
دلنوشته ای در وصف شهید حجت الاسلام عنایت الله احمدی
خودمونی های فرزند شهید آقای جواد احمدی
سلام بر آشناياني كه هنوز هم براي خيلي از ما هم غريبند..
سلام بر آنان كه فصل پرواز را غنيمت شمردند ، تا بالاتر از عشق پر كشيدند و قصه تلخ زمينگير شدنها را از آبي آسمان به نظاره نشستند..
و سلام بر تو اي پدرم ، واژهايي گرم و دوست داشتني كه تكرار آن قلب خسته مرا تسلي مي بخشد.. وقتي در سجاده مادر نشسته و با تسبيه دانه درشت اشك ذكر پدر پدر را تكرارميكنم ، ناگهان گرمي دستهاي مهربان تكيه گاه دلتنگي هايم ميشود و آتشفشان بغض فرو خورده ام در سينه آرامش مي گيرد..
كودكي من در انتظار پدري گذ شت كه روزي تفنگ بردوش عقيده اش گرفت..با غريبي همسفر شد و به مهماني خدا رسيد و من در تمام اين سالها هر روزبارها وبارها كوچه هاي غربت و تنهاييم را به دنبال پدر گشتم.چشم به در و گوش به زنگ خانه دوختم و باور داشتم كه هرسفركردهاي روزي باز خواهد گشت ..تمام لالايي هاي كودكي من با اشك هايم براي تو خاتمه يافت ..تمام قصههاي كودكي من قصه لاله و کبوتر،قصه خاكريز و سنگر و قصه سرخ تا خدا رفتن بود ..
دفتر نقاشيام پر بود از تفنگ ، پوتين ساك،پلاك و مردي كه به جاي دو دست با دو بال در آسمان، بالاتر ازپولها و خورشيد نقاشيام پرواز ميكرد .از كودكي در خط مقدم خط خطيهاي دفترم پدر را جستوجو ميكردم .وقتي دوستم از من خواست دست ازانتظار ديدن تو بردارم با او قهر كردم و ديگرشريك بازي هاي بچهگانه او نشدم من بازي سخت انتظار را بهتر از تمام كودكان ياد گرفتم .اي پدر من درسالهاي بي برگشت تو بزرگ شدم ، قد كشيدم و به مدرسه رفتم.
اما در صفحه مدرسه باز هم سخن از بابا بود.چه آب داد و نان داد و من هر بار بي اراده در دفتر مشقم بابا جان داد را مينوشتم..هر بار كه در دفتر انشايم از زخم هاي تن تو مي نويسم تن دفترم زخم بر ميدارد .. پدرجان كاش ميشد، تمام دنيا را از من بگيرند و به جاي آن فقط يك لحظه بتوانم چشم درچشمان آسماني تو بدوزم..يا لااقل تو مي توانستي يكبار مرا در دامن بنشاني و دست نوازش بر سرم بكشي و من با نشاطي كودكانه به سويت مي دويدم و مثل تمام كودكان پول توجيبي ام را ازتو ميگرفتم ..پدرجان كاش ميشد فقط يك روزتو نان آور خانه ما مي شدي و مادر فقط مادر ميشد ..اي اش تو در كنارما بودي ، خودت را ميخواهم ، قاب عكست بر روي ديوار ، نامت بركوچههاي شهرهيچ چيز ديگر برايم پدر نمي شود..پدرجان اي كاش ازسفري كه رفتي برايم سوغاتي ديگرجز پارههاي پيكرت ميآوردي ..از مادر بگويم ،او كه يك تنه كوله بار دلتنگي هاي من را به دوش ميكشد.اشك ازگونههايم برميچيند وازمن ميخواهد گريه نكنم و اشك هاي خود را لابه لاي چادر تودار خود پنهان مي كند در حالي كه نمي داند من بارها و بارهاست كه اشكهاي پنهاني او را ديدهام.. پدرجان اي اتفاق سبز زندگي ام كه سال ها پيش مثل يك روياي شيرين آمدي و رفتي ،اي كه مزارت در قطعه شهدا تنها دلخوشي عصر پنجشنبههاي من است ،توكه آسمانها را زير بال و پر گرفتي پس چرا به كوچههاي تو درتوي پسري سري نمي زني ..
چه ميشد اگر مي آمدي و دستهاي كوچك من غبار غربت را از پيراهن خاكي تو مي تکاند ..اگر چه سالهاست پرنده زخمي روحم زير چتر تو و يادگاري هايت و نه در سايه سار دستهاي مهربانت پناه گرفته است ،اگرچه نيستي تا مثل بقيه پدران پسرت را در آغوش بگيري و من هر روز گرد و غبار قاب عكس تو را پاك مي كنم و تو را در آغوش ميگيرم..اگرچه رفتي و سالهاست مادر هنوز در بدرقه ات كوچه وداع را آب پاشي ميكند ، اما من چهره زيباي تو را بارها وبارها در سايه روشن منورها در خواب ديدهام درحالي كه نوار سبز يا حسين (ع) بر پيشاني بستهاي و به من لبخند ميزني و ميگويي پسر بابا ،چقدر شبيه من شدهاي .
اما خوشحالم..
از اينكه فرزند تو هستم.. فرزند تو جواد احمدی