شهيد ناصر(عباس) ابدام در سال 1354 در محله ابوذر تهران چشم به جهان گشود، دوران کودکی را در میان خانواده ای مؤمن و متعهد سپری کرد و در سن 7 سالگی به مدرسه رفت. با ورود به مدرسه راهنمایی به عضویت بسیج، درآمد و در تمام نمازهای جماعت و مراسم مذهبی شرکت ميكرد. حضور پدر در عرصه نبرد حق علیه باطل در جنوب کشور، ناصر را علاقمند به دفاع از میهن اسلامی ساخت. او به خاطر اخلاق حسنه اش در میان دانش آموزان مدرسه و بسیجیان مسجد از محبوبیت خاصی برخوردار بود، اقامه نمازهای شبانه وعشق به امام (ره) و پیروی از سیره ایشان او را به صراط مستقیم رهبري كرد. ناصر در سال 1369 قبل از انجام فریضه نماز جمعه، در پارک لاله تهران توسط گروهی از اراذل و اوباش و بر اثر ضربات چاقو به پهلو و قلب، در سن 15 سالگی و در راه حمایت از نوامیس کشورش به شهادت رسيد.
تصاویر و تندیس این شهید در شهرستانهای رباطکریم، بهارستان، اسلامشهر و مناطقی از تهران دیده میشود. در ضلع جنوبی پارک لاله تهران هم که محل شهادتش است، تندیسی از شهید نصب شده است. تصاویر، نوجوانی کم سن و سال با سیمایی بسیار جذاب و معصوم و نگاهی گیرا را نشان می دهد.
بچههایم را پای روضه امام حسین(ع) بزرگ کردم
ناصر دومین فرزندم بود که سال ۵۴ در خرمآباد به دنیا آمد. پدرش بنا بود و به همین خاطر برای کار به شهرهای مختلف سفر میکردیم. اسم پسرم در شناسنامه «ناصر» بود، اما او را غلامعباس صدا میزدیم. خودش این اسم را خیلی دوست داشت. بعد از به دنیا آمدن غلامعباس به تهران آمدیم. منزلمان در حوالی مسجد ابوذر در منطقه ۱۷ تهران بود. من از همان ابتدا بچههایم را به مسجد میبردم و آنها را پای روضه امام حسین(ع) بزرگ کردم. کمکم تأثیرات این کارها را در غلامعباس میدیدم.
غلامعباس از نوجوانی وارد بسیج شد. پیشنماز آنجا هم پدر آقای علیرضا پناهیان بود. یک طلبهای هم به نام احمد پناهیان که تقریباً هم دوره غلامعباس بود و باهم فعالیت میکردند. حتی بعد از شهادت غلامعباس پیشنماز مسجد میگفت: «این مسجد حدود ۸۰ شهید دارد، اما بنده در شهادت هیچ کدامشان به اندازه عباس ناراحت نشدم».
از کودکی انقلابی تربیت شد
همسرم از سال ۶۱ تا آخر جنگ مدام به جبهه میرفت، آن موقع ما در یک اتاق مستأجر بودیم و زندگیمان با حقوق کارگری اداره میشد. یک بار به همسرم گفتم: «تو به جبهه نرو، وضعیت زندگی ما را که میبینی، اداره این بچهها و مستأجری برای ما سخت است» اما او گفت: «وظیفه است که برویم، اسلام با این کار ندارد که تو یک اتاق و ۵ بچه داری. وقتی امام دستور داده که به جبهه اعزام شویم، باید در هر شرایطی برویم و نگذاریم اجنبیها به کشورمان وارد شوند. هیچ جا مثل ایران نیست و باید با جان و دل از آن حفاظت کنیم». او در جبهه چندین بار مجروح شد، یکی از این دفعات سر، دست و پایش ترکش خورده بود، اما با این حال جبهه را ترک نکرد و اکنون به دلیل موجگرفتگی، عوارض ناشی از آن که در اعصاب و روان بروز میکند را تحمل میکند. فکر میکنم همین شرایط حضور پدر شهید در جبهه سبب شد تا او هم زود بزرگ شود و احساس مسئولیت کند و پایبند به انقلاب باشد.
میگفت: زن نباید بلند صحبت کند
غلامعباس با اینکه ۱۲ ـ ۱۳ ساله بود، بیشتر از سنش میفهمید و حرفهای بزرگتر از سنش را میزد، مثلاً میگفت: یک زن نباید با صدای بلند صحبت کند و بخندد. با دیدن وضعیت زنهای بیحجاب در خیابان خیلی ناراحت میشد و میگفت: چه دلیلی دارد زن بزککرده، بدون مردش وارد کوچه و بازار شود.
او در واقع به این حدیث از حضرت زهرا(س) یقین پیدا کرده بود که بهترین زنان کسانی هستند که نامحرمی او را نبیند و او نامحرم را نبیند. بنده سعی میکردم مسائل را رعایت کنم اما با این حال در این مسائل به بنده با احترام گوشزد میکرد؛ از اینکه میدیدیم او در این سن و سال به این مسائل توجه میکند، خوشحال میشدم. او به خواهرانش که نوجوان هم بودند، میگفت: آبرومندانه زندگی کنید، درستان را خوب بخوانید و هیچوقت چادرتان را زمین نگذارید، اگر روزی چادر از سرتان بیفتد، در روز قیامت نخواهید توانست جواب حضرت زهرا(س) را بدهید. دخترانم حرفهای غلامعباس را تا امروز عملی کردند.
با بچههای این دوره و زمانه فرق میکرد
او خیلی بچه قانع و سازگاری بود، اصلاً با بچههای این دوره و زمانه فرق میکرد. هیچوقت در مسائل مختلف به من بیاحترامی نکرد. وقتی به او میگفتم که خرید منزل را انجام بدهد، هیچوقت نشنیدم بگوید نمیروم یا اینکه.نمیگفت که این غذا را نمیخورم. در ماه مبارک رمضان بدون اینکه به سن تکلیف رسیده باشد برای سحری بلند میشد و روزه میگرفت. با عشق دنبال اقامه نماز بود. وقتی که صبحها او را برای خواندن نماز صبح بیدار میکردم، خیلی خوشحال میشد و با اشتیاق نمازش را میخواند.
میگفت: مسجد را خالی نگذارید
غلامعباس خیلی زیبا قرآن قرائت میکرد، سوره الرحمن را زیاد میخواند. بلافاصله بعد از اینکه از مدرسه به منزل میآمد، وسایلش را در خانه میگذاشت و به مسجد میرفت. او مسجد را خالی نمیگذاشت و گاهی اوقات که در منزل نماز میخواندیم به ما میگفت: برای نماز به مسجد بروید، چرا در خانه نماز میخوانید؟ از این روحیه غلامعباس بسیار لذت میبردم و گاهی هم نگران میشدم که نکند با روحیهای که دارد او را در جامعه اذیت کنند.
یکبار که بنده بیمار بودم، به همراه غلامعباس به پزشک مراجعه کردیم. او در مسیر میگفت: اگر ما برای خواهر و مادرمان غیرت داشته باشیم و از آنها حفاظت کنیم، هیچ مردی به خود اجازه نمیدهد به آنها نگاه بد کند.
در امر به معروف با کسی تعارف نداشت
به یاد دارم یکی از اقوام به منزل ما آمده بود؛ غلامعباس به او گفت: علی! چرا نماز نمیخوانی؟ علی هم در پاسخ به او گفت: تو شیخ هستی برای خودت هستی. مراقب اعمال خودت باش، با من کاری نداشته باش. غلامعباس هم به او پاسخ داد: وظیفه من این است که مسیر درست را به تو نشان بدهم، اسم تو علی است، باید حضرت علی(ع) را الگوی خود قرار دهی. پسرم با اینکه سن کمی داشت و حتی به سن تکلیف نرسیده بود، به احکام شرعی توجه داشت.
انتظامات نماز جمعه بود
او هر هفته در نماز جمعه دانشگاه تهران حضور پیدا میکرد و انتظامات بود. با توجه به اینکه بمبگذاریهای تیر ماه سال ۱۳۶۰ در مسجد ابوذر و نماز جمعه سال ۱۳۶۳ را میدانست، میگفت: باید بیشتر در نماز جمعه مراقب تردد افراد باشیم. او در روز جمعه ۳۰ شهریور ۱۳۶۹ زودتر از همیشه به محل اقامه نماز جمعه رفت تا بازرسی بهتری داشته باشد. وقتی که در آنجا حاضر شده بود میبیند که هنوز درها باز نشده، لذا به پارک لاله رفت.
او در پارک لاله با صحنهای مواجه میشود و میبیند که چند پسر اراذل در حال اذیت کردن یک دختر هستند، غلامعباس تذکر میدهد. آن چند نفر به پسرم حمله میکنند و با ۷ بار ضرب چاقو به قلب و ناحیه شکم، او را به شهادت میرسانند. کسانی که پسرم را به بیمارستان امام خمینی(ره) منتقل کردند، نحوه شهادت را تعریف کردند. زمانی که به بیمارستان رسیدیم پسرم شهید شده بود. پرستار حاضر روی آن را باز کرد و برای آخرین بار پسر ۱۵ سالهام را دیدم.
فکر نمیکردم غلامعباس شهید شود
برای پسرم خیلی آرزوها داشتم؛ او را با تمام این آرزوها در قطعه ۴۰ گلزار شهدای بهشتزهرا(س) به خاک سپردم؛ هیچوقت فکر نمیکردم که غلامعباس شهید شود، چون جنگ تمام شده بود و تصورم این بود که هر کسی که به میدان جنگ برود شهید میشود، اما میدان جنگ پسرم در دفاع از حریم زنان در همین شهرمان بود.
به پسرم توسل میکنم
بنده وقتی با مشکلی مواجه میشوم به پسرم توسل میکنم و از او میخواهم برای ما دعا کند. یک بار که پدر شهید بیمار شده بود و به دلیل عوارض موجگرفتگی سردرد شدید داشت، طوری که نمیتوانست استراحت کند؛ به غلامعباس گفتم: پسرم! تو را قسم میدهم به نامت، دست به دامن حضرت عباس(ع) شو و سلامتی پدرت را بخواه. این دعا به اجابت رسید و همسرم ساعتها بدون سردرد توانست آرام بخوابد.
غلامعباس اول خودش را تربیت کرده بود
غلامعباس خیلی خوب بود؛ بعد از شهادتش، من و ۳ خواهرش خیلی غصه خوردیم؛ همیشه از خودم میپرسم این بچه چطور این طوری شد؟ خدا چرا این هدیه را به من داد؟ یک جوری رفتار میکرد که بقیه آن طور نیستند. وقتی میدید نان یا غذا در سفره کم است، زود دستش را از خوردن میکشید. میگفتم: غلامعباس! چرا نمیخوری؟ میگفت: خوردهام، سیر شدم. پسرم نمیگذاشت خواهرانش بروند و در صف نانوایی بایستند و نان بگیرند. همیشه خودش میرفت. یک بار همسایهها گفت خدا را خوش نمیآید که دائم این بچه را میفرستید در صف نانوایی. گفتم: به خدا خودش میآید و نمیگذارد کس دیگری بیاید. او میخواست عاقبت به خیر شود، در راه خدا باشد، اجازه نمیداد کسی در حضورش غیبت کند، همه را به نماز و عبادت و دوری از گناه و معصیت تشویق میکرد تا اینکه به مقام والای شهادت نائل شد.
تنها توقع مادر شهید امر به معروف
خونهای زیادی پای اسلام ریخته شد؛ از زمان صدر اسلام تا امروز برای زنده بودن این دین خون و جان دادیم؛ چه جوانهایی که برای حفظ دین جانشان را در راه خداوند دادند؛ آنها را حق را پیدا کردند و رفتند؛ امروز مسئولیت سنگینی بر عهده ما است تا از این خون محافظت کنیم. من فرزندم را در این راه دادم و توقع دارم که جوانان در مسیر شهدا باشند. چیزی که دلم را شاد میکند همین است.
برچسب: شهید ابدام شهید ناصر ابدام ناصر ابدام
خاطرات شهید
غلام حضرت عباس(ع)
برادر شهید میگوید پدرمان مدام در جبههها بود و مدتها که از تولد برادرمان میگذاشت به خانه نیامده بود تا برایش شناسنامه بگیرد. قرار بود اسم برادر را غلامعباس بگذاریم به این نیت که غلام حضرت عباس(ع) باشد، اما چون پدر نبود دایی پدر ما برای گرفتن شناسنامه رفته بود و خبر هم نداشت که چنین نامی انتخاب کردهایم و در هنگام گرفتن شناسنامه نام ناصر را که همان لحظه به ذهنش رسیده بود، میگوید. در شناسنامه ناصر مینویسند اما برادر را غلامعباس صدا میکردند.
دیدار خاطرهانگیز با رهبر انقلاب
در همان آغازین روزهای پس از شهادت غلامعباس، پدر به همراه آیتالله جنّتی که آن موقع رئیسستاد احیای امر به معروف و نهی از منکر بودند به دیدار رهبر معظم انقلاب اسلامی میروند. در این دیدار رهبر انقلاب پدر شهید را مورد تفقد ویژه قرار داده و مصافحه و دیدهبوسی گرم و صمیمانهای کردند و یک جلد کلام الله مجید به پدر هدیه دادند. آقا برای اولینبار از شهید اِبدام بهعنوان نخستین شهید امر به معروف و نهی از منکر کشور یاد کردند.
غیرت شدید بر روی حجاب و عفاف
برادر شهید تعریف میکند: خانواده شهید در منطقۀ 17 ابوذر فلاح زندگی میکردند. زمان جنگ بود و پدر مدام در جبههها با دشمن بعثی جهاد میکرد و غلامعباس مرد خانه بود و امور جاری خانه با ایشان بود. شهید چهار خواهر داشت و غیرت شدیدی هم روی مادر و خواهران داشت. شهید خیلی به حجاب و عفاف حساس بود و پیوسته همشیرهها را به حجاب برتر سفارش میکرد و آنها نیز تا به امروز با دقت و وسواس خاصی چادرشان را حفظ کردهاند. شهید به مادر میگفت: شما نروید چیزی بگیرید، من خودم هر چه لازم دارید میخرم. آن زمان دوران جنگ بود و صفهای نانوایی و اجناس کوپنی بسیار طولانی بود. غلامعباس این زحمت را به جان و دل میخرید و هر روز زمان زیادی صرف میکرد تا مادر و خواهرانش از نگاه نامحرمان در امان باشند. یکی از بستگان نیز هممحلی شهید بود و غلامعباس همین سفارشها را به او هم میکرد و خریدهایشان را انجام میداد. به این ترتیب شهید صبح تا شب در صف نان و اجناس کوپنی و مایحتاج زندگی بود.
حضور فعال در سنگر مسجد و بسیج
با وجود این مشکلات، ناصر (غلامعباس) از سنگر مسجد و بسیج هم غافل نبود و به مسجد و حسینیۀ یومالغدیر که حدود دوکیلومتری از منزل فاصله داشت، رفت و برای بسیج ثبتنام کرد و بعد از آن بهصورت منّظم و مداوم به مسجد رفت و آمد داشت.
امام جماعت این مسجد حجتالاسلام پناهیان پدر حجج اسلام احمد و علیرضا پناهیان بود و علاوهبر پدر، این دو بزرگوار نیز در آن برهه به این مسجد میآمدند. بعد از شهادت غلامعباس، حجتالاسلام احمد پناهیان به پدر شهید میگوید: فرزند شما با آنکه منزلش دور بود، مدتها قبل از اذان به مسجد میآمد و رتق و فتق امور مسجد را بهطور کامل عهدهدار میشد و تمامی کارها را انجام میداد، از شستن حیاط، نظافت سرویسها، خالی کردن جوی جلوی در گرفته تا نظافت داخل مسجد، انداختن جانمازها، چیدن مهرها و… و بعد از نماز نیز تمام کارها را انجام میداد و آخر از همه میرفت.
شهید فقط در عزای امام حسین(ع)گریه میکرد
شهید فقط در عزای امام حسین(ع)گریه میکرد و آنچنان هم میگریست که تمام حاضران در هیئت و حسینیه تحت تأثیر قرار میگرفتند و زار زارگریه میکردند. غیر از آن هرگزگریه نمیکرد. چند بار به خاطر دفاع از مظلوم چند نفره سرش ریخته بودند و کتک مفصلی خورده بود اما یک قطره اشک هم نریخته بود.
دفاع از مظلومان و سیلیخوردگان
هر گاه میشنید کسی مظلوم واقع شده و مثلاً بچهها کتکش زدهاند غیرتی میشد و جلو میرفت و بلافاصله به یاریاش میشتافت و بسیار هم اتفاق میافتاد که یک تنه با چند نفر گلاویز میشد و کتک مفصلی هم میخورد اما باز دست از یاری مظلومان و سیلیخوردگان بر نمیداشت. اگر کسی مزاحم خانمی میشد که قاطی میکرد و خونش به جوش میآمد حتی اگر آن خانم بسیار بدحجاب بوده باشد باز هم فرقی نداشت و دفاع از ناموس مردم را واجب میدانست و سرانجام نیز در همین راه شهید شد.
شهادت در مسیر نماز جمعه و در راه امر به معروف و نهی از منکر
شهید هر هفته به نماز جمعه میرفت و معمولاً چند ساعت قبل با پای پیاده به سمت محل برگزاری نماز جمعه حرکت میکرد. در روز شهادت نیز به همراه یکی از دوستانش با حالت بگو و بخند حرکت میکنند و حدود ساعت ده، ده و نیم به پارک لاله میرسند و روی نیمکتی مینشینند. بسیار تشنه بودند. دوست شهید برای خرید بستنی به طرف دکهای میرود. بعد از رفتن او، غلامعبّاس ناگهان یک خانم بدحجاب را میبیند که دو نفر آقا که لات به نظر میرسند، پشت خانم به فاصله کمتر از نیم متر در حرکتند و حرفهای زشت میزنند. غلامعباس بلند میشود و میگوید: آقا عذر میخواهم، ببخشید، این کاری که انجام میدهی خوب نیست. فکر کن خواهرته و من جای شما هستم، چه حالی میشوی؟ چون تذکر میدهد سیلی خیلی بدی میخورد به گونهای که مادر شهید میگوید وقتی پیکر پسرم را دیدیم هنوز جای انگشتانِ سیلی زننده روی گونهاش بود.
غلامعباس روی زمین میافتد. مرد دیگر میخواهد حرکت زشتی با خانم انجام بدهد که غلامعباس بلند میشود و با لگد به کمرش میزند. اولی میآید باز میزند و دومی از جورابش قدّاره در میآورد و بلافاصله در قلب شهید فرو میکند. قدّاره را هفت بار به بدن فرو میکند و در میآورد و هر بار بخشی از اعضای بدن شهید خارج میشود، قلب و ریه و… شهید با بدن پاره پاره روی زمین افتاده و مردم دورش حلقه میزنند. قاتل قدّاره را در آسمان میچرخاند و عربدهکشی میکند که هر کسی بیاید جلو همین بلا را سرش میآورم.
رفیق شهید که یکسال از او کوچکتر بوده با دو تا بستنی در دست برمیگردد که میبیند مردم جمع شدهاند و زیر پایشان خون جاری است. جلوتر که میرود میبیند دوستش زمین افتاده و قاتل دارد با قدّاره میکوبد به بدن شهید. رفیق شهید میگوید انگار کسی بهم گفت به نگهبان پارک بگو. بستنی از دستش میافتد و سراغ نگهبان میرود. زبانش بند آمده و مدام روی شانه نگهبان میکوبد و اشاراتی میکند. سیلیای میخورد و زبانش باز میشود و میگوید رفقیم را کشتند. نگهبان پارک که آدم نترس و جسوری بوده سراغ قاتل میرود و از پشت با قدرت زیاد دستهای قاتل را قفل میکند به گونهای که بعدها قاتل میگوید آن لحظه چشمانم سیاهی رفت. نیروی انتظامی بعد از مدتی میآید و قاتل را میبرد. بعدها مشخص میشود قاتل گنده لات نازیآباد و یکهبزن بوده و کلّی هم نوچه داشته. هیکل خیلی بزرگی داشته، دو متر و ده قدش و صد و چهل کیلو وزنش بوده است. آمبولانس هم میآید اما میگویند بدن تکه تکه است و نمیشود روی برانکارد گذاشت. بدن را در پارچهای میپیچیند و به بیمارستان میبرند.
غلامعبّاس رفت پیش سیدالشّهدا(ع)
مادر تعریف کرد، همان ساعتی که فرزندش به شهادت رسید ناخودآگاه و یکهو بند دلش پاره شد و از پدر شهید سراغ غلامعبّاس را گرفت.
رفیق شهید به حجتالاسلام پناهیان امام جماعت مسجد گفته بود و ایشان هم به بچههای بسیج. ساعت سه و نیم، چهار بعد از ظهر حاج آقا با بچههای بسیج میآیند دم در خانه شهید برای خبر دادن. چون مسجد دور بود، پدر آنجا نمیرفت و شناختی از مراجعهکنندگان نداشت، لذا بدن پدر میلرزد و احساس میکند اتفاقی افتاده که دستهجمعی آمدهاند. جمعیت داخل میآیند و مینشینند و مدام از سیدالشّهدا(ع) صحبت میکنند و میگویند و میگویند تا اینکه بالاخره اظهار میکنند که غلامعبّاس اِبدام هم رفت پیش سیدالشّهدا(ع).
در خانه شهید قیامتی برپا میشود
بنده(نویسنده گزارش) بارها مجلس ختم نوجوان و نونهال رفتهام و دیدهام که گویا قیامت برپا شده و چگونه بازماندگان از ته وجود ضجه میزنند و ناله و زاری میکنند و حتّی عنان از کف داده و به خود آسیب میرسانند، لذا میدانم که چقدر داغ نوجوان سخت است. هر چه هم که نوگلِ رحلت یافته عزیزتر بوده و دلبستگی به او بیشتر بوده این جو سنگینتر و شدیدتر شده است. در مورد این خانواده هم ناگفته پیداست که چه اتفاقی میافتد. منزل زیر و رو میشود و شیون و زاریِ عظیمی برپا میشود به حدی که پدر و مادر از هوش میروند.
رسیدگیهای شهید به محرومان که پس از شهادت آشکار شد
شهید اِبدام در قطعه چهل بهشت زهرا تشییع و خاکسپاری شد. برای مراسم تشییع جمعیت بسیار بسیار زیادی آمده بودند که برادر شهید اظهار میدارد خیلی از آنها را نمیشناختیم. برادر شهید میگوید: بعد از چهلم شهید، پیرزن و پیرمردی آمدند درِ خانۀ شهید. وقتی داخل آمدند و نشستند خیلیگریه کردند، خانواده شهید هم پا به پای آنهاگریستند. گفتند این ناصر حکم پسر ما را داشت. چون خانهشان حداقل سه کیلومتر فاصله داشت و خانواده شهید آنها را نمیشناختند، پدر و مادر شهید متعجب شدند. گفتند نمیتوانیم راه برویم و بچهها رهایمان کردهاند. ناصر کارهایمان را میکرد و تمام خریدهایمان را انجام میداد. آنقدرگریه کردند که دیگر چشمانشان سو نداشت. گفتند دیگه کی میخواهد ما را رتق و فتق کند؟ گفتند اعلامیه ناصر را که در نانوایی دیدیم فهمیدیم شهید شده و توانستیم خانهاش را پیدا کنیم. اینقدرگریه کردند که از حال رفتند. گفتند شما پدر و مادرش هستید ولی نمیدانید ناصر کی بوده. چند نفر دیگه هم اینجوری آمدند.
نقد و بررسیها
هیچ دلنوشته ای برای این شهید نوشته نشده است.