شهید محمد رضا جعفر پور 17 فروردین سال 1342 در روز میلاد امام رضا (ع) چشم به جهان گشود و به این علت رضا نام گرفت. از همان ابتدای طفولیت کودکی خاص بود و به قرآن و نماز علاقه خاصی داشت. به طوریکه تمام اطرافیان به این مطلب اذعان داشتند.
پدر می گوید :
وقتی حدوداً 4 سال داشت به مشهد رفتیم . در حرم بودیم که دیدیم محمد رضا نیست . فکر کردیم گم شده است . به دنبالش همه صحن را گشتیم . در شبستانی عده ای دور هم جمع شده بودند و قرآن تلاوت می کردند . دیدیم در آنجا گوشه ای نشسته و به قرآن خواندن آنها گوش می دهد . از همان ابتدا با پدر به هیئت ها و جلسات دینی می رفت و قرآن می خواند . در 7 سالگی در مدرسه ی اسلامی «طاهری» مشغول تحصیل شد و علم و قرآن را با هم آموخت و سپس درمدرسه ی راهنمایی علامه طباطبایی تحصیل کرد . او فرزند خوب وشایسته ای برای پدر و مادرش بود. فرزندی که در فامیل از ادب و ایمان و تربیت نمونه بود . هیچگاه کاری نکرد که کسی از او رنجیده شود .
همیشه به ما که کوچکتربودیم توصیه می کرد که رفتار و اخلاق شایسته داشته باشیم . در مسابقات قرآنی زیادی شرکت کرده و مقام آورده بود . در نوجوانی جزء 30 نفر برگزیده استان تهران انتخاب شد و به قم دعوت شد . در مسابقات نهایی که حدود 261 نفر برگزیده های استانهای مختلف شرکت داشتند در هر دو رشته تجوید و حدیث جزء نفرات اول شد که عکسهای آن موجود می باشد . او تعداد زیادی حدیث را با شماره حدیث و صفحۀ آن و ترجمه حدیث را از حفظ بود حافظ و قاری قرآن هم بود . در ایام انقلاب 13-14 ساله بود . در آن زمان در مسجد به فعالیت می پرداخت و در راهپیمایی ها شرکت می کرد.
فعالیت در مسجد
از همان ایام تا هنگام شهادتش در مسجد صاحب الزمان ( خیابان کمیل ) فعالیت زیادی داشت و مسئولیت کتابخانه و امور فرهنگی مسجد به عهدۀ او بود . کلاً کتابخانۀ مسجد را او راه اندازی کرده بود ، کتابها را دسته بندی کرده و شماره زده بود و نظارت می کرد . در مسجد معلم قرآن بود و دعای ندبه و کمیل می خواند با دوستانش در کارهای فرهنگی و عقیدتی فعالیت داشت . هم اکنون عکس او و تعدادی از دوستان شهیدش دیوار راهروی ورودی مسجد زینت داده است . در ضمن از سال 1358 در حوزۀ علمیۀ آیت الله مجتهدی تحصیل می کرد . بعد از گرفتن دیپلم در سال 1361 برای خدمت سربازی رفت ولی چون تنها پسر خانواده بود و سن پدر زیاد بود از سربازی معاف شد ولی پس از مدتی به عنوان بسیجی و داوطلبانه به جبهه رفت. می گفت : وظیفۀ همه ماست که از دین و کشورمان دفاع کنیم .
پدر می گوید :
یکبار که می خواست به جبهه برود در حال خداحافظی به او گفتم : ( چند سال که خودت را وقف انقلاب کرده ای . جنگ فقط این نیست که به جبهه بروی . پشت جبهه هم می توانی فعالیت کنی . اگر شما جوانها نباشید آینده کشور چه می شود ؟ ) سرش را پایین انداخت وقتی حرف می زد ، توی چشمهایمان نگاه نمی کرد . گفت : اگر من نروم کسی که زن و بچه دارد می رود . شرایط من خیلی آسانتر از آنهاست . در دفتر خاطراتش نوشته است : ” یکبار که به جبهه می رفتم تفئلی به قرآن زدم ، قرآن را گشودم آیۀ 35 سورۀ قاف آمد . ترجمه آن آیه این است : بر آن بندگان ، هرآنچه بخواهند مهیاست و نزد ما باز هم بیشتر خواهد بود.
آیه های قبل هم به این شرح است : بهشت برای متقین دور نیست این وعده ای است برای هر بنده پاک هر کس برای خداوند رحمان خشوع کند با قلبی آماده خواهد آمد . با سلام داخل ؟؟؟ امروز روز جاودانگی است . همیشه دیر از مسجد می آمد . مادر نگران می شد و می گفت : « مواظب باش دیر به خانه می آیی اتفاقی نیفتد . می گفت : الان بمیرم یا 50 سال دیگر چه فرقی می کند ؟ بالاخره که می میرم . از مردن ترس و واهمه نداشت . در کنکور قبول شد ولی چون می خواسته جبهه برود از رفتن به دانشگاه صرف نظر کرد . هر وقت به مرخصی می آمد به دیدن فامیل می رفت . چند روزی که مرخصی داشت بیشتر از چند ساعت پیش خانواده نبود . به تمام فامیل سر می زد و کارهایش را انجام می داد و دوباره می رفت.
خواهران
برای ما خواهرانش بسیار کتاب می خرید . من در آن ایام 8 – 9 سال بیشتر نداشتم . مرتب برایم کتاب می خرید اکثراٌ تعدادی زیادی کتاب می خرید و می گفت به دوستانت هم بده . بیشتر کتابها داستانهای قرآن ، پیامبران و امامان بود . او بود که مرا به مطالعه علاقمند کرد . خط زیبایی داشت به من آموزش خط می داد . خطهایی که نوشته هنوز هست . مرتب مطالعه می کرد . یک کتابخانه خیلی بزرگ در خانه داریم که پراز کتابهای اوست . در هر زمینه ای مطالعه داشت . از کتابهای دینی و مذهبی تا کتابهای تربیت کودک ، دکوراسیون منزل و اعجاز خوراکی ها و گیاه درمانی . در زمینه الکترونیک هم خیلی وارد بود و وسایل زیادی می ساخت . اتاقش پر از وسایل الکترونیکی بود . در تعمیر ساعت و تلویزیون و رادیو و بی سیم استاد بود.
قطعات قابل استفادۀ وسایل کهنه را بر می داشت و در وسایل دیگر استفاده می کرد . ساعتی ساخته بود ( دیجیتالی ) که تمام سطح ساعت و دقیقه شمار و ساعت شمار و کل صفحۀ ساعت از لامپهای خیلی ریزی تشکیل شده بود که قسمت آن یک رنگ بود . خراطی هم می کرد . تابلوهای زیادی درست کرده بود که یکی از آنها تابلوی ( الله ) زیبایی بود که با چوب درست کرده بود در زمینه عکاسی هم مهارت داشت . می توانست چندین عکس را همزمان روی یک عکس با هم ترکیب کند . ( درآن زمان بدون کامپیوترو یا امکانتی از این قبیل ) در جبهه دوستانش به او رضا فتو می گفتند چون در آنجا هم عکاسی می رد . صدای نافذ و گیرایی داشت . در مسجد دعای کمیل و قرآن زیاد می خواند. دوستانش صدایش را ضبط می کردند و شبها بیدار می شد و نماز می خواند .
پدر می گوید
” بارها می دیدم رو به قبله نشسته و بعد از نماز مدتها با خدا حرف می زند . با خودم می گفتم : خدایا یک جوان 19 ساله چه قدر با خدا حرف دارد ! شبها صدای راز و نیاز و ناله و استغاثه اش از طبقۀ بالا می آمد . خیلی خالص بود . خیلی دقت می کرد که کارش ریا نشود . مادر می گوید : یک روز وقتی خرید کرده بودم از یک جنس 2 بسته خرید بودم وقتی دید خیلی ناراحت شد و گفت : در این اوضاع نباید چیزی را در خانه ذخیره کنیم شاید به کسی نرسد . من 8 – 9 ساله بودم و خواهر کوچکترم 3 – 4 ساله بود . یک روز به ما گفت : اگر من نمازم را اول وقت بخوانم و خواهر کوچکترم از خانه بیرون می رود حجابش رارعایت کند برای ما یک عروسک قشنگ بخرد .
بعد از مدتی که دید ما به قولمان عمل کردیم یک عروسک زیبا برایمان خرید هنوز آن عروسک را دارم و برایم خیلی عزیز است . او در چند مدرسه راهنمایی در منطقۀ 10 و 17 دروس عربی و دینی تدریس می کرد . البته به طور رایگان و پولی دریافت نمی کرد . دوستانش می گویند : هر چه اصرار می کردیم که بابت کاری که انجام می دهی حقوق بگیر می گفت : من برای خدا این کار را انجام می دهم . دفترچه ای داشت که اسم بچه های مدرسه و خصوصیات اخلاقی آنها را نوشته بود . جلو اسم هر کس نوشته بود ” اگر با این بچه فلان رفتار را بکنیم ، نتیجۀ بهتری در رفتارش دیده می شود .
فعالیت در آموزش و پرورش منطقۀ 10
در آموزش و پرورش منطقۀ 10 به عنوان مسئول امور تربیتی فعالیت زیادی داشت و به بیشتر مدارس منطقه رسیدگی می کرد . خیلی فعال بود . وقتی تهران بود از صبح تا شب یا در مدرسه بود یا در آموزش و پرورش و یا در مسجد خدمت می کرد . طلبه هم بود و از سال 1358 در حوزه علمیه آیت الله مجتهدی تحصیل می کرد و آیت الله مجتهدی استاد ایشان بود . او و چند نفر از دوستانش تعدادی خانوادۀ نیازمند را شناسایی کرده بودند و به آنها کمک می کردند . البته مااین مسائل را بعد از شهادت ایشان شنیدیم . بعد از شهادتش خیلی چیزها در موردش شنیدیم که قبلاً نمی دانستیم .
مادر می گوید : ” یکبار به او گفتم : مادر ، ما هیچ یک از دوستانت را نمی شناسیم .خندید و گفت : بعداً می شناسید ” راست می گفت : همۀ دوستانش را بعد از شهادتش شناختیم . وقتی برای تبریک و تسلیت می آمدند فهمیدم چه کارها که نکرده و به چه خانواده هایی کمک کرده . حتی دوستانش که وضع مالی خوبی نداشته . وقتی پدرش مریض می شود به بهانۀ عیادت از پدرش اورا به دکتر می برده و داروهایش را تهیه می کرد .
مادرم بعد از گذشت 22 سال هنوز حداقل روزی 2 بار در گوشه ای اشک می ریزد و خاطراتش را به یاد می آورد . چند ماه بعد از شهادتش ، یکی از همسایه ها گفت محمدرضا را در خواب دیده که می گوید مادرم لباسهای مشکی اش را در نمی آورد و یکسره گریه می کند . من از این کارش ناراحتم . هر از چند گاهی پدرم با حرارت از خاطراتش ، از خوبی هایش و از کارهایش تعریف می کند و اشک می ریزید .
اخلاقیات نیکو
به خانواده خود خیلی اهمیت می داد . خیلی احترام می گذاشت. حتی به خواهرای کوچکش. همه او را دوست داشتند. همیشه به پدر و مادر کمک می کرد . با احترام با آنها صحبت می کرد . خیلی با حجب و حیا بود . همیشه در مقابل پدر و مادر دو زانو می نشست هیچوقت چیزی نمی خواست . اخلاق خیلی خوبی داشت . بعضی شبها من یا خواهرانم راصدا می کرد و با هم صحبت می کردیم . بعضی اوقات چند ساعت با هم صحبت می کردیم . با دلیل و منطق همه چیز را توضیح می داد . در نامه هایش هم توصیه های زیادی می کرد .
با آیات قرآن برای حرفهایش دلیل می آورد هر کدام از نامه هایش به اندازه یک کتاب مطلب دارد . خیلی بیشتراز سنش می دانست . به نماز اول وقت خیلی تأکید داشت و همیشه همه را از غیبت بر حذر می داشت . روح بلندی داشت او آسمانی بود ، زمینی نبود . مثل ما زندگی نمی کرد . مثل فرشته ها بود . این زمین لیاقت او و دوستان شهیدش را نداشت . عزیزی بود که تمام فامیل و دوستان و آشنایان از ، از دست دادنش تأسف می خوردند . هنوز در یاد همه هست . مخصوصاً پدر و مادر که هنوز بعد از سالها داغ از دست دادنش را فراموش نکرده اند . هر کس به چهرۀ زیبایش نگاه می کند می فهمد چه عزیزی بوده است .
پدر می گوید :
” در تاریخ 15/11/1364 بعد از ظهر از مسجد آمد . مشغول تعمیر قسمتی از لوله منزل بودم . جارو به دست داشتم تا خاکها را جارو کنم . آمد ، سلام کرد وجارو را از دستم گرفت و آنجا را تمیز کرد .
بعد به من گفت : آقا جان قرار است از طرف حوزه جهت امداد به جبهه بروم . برای روز 21 بهمن ( درست یک ماه قبل از به خاک سپردنش ) بلیط داشت . بعد از نماز مغرب و عشاء از مسجد آمد . لباسهایش را پوشید . ساکش را پر از کتاب کرد . بعد با همان لباس نشست و همه دور هم شام خوردیم . بعد با بچه ها یکی یکی دیده بوسی کرد . آمد صورت مرا بوسید . گریه ام گرفت . گفت ناراحت نباشید . انشاء الله ، خدا صبر می دهد . خداحافظی کرد . همه گریه می کردند . مادرش قرآن به دست ، دست در گردنش انداخت و او را بوسید . رضا دوباره از زیر قرآن رد شد و یک 20 تومانی میان قرآن گذاشت و رفت. مادرش آب را پشت سرش پاشید . به امید اینکه او باز گردد . او جلوی چشمان ما دور شد . نمی دانستیم که دیگر نخواهد آمد .
خواهر کوچکش لعیا
در تاریخ 10/12/1364 نامه اش آمد و در آن نامه برای من ( خواهر کوچکش ) نوشته بود : لعیا چرا برای من نامه نمی نویسی . من 11 ساله بودم و تا آن وقت برایش نامه ننوشته بودم ولی آنشب نامه را نوشتم و پست کردم و البته فکر می کنم آن نامه هیچ وقت به دستش نرسیده باشد . فکر می کنم 15/12/1364 در عملیات والفجر 8 در منطقۀ فاو ترکشی به سرش اصابت کرده و او را به بیمارستان صحرایی رسانده اند و چون شدت جراحت زیاد بوده به بیمارستان اهواز منتقل کرده اند . بعد از 2 روز که در بیمارستان بوده تنها و غریب به خود می پیچیده . می گفتند : فقط یا حسین و یا زهرا می گفته . بعد از 2 روز دیگر نتوانسته تحمل کند و در غربت و دور از خانواده شهید شده است .
آخرین نامه
در آخرین نامه اش 3 روز قبل از شهادتش نوشته بود : ” من در جبهه درس پس می دهم .” بعد از 2 – الی 3 روز به ما خبر دادند و پیکر پاک و آسمانی اش را در روز 21/12/1364 در قطعۀ 53 بهشت زهرا دفن کردیم . روحش شاد .
در مقوای بزرگ با آن خط خوشش نوشته بود :
در مسلخ عشق جز نکو را نکشتند رو به صفتان دیو خود را نکشند گر عاشقی صادقی ز مردان مهراس مردار بود هر آنکه او را نکشند
از فعالیتهای مهم عبادی و معنوی :
در مسجد صاحب الزمان فعالیت زیادی داشتند . در بخش کتابخانه و بخش فرهنگی به چند خانواده نیازمند رسیدگی می کردند . در حوزۀ علمیۀ آیت الله مجتهدی درسهای الهیات می خواند . در مسابقات شرکت می کرد .
از فعالیتهای مهم سیاسی و اجتماعی :
قبل از پیروزی انقلاب با وجودی که نوجوان بودند فعالیت زیادی داشتند و در راهپیمایی ها شرکت داشتند .
از فعالیتهای مهم علمی و فرهنگی و هنری :
در مدارس تدریس می کردند و در آموزش و پرورش منطقۀ 10 فعالیت داشتند و در منطقۀ 17 هم فعالیت زیادی داشت . در مدرسۀ مکتب الصادق عربی تدریس می کردند . ( البته به طور رایگان تدریس می کردند . )
برچسب: شهید جعفرپور قره بابا شهید محمدرضا جعفرپور شهید محمدرضا جعفرپور قره بابا محمدرضا جعفرپور قره بابا
نقد و بررسیها
هیچ دلنوشته ای برای این شهید نوشته نشده است.