شهید اصغر برخشان کمالی در سال 1340 در یکی از محلههای جنوب تهران دیده به جهان گشود ایشان در خانواده مذهبی که از نظر مالی در حد متوسطی بود زندگی میکرد وی دارای یک خواهر و 6 برادر بود و خود اولین فرزند خانواده بود پدر ایشان سبری فروش بودند و از این طریق امرارمعاش میکردند شهید اصغر برخشان بعد از پایان دورهی ابتدائی که با سنین نوجوانی وی ودورهای انقلاب همواره بود فعالیتهای زیادی را در آن دوران شروع کرد، او بسیار حزب الهی و فداکار امام بود مادر شهید می گوید وی همیشه درخانه پرمنگنات و ؟؟؟ درست میکرد و یا خود میبرد همیشه مرا هم با خود میبرد در یکی از روزها که اعلامیه میچسباند توسط نظامیان رژیم پهلوی زخمی شد آنها با سرنیزه به گردنش زده بدند او را به بیمارستان منتقل کردند اما تاب نیاورد و از بیمارستان فرار کرد مادر شهید میگوید خانه ما تقریباً تبدیل به سنگر شده بود و ما به کسانیکه در راهپیمائی شرکت میکردند پناه میدادیم و به انها غذا میدادیم مادر شهیدتعریف میکند که اصغر بسیار دل رحم، رئوف ومهربان بود بگونهای که اگر کسی را می دید که لباس ندارد لباس خود را در میآورد و به او میداد زمانی که او کوچک بود به قم رفته بودیم مقداری پول برای خرجی برداشته بودیم وقتی سرساک رفتن تا پول بردارم دیدم هیچ پولی نیست به بیرون رفتم دیدم اصغر پولها را بین فقرا تقسیم میکند. سرانجام شهید اصغر برخشان برای انجام خدمت مقدس سربازی به منطقه سردشت در کردستان اعزام گشت و بعد از مدتی در یکی از عملیتها توسط کومله ها اسیر شد و بعد از شکنجههای فراوان بر اثر گلوله های که بروی وارد نمودند به درجه رفیع شهادت نائل گشت.
روحش شاد و راهش پررهرو باد
شهید اصغر بدخشان کمال در دهم دی 1334 ، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش اکبر و مادرش، ثریا نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. دوازدهم آذر 1361 ، در سقز بر اثر اصابت ترکش خمپاره توسط گروههای ضدانقلاب شهید شد. مزار او در بهشت زهرای زادگاهش واقع است.
برچسب: اصغر بدخشان کمال شهدای ترور شهید اصغر بدخشان کمال
خاطرات شهید
مادر شهید برخشان که از حال مساعدی نیز برخوردار نیست برای ما خاطراتی را که خود به چشم دیده و به گوش شنیده است تعریف میکند، مادر شهید ثریا صباحی میگوید زمانی که اصغر در جبهه بود یکی از دوستانش به نام کریم که در کردستان خدمت میکرد به منزل ما آمد من از او سوال کردم از اصغر خبرداری مدتی است که برای ما نامه ننوشته و به مرخصی هم نیامده کریم گفت خاله چیزی میگویم اما ناراحت نشو، مادر میگوید ناراحت نمیشم فقط به من بگو چی شده خودم خواب دیدم که اصغر را اسیر کردند و شکنجه میکنند کریم گفت اصغر را اسیر کردن زخمی شده اما شهید نشده در عملیاتی که اصغر و عدهای دیگر رفته بودند درگیری در کوه شدید میشود و مهمات نیروهای ما تمام میشود وقتی هلیکوپتری هم که مهمات میآورده را عراقیها زدند اصغر و چند نفر دیگر زنده ماندند و اسیر شدند و بقیه همه به شهادت رسیدند اصغر نیز قبل از اینکه اسیر شود تعداد زیادی از کوملههای عراقی را به هلاکت رساند. مادر شیهد باشنیدن این خبر قافل از اینکه اصغر را با شکنجههای فراوان بطوری که زنده زنده برای گرفتن اعتراف و انتقام هر دو چشم او را از حدقه درآورده بودند تا نتواند با تفنگ نشانه گیری کند و تمام دندانهایش را شکسته و بدنش را بطور وحشتناکی داغ کرده بودند و وی را به شهادت رسانده بودند عازم کردستان شد تا بتواند خبری از پسرش بگیرد. وقتی به سقز (بوکان) رسید سراغ اصغر را از نیروهای خودی گرفت و میگوید آنها و خواهران زینب احترام زیادی به من گذاشتند و گفتند که اگر میخواهی اصغر را ببینی باید هوا دار پیدا کنی و با آنها صحبت کنی و اگر پول خواستن به آنها پول دهی مادر شهید که تاب نمیآورد با پیداکردن هوادار با چشم بسته به مقر کوملهها میرود وبه گفته خودش سرها بود که از تن جدا شده و در گوشهای جمع کرده بودند و قرار بود سرها را برای صدام بفرستند تا از آن انعام بگیرند. یکی از آنها به لحنی بسیار شدیدی به من گفت تو را میکشند و قطعه قطعه میکنند، اصغر مرده و 4 نفر ما را کشته است، مادر میگوید با آنکه به اندازه خون چهار نفربه آنها پول و طلا دادم اما آنها بعد از شکنجه های زیادی او را کشته بودند و به درختی آویزان کرده بودند تا نیروهای ایرانی او را پیدا کنند.
نقد و بررسیها
هیچ دلنوشته ای برای این شهید نوشته نشده است.