. امکان نداشت من یا پدرش وارد خانه شویم تمام قد بلند نشود. گاهی حتی از سر کار آمده بود و از خستگی حس نداشت اما محال بود بلند نشود و دستهای ما را نبوسد.
دبستانش را در مدرسه وثوق، خیابان بهبودی خواند. البته دو سال آخرش را بنا به پیشنهاد همسایهمان که معلم مدرسه ابتدایی فطرت بود آنجا گذراند. درس خوان و با سلیقه بود. یکبار نشست با چوب کبریت کار دستی درست کرد. آنقدر خوب و قشنگ شد که علاوه بر اینکه نمره کامل را گرفت به برادرهایش هم داد، آنها هم نمره گرفتند بعد هم مدرسه به عنوان یادگاری نگه داشت. دیپلمش را در رشته کار دانش گرفت و در خانه ما آچار فرانسه و کلید هر قفلی بود. همیشه با خنده می گفتم: مادر تو همه کاره و هیچ کاره ای
سال 79 آمد گفت: مامان میخواهم وارد سپاه شوم. گفتم خیلی خوبه با روحیه مذهبی تو آنجا خوب است. گفت: بروم دیگر متعلق به خودم نیستمها، گفتم اشکالی نداره مادر برو. از همان وقت هم وارد حوزه مربوط به حفاظت شد. حدود 20 سالش بود که گفت: مامان میخواهند تعدادی از بچهها را برای آموزش به آلمان ببرند منتهی شرطش این است که طرف متاهل باشد. گفتم میخواهم دامادت کنم؟ جواب داد نظر شما چیست؟ گفتم: خیلی خوبه. رفتیم خواستگاری. آنقدر خجالت میکشید که وقتی رسیدیم جلوی در خانه عروسم گفت: مامان خواهش می کنم یا شما گل را دستت بگیر یا بابا. داخل هم که رفتیم تا گوشهایش قرمز شده بود، انگار برای او خواستگار آمده باشد.
وقتی متوجه شد داعشی ها به سوریه حمله کردند به شدت متاثر شد، گفت: مامان از ما بعیده که این ها بخواهند به حریم خواهر اربابمان بی احترامی کنند، ما اینجا زنده باشیم انها راحت تعرض کنند به حریم خانم؟! من طاقت نمی آورم.
چند وقت بعد مصاحبه یکی از افغانستانیهایی را که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفته بود، دید. از آن مرد پرسیده بودند شما چرا؟ آمدید اینجا مدافع حرم باشید؟ گفته بود: خانم مدافع ما هستند. عبدالله با دیدن این فیلم خیلی به هم ریخت و گفت: مادر ما شیعه باشیم، شیعه ای که اینقدر ادعایمان می شود که می گفتیم حسین جان ای کاش ما بودیم و شما را یاری می کردیم، الان وقت لبیک گفتن است. خدا می داند به روحش قسم اینطور نیست که نخواهم اجازه دهم برود اما به خاطر خانواده اش و اینکه دو تا دختر داشت که بچه به او وابسته بودند دلم رضا به رفتن نمیداد. گفتم: مادر از رفتنت حرفی نیست ولی من با اینها چه کنم؟!
گفت: مادرِ من! هر چیزی خمسی داره، شما 5 پسر داری باید خمسش را بدهی دیگه. گفتم: پس بچه هایت چه میشوند؟ گفت: مگر این شهدایی که اول انقلاب و در جنگ رفتند زن و بچه نداشتند؟ بعدم شهادت سعادت می خواهد و نصیب هر کسی نمی شود. این همه آدم رفتند جبهه برگشتند من هم بر می گردم. گفتم: می دونم. باز گفت شما چون مادری فکر می کنی اتفاقی میافتد اما من بر می گردم.
بار دوم یا سوم بود که می رفت طوری با آرامش ما را نرم کرد که زبانمان بسته شد. می گفت: مامان شما از بچگی خودت ما را بردی هیئت، شما ما را اینجوری بار آوردی، مگر غیر از این بود که این جوری تربیتمان کردی که به ائمه در هر شرایطی ارادتمان را نشان دهیم؟ مثلا سریال مختار را که پخش می کرد آنجایی که سر وهب را مادرش پرت کرد، گفت: مادر شما باید همچین زنی باشید و اینجوری هم انتظار می رود. باید اینگونه سر من را پرت کنی سمت دشمن و بگویی چیزی را که در راه خدا دادم پس نمیگیرم.
عبدالله 13 سال محافظ آقای احمدی نژاد بود یعنی از دوره شهرداری ایشان. در واقع اولیت تیم حافظی که پسرم با آنها همکاری کرد مربوط به آقای احمدی نژاد بود. او هم خیلی عبدالله را دوست داشت. همیشه می گفت: محافظ ها عین بچه های خودم هستند و عبدالله را با نام کوچک صدا میکرد. هیچ وقت در مورد کارش با ما صحبت نمی کرد، اولین بار در تلویزیون دیدیمش با آقای احمدی نژاد که محافظ رییس جمهور است و تا قبل از آن نگفته بود. کسی نبود که از کارش تعریف کنه، دائم می گفت: خدا باید به آدم عزت بدهد. بچه محلها هم که او را دیده بودند: می گفت: من اتفاقی آن پشت بودم.
او میتوانست زندگی عادی را به خوبی پشت سر بگذارد و بزرگ شدن دو فرزند دخترش را که تمام دنیای مادی او را از آن خود کرده بودند نگاه کرده و کیف کند اما سالها سینه زنی در هیئت سالار شهیدان و اشک ریختن برای بی حرمتی ها و زجرهای ام المصائب زینب کبری(س) باعث شد وقتی به گوشش رسید تروریستهای تکفیری و طرفداران اسلام آمریکایی چشم ناپاکشان را به سمت حرم حضرت عقیله انداخته اند بی تاب شود و به سرزمین شام هجرت کرد تا در کنار دیگر سربازان اسلام اجازه ندهد یکبار دیگر تاریخ شاهد تعدی به حریم پاک عفیفه جلیله مخدره حضرت حیدر(ع) باشد. عبدالله در شب تاسوعا خون پاکش در میدان آتشی که داعشی ها برپا کرده بودند حین مبارزه به زمین ریخت و تا ابد زنده شد و در درگاه حضرت حق روزی خواهد خورد.
کتاب بادیگارد
کتاب بادیگارد خاطرات و زندگینامه شهید مدافع حرم عبدالله باقری
کتاب بادیگارد با روایت خاطراتی از مادر شهید عبدالله باقری شروع میشود که قبل از بدنیا آمدن او شروع شده و با خاطرات برادر و همسرش ادامه مییابد تا به دل اتفاقات سوریه برسد و در نهایت با خاطراتی از همکاران شهید مدافع حرم عبدالله باقری تمام میشود . کتاب بادیگارد در شش فصل جمع آوری شده است که پر است از نشانههای عاشورایی که با زندگی عبدالله پیوند خورده بود . نشانههایی که در فصل « مرا نفس بکش » نسبت به سایر فصول پررنگتر به نظر میرسند ؛ فصلی که راوی آن همسر شهید است و قلب کتاب را تشکیل داده .
نگارش کتاب را با خواندن متنی از کتاب دریابید :
یک بار داشتیم تلویزیون می دیدیم . برنامه حیات وحش . در جنگل های آفریقا با اسلحه هایی شبیه لوله های بلند پرنده ها را می زدند . یکهو بلند شد . گفت : ” من رفتم بسازمش . ” کارمان درآمد . می دانستم عبدالله وقتی بخواهد یک چیز را بسازد تا درستش نکند ول کن نیست . شدم وردستش . افتادیم دنبال لوازم اولیه . چند تا لوله پلیکا پیدا کرد کنار حیاط . یکی شان را برداشت . یک تکه کاغذ هم لوله کرد شبیه قیف . کرد داخل لوله پلیکا . فقط نگاهش می کردم و هر دستوری می داد اجرا می کردم . گفت : ” برو یواشکی از جعبه خیاطی مادر سوزن لحاف دوزی بیار . ” دزدکی سرک کشیدم داخل آشپزخانه . مادر سرش گرم آشپزی بود . پاورچین پاورچین رفتم سراغ کمد . نخ و سوزن را برداشتم و مثل فرفره آوردم . سوزن را گرفت چسباند به سر قیف . خیلی طول نکشید که کاردستی اش آماده شد . گفت : ” حالا بشین و نگاه کن . ” گربه یکی از جوجه هایمان را خورده بود . از دور نشانه گرفت . فوت کرد توی لوله . تیرش درست خورد به گربه روی دیوار صدایش بلند شد . گفت : ” تا تو باشی جوجه های بیچاره ما رو نخوری . ” پریدم بالا و گفتم : ” ایول عجب چیزی ساختی داداش . “
بعد از ازدواجش عبدالله محافظ رئیس جمهور شد و آموزش ها و ماموریت هایش فشرده . هر چه یاد می گرفت به من هم یاد می داد . بار اولی که اسلحه اش را آورد خانه ، صدایم کرد که بیا بشین . ریز و درشت و زیر و زبرش را مثل استادی ماهر نشانم داد ، نحوه دست گرفتن ، ماشه کشی و …
وزن :210 گرم
شابک :9786003301078
مولف :افروز مهدیان
انتشارات :روایت فتح
تعداد صفحات :248
موضوع :سرگذشتنامه شهیدان سوریه زندگینامه شهید عبدالله باقری
جلد :شومیز
شماره کتاب شناسی ملی :4686384
لطفا پیش از ارسال دلنوشته خود درباره شهید موارد زیر را مطالعه و بررسی نمایید.
الف) متن دلنوشته شما قبل از انتشار در وبسایت ، به طور دقیق بررسی می گردد و پس از تایید با نام خودتان برای عموم منتشر می گردد. بنابراین خواهشمندیم در ارسال متن خود دقت نمایید.
ب) در صورتی که دلنوشته ارسالی شما دارای محتوایی باشد که بتوان روی آن کار بیشتری کرد ، با هماهنگی خودتان ، ویراستاران وبسایت از نظر ادبی آن را ویرایش نموده و پس از ایجاد شاخ و برگ مناسب ، نسبت به انتشار آن در بخش های دیگر وبسایت اقدام می نمایند.
ج) توجه نمایید که از انتشار محتوای دارای اصطلاحات و الفاظ نامناسب ، محتوای مغایر با قوانین کشور جمهوری اسلامی ایران و هرگونه محتوایی که رنگ و بوی سیاسی و جناحی داشته باشد ، جدا معذوریم.
د) استدعا داریم که فارسی بنویسید و از کیبورد فارسی استفاده کنید. بهتر است از فضای خالی (Space) بیش از حدِ معمول ، شکلک یا ایموجی استفاده نکنید و از کشیدن حروف یا کلمات با صفحهکلید بپرهیزید. تنظیمات دقیق متن ارسالی شما توسط ویراستاران وبسایت انجام می گردد.
اولین کسی باشید که خاطره شهید می نویسد “شهید عبدالله باقری” لغو پاسخ
نقد و بررسیها
هیچ دلنوشته ای برای این شهید نوشته نشده است.