شهید سعید شاهدی در سال 1347 در خانواده ای مذهبی و انقلابی در محله شهرک ولیعصر تهران دیده به جهان گشود. او دو برادر و چهار خواهر داشت و تحصیلات خود را تا پایان دورۀ راهنمایی ادامه داد و پس از آن تمام فکر و ذکرش رفتن به جبهه بود و به این آرزوی خود رسید. این شهید والامقام پس از جنگ نیز عاشقانه راه همرزمان شهیدش را پیمود و سرانجام به آنان ملحق شد و به مقام عظمای شهادت رسید.
آن پسر دوست داشتنی !
سعید از کودکی خیلی دوست داشتنی بود و حرفها و رفتارش به دل همه می نشست. از همان موقع خیلی صبور و بی آزار بود. خیلی خوش برخورد بود و در سلام کردن به کوچک و بزرگ پیشدستی می کرد. آنقدر گرم و صمیمانه با مردم برخورد می کرد که همه شیفته رفتار و مرامش می شدند. وقتی جنگ شروع شد ، با اینکه 12سال داشت ، اما همه فکر و ذکرش جبهه و جنگ شد و هر طور که می توانست در این راه فعالیت می کرد. با آن سن و سال کم ، به دلیل صدای دلنشین و گیرایی که داشت ، همیشه از او می خواستند در مراسم بزرگداشت شهدا ، نوحه سرایی کند. با اینکه باهوش و درسخوان بود اما با شروع جنگ دیگر هوش و حواسش به درس نبود و بالاخره در شانزده – هفده سالگی برای اولین بار از طرف مدرسه به جبهه رفت. وقتی جنگ شروع شد و مردم ، جوانانشان را راهی جبهه می کردند ، سعید کوچک بود و من در برابر خدا احساس شرمندگی می کردم که هیچ کس را ندارم تا به جبهه بفرستم. اما خواست خدا بود که شور و شوق جبهه رفتن از همان سنین در سعید ایجاد شد. پدرش می گفت او باید به فکر درس و مدرسه اش باشد اما سعید مصمم تر از این حرفها بود و وقتی مخالفتها را دید ، پنهانی به جبهه رفت. هدف او شهادت بود و برای رسیدن به آن ، تا پایان جنگ مرتب در جبهه ها حضور داشت.
تو برادر منی !
سعید در جبهه ، با رزمنده ای به نام رضا مومنی دوست شده بود که 7-8 سال از خودش بزرگتر بود. علاقه عجیبی بین آنها بوجود آمد و رضا دلبستگی شدیدی به سعید پیدا کرد. رضا به سعید گفت : من نه پدر دارم و نه مادر. تو برادرمن هستی. آنها همیشه با هم بودند. در خانه ما هم آنقدر حرف رضا بود که من احساس می کردم او هم یکی از فرزندان من است. رضا تازه ازدواج کرده بود و در انتظار تولد فرزندی بود اما سال 65 پیش از آنکه فرزندش را ببیند ، به شهادت رسید. پنج ماه بعد ، فرزند او به دنیا آمد. یک روز سعید از منطقه آمد و من هم غم عجیبی را در چهره اش دیدم. او در حالی که اشک می ریخت گفت : رضا یتیم بود ، یتیم دار هم شد !
شهادت رضا برای سعید بسیار سنگین بود و او در فقدان رضا به شدت احساس تنهایی می کرد. رضا و سعید مثل دو برادر بودند. همه رفتند و ما ماندیم سعید همیشه دلش پیش شهدا بود ، می گفت : از بس رفتم و دوباره برگشتم ، دیگر خجالت می کشم. وقتی قطعنامه 598 پذیرفته شد ، سعید مرخصی بود. همانطور که مشغول استراحت و تماشای برنامه تلویزیون بود ، خبر برقراری آتش بس را شنید. حالش دگرگون شد و گفت : جنگ تمام شد. همه رفتند و ما ماندیم. فردای آن روز به منطقه رفت و موفق شد در عملیات مرصاد شرکت کند. در آن عملیات به شدت از ناحیه دست ، پا و شکم مجروح شد و 24 ساعت بیهوش بود. وقتی به هوش آمد ، گفت : من در یک حال و هوای دیگر بودم اما حیف ! دوباره به این دنیا برگشتم.
با اینکه وضعیت جسمانی اش خیلی وخیم بود اما بدون اجازه پزشک به خانه آمد و گفت : آنقدرمجروحان بدحال تر از من هستند که من خجالت می کشم در بیمارستان بمانم. بعدها فهمیدم او در جنگ ، شیمیایی شده و در معرض موج انفجار هم قرار گرفته است اما خدا خیلی به او قدرت داد. با آن همه دردی که تحمل می کرد ، از روحیه بسیار خوبی برخوردار بود.
مکه ای در قلب ایران
سعید بعد از پایان جنگ هم به هر بهانه ای به مناطق جنگی می رفت. می گفتم : حالا دیگر برای چه می روی ؟ می گفت : دلم برای دوکوهه تنگ شده . ما معنی حرفهایش را درک نمی کردیم چون آن زیباییهایی را که آنها دیده بودند ، ندیده بودیم. اما از وقتی به مناطق جنگی سفر کردیم و در آن حال و هوای روحانی قرار گرفتیم ، فهمیدیم او چه می گفت : آنجا آنقدر زیبایی دیدیم که هر لحظه دلم برای آن مناطق پر می کشد. اولین بار که به دوکوهه رفتم ، احساس کردم شهدا به استقبالمان آمده اند. پدر سعید می گفت : احساس می کنم اینجا مثل مکه و مدینه است . من آن لحظه از دلم گذشت که با وجود زیبایی های این مناطق و فضای معنوی آن ، نباید آن را با مکه و مدینه مقایسه کرد. وقتی به خانه برگشتیم و من برای نماز به مسجد رفتم ، یکی از خانمها گفت : خواب دیدم شما به مکه رفته اید و همه به دیدارتان آمده اند ! آن موقع فهمیدم که خدا خواسته به من نشان دهد همانطور که مکه و مدینه تقدس دارند ، این مناطق هم که قدمگاه ومحل عبادت و مشهد عاشقان و پیروان اهل بیت(ع) بوده مقدس و متبرک است. مکه یا فکه سعید با گروه تفحص برای یافتن پیکر شهدا همکاری می کرد. یک روز به خانه آمد و گفت : می خواهم برای تفحص به فکه بروم. گفتم : تا به حال چند بار رفته ای ! چرا بچه هایت را تنها می گذاری؟ گفت : این دفعه آخر است. و یک هفته قبل از ماه رجب رفت.
مسئول گروه تفحص بعدها تعریف کرد که به سعید گفتم : دیگر کافی است . تو همین حالا هم در خدمت خانواده شهید هستی. او در جوابم گفت : بگذار این بار هم بختم را امتحان کنم. سعید ، دوم دی ماه 74 (آخرین روز ماه رجب ) در جریان عملیات جستجوی پیکر شهدا در منطقه فکه به آرزوی همیشگی اش یعنی شهادت رسید و پیکرش روز میلاد امام حسین(ع) به خاک سپرده شد. چشم مرا تا به خواب دید جمالش من هیچ وقت خواب سعید را ندیده ام . اما آنهایی که هرگز سعید را ندیده اند ، او را در خواب می بینند و حاجتشان را می گیرند. یک روز یکی از خانم هایی که سر مزار سعید آمده بود گفت : خانمی چند بار اینجا آمده و خیلی دلش می خواهد شما را ببیند. و بعد از قول او تعریف کرد : یک شب خواب دیدم ، دارم فال برمی دارم . برگه فال را که نگاه کردم ، دیدم عکس یک شهید در حال قنوت است و اسمش هم در برگه نوشته شده . فال دیگری برداشتم ، باز هم همان عکس بود. بعد از دیدن آن خواب ، آن قدر گشتم تا مزار این شهید را پیدا کردم و حالا همیشه سر مزار او می آیم و او را برای گرفتن حاجتم ، واسطه قرار داده ام.
خاطرات شهید سعید شاهدی
بسیار ساده لباس می پوشید . یک بار یکی از معلمان دبستانش در مورد لباسش به او تذکر داد . او هم در جواب گفت : آدم باید اصلش را درست کند ، ظاهر و قیافه خیلی مهم نیست. از سنین نوجوانی با شرکت در تشییع شهدای محل در سوگشان بسیار گریه و نوحه خوانی می کرد. بعد از جنگ نیز هر وقت شهیدی را می آوردند ، در مراسم تشییع و خاکسپاری حضور فعالی داشت. برایش فرقی نمی کرد آن شهید چه اسم و رسمی داشته باشد. می گفت : شهید ، شهید است . چه سردار باشد ، چه سرباز و چه بسیجی گمنام. سعی می کرد مجلس شهید را با مداحی و میانداری رونق دهد . در تشییع شهید بصیریان که پس از سالها ، رجعت کرده بود ، با تمام وجود فریاد می زد و می گفت : هرکس که می میرد توی محل زمین می گذارند و بلند می کنند و می گویند کسی از او بدی دیده یا نه ؟ اما شهدا فرق می کنند. باید از شهدا پرسید از ما بدی دیدند یا نه ؟!
صدای نوار و آهنگ همسایه
در عملیات مرصاد از ناحیه شکم و پا به شدت مجروح شد. در ایام محرم ، تازه از بیمارستان مرخص شده بود که ساعت 12 شب صدای ساز و آوازی به گوش رسید. گفت : می شه تلویزیون را روشن کنی ؟ وقتی روشن کردم امام (ره) داشتند صحبت می کردند . گفت : مامان ! به این همسایه بگو صدای نوارشان را قطع کند . رفتم و تذکر دادم ولی ترتیب اثری ندادند. دوباره هم گفتم. یک دفعه سعید عصا را زیر بغل زد و رفت وسط حیاط و فریاد زد : این صدا را قطع کنید ، این همه جوان از دست رفته ، این همه خون ریخته شده ، هنوز هم در خواب غفلت بسر می برید ؟ ناراحتی و ضعف پس از عمل باعث شد همانجا بیهوش روی زمین افتاد.
تاسیس هیئت عشاق الخمینی (ره)
یکی از دغدغه هایش علم کردن پرچم عزای امام حسین (ع) بود. بعد از ارتحال امام ، هیئت عشاق الخمینی (ره) را به همراه دوستانش در محله فلاح تاسیس کرد. در سرما و گرما اجازه نمی داد هیئت تعطیل شود. حتی اگر 5 نفر فقط زیارت عاشورا بخوانند ، آن را برپا می کرد. خودش روحانی هیئت را با موتور می آورد و می برد. گاهی هم مداحی می کرد هم خادمی . در هیات های دیگر نیز شرکت می کرد و با میانداری رونق می بخشید. او در این راه خانواده خود را هم همراه می کرد و مشوق خوبی برای دوستانش بود . روزی هم که او را به خاک سپردند روز ولادت امام حسین(ع) بود.
آه نکشیدم تا شما اذیت نشوید
بعد از جنگ در یک آموزش نظامی ، خمپاره ای نزدیک دستش منفجر شد . در بیمارستان به سختی گوشتها و رگهای پاره را جمع کردند. به ما نگفت که دقیقا چه شده . یک شب احساس کردم درد دارد. رفتم بالای سرش و گفتم : سعید جان چیه ؟ درد داری ؟ گفت : من حتی آه نکشیدم تا شما اذیت نشوید ، از کجا فهمیدید ؟ گفتم : از صدای نفس هایت. وقتی هم به بیمارستان رفت تا سیم را از دستش بکشند ، دکتر بدون بی حسی این کار را انجام داد و در آخر کار گفت : اشک من در آمد ولی تو یک آخ هم نگفتی.
این دومین پسر من است
پس از جنگ با همسر شهید رضا مومنی ( دوست صمیمی سعید که در سال 66 به شهادت رسید ) ازدواج کرد تا برای فرزندش که پدر خود را ندیده بود ، پدری کند. سعید آنقدر به او محبت می کرد که رضا « بابا سعید » از لبش نمی افتاد . وقتی محمد صادق به دنیا آمد ، خیلی مراقب بود کسی میان این دو بچه فرقی نگذارد. دوستانش به او گفتند : آقا سعید ، مبارک باشد پسردار شدی ! در جواب گفته بود : قبلا یک پسر گل داشتم ، این دومین پسر من است.
ما داریم پادشاهی می کنیم
آنچنان از گرفتاری های مستمندان صحبت می کرد که اشک آدم را درمی آورد. در حد توانش با جمع آوری کمکهای دیگران و گرفتن وام به آنها کمک می کرد. می گفت : ما داریم پادشاهی می کنیم . یک عده مستاجرند ، کرایه خانه ندارند بدهند یا سقف خانه شان دارد پایین می آید . نمی دانید چه سختی هایی می کشند. یک بار بطور اتفاقی یکی از دوستان زمان جنگش را دید . برادر شهیدی بود که مشکل مالی داشت و همسرش مریض بود. موقع برگشت از پیش او ، غم را به وضوح در چهره سعید دیدم. گفتم : چی شده ؟ گفت : کاش می توانستم زیر دست و بال این بنده خدا را بگیرم. مدتها بعد ، آن فرد را دیدم یادی از سعید کرد و گفت : آقا سعید خیلی به داد ما رسید.
فکر می کردم زلزله آمده
همسر شهید تعریف می کند : هر وقت در نماز خواندن سست می شوم ، یاد سعید می افتم . وقتی با هم بیرون می رفتیم برایش فرقی نمی کرد کجای این مملکت باشیم ، توی کدام محل ، با ماشین یا موتور ، کار داشت یا نداشت ، صدای اذان را که می شنید برای نماز آماده می شد و به شوخی می گفت : راضی ام که بریم نماز بخونیم. گاهی شبها که با هم به اردو یا جایی می رفتیم ، برای نماز صبح ، آنقدر با هول و خوف بیدار می شد که من فکر می کردم زلزله آمده یا اتفاقی افتاده که اینطور بلند شده است.
ظرف ها را بگذارید داخل حمام
محمد صادق را باردار بودم . یک شب آمد و گفت : خانم ، چند نفر از دوستانم را با خانواده شان می خواهم برای افطار دعوت کنم. گفتم : قدمشان روی چشم . همه چیز را آماده کردم و سفره خانم ها و آقایون را جدا انداختم . پس از افطار، سعید گفت : بگو کسی به ظرفها دست نزند همه را بگذارید داخل حمام . پس از رفتن میهمان ها حسابی خسته شده بودم . به سعید گفتم برویم با هم ظرفها را بشوییم . گفت : نه ، اصلا . شما دست نزن ، برو بخواب . صبح که بلند شدم دیدم همه ظرفها را شسته و داخل کابینت چیده است.
سعید با کفش های گلی
قرار بود پس از یک هفته کار در معدن به تهران بیاید. تماس گرفت و گفت : من امشب ساعت 9 تهران هستم. وقتی رضا از مدرسه آمد این خبر را به او دادم . آنقدر خوشحال شد که حد نداشت. غذا را آماده و سفره را پهن کردم و منتظر آمدن سعید شدیم. ساعت نزدیک 12 شب تلفن کرد و گفت : خانم ، شرمنده نمی توانم بیایم. با ناراحتی گفتم : به خاطر من نه ، به خاطر این بچه که اینقدر خوشحال شد می آمدی و گوشی را گذاشتم. غذای رضا را دادم و او را خواباندم. نزدیک اذان صبح زنگ در به صدا درآمد. سعید با کفش های گلی ، شلوار پاره و وضعی آشفته جلوی در بود.
هرکی سوار کول این بشه شهید میشه
خیلی خوش اخلاق و شوخ طبع بود. با پیر و جوان و خردسال می جوشید و خیلی زود خودش را توی دلها جا می کرد. اوایل آشنایی مان ، یک شب در راه برگشت از سالن غذاخوری دوکوهه از حسینیه حاج همت تا نزدیکی زمین صبحگاه پیاده آمدیم. سعید با خستگی گفت : مهدی ! 50 تومان می دهم مرا کول کن. تعارف کردم و گفتم : من 50 تومان می دهم شما بیا بالا . او هم نامردی نکرد و پرید روی کولم و مرا در این فاصله دواند . بعد هم که پایین آمد قشقرق راه انداخت و گفت : هر کس سوار کول این بشه شهید میشه. با این کار سعید ، دو سه نفر دیگه از بچه های تفحص هم از من کولی گرفتند.
حقوق کارگران را به موقع بدهید
این اواخر مسائل اقتصادی ، عرصه را بر او تنگ کرده بود لذا همراه یک تیم چهار پنج نفره برای شروع کار به یک معدن رفت . مدیران معادن دیگر اغلب اهل خلاف بودند ، حتی کارگران را کتک می زدند ، به آنها چند ماه یک بار حقوق می دادند و برخی کارگران دزدی می کردند. خیلی از آنها با نماز غریبه و اهل دعواهای قبیله ای بودند. ولی پس از سه چهار ماه ، سعید همه جا را مانند جبهه پر از پرچم و نوشته و عکس شهدا کرد. با کارگران تا حدی رفیق شد که مشکلات خانوادگی شان را حل می کرد. نماز جماعت و هیئت برگزار می کرد و در شهر همه او را می شناختند. اصرار داشت تا حقوق کارگران سر موقع پرداخت شود. لذا برخی خلافها از آنجا جمع شد. بعد از شهادتش کارگران عکس او را کنار عکس شهدا زدند.
تو برو مکه ، من میرم فکه
از فکه به دوکوهه آمده بود تا بعضی وسایل مورد نیاز را به آنجا ببرد. داشتم به طرف حسینیه می رفتم که سعید را دیدم . اطراف زمین صبحگاه قدم می زد و با خودش زمزمه می کرد : دوکوه السلام ای خانه عشق. سلام علیک گرمی کردیم و گفتم : آقا سعید اگه مرا ندیدی حلالم کن. اسمم در آمده دارم میرم مکه . لبخند معنا داری زد و گفت : انشاءاله که قبول باشه . تو برو مکه ، من هم می روم فکه ببینیم کداممان زودتر به خدا می رسیم. از حج برای سعید آب زمزم و تسبیح سوغات آوردم . منتظر بودم از فکه برگردد ، تلفن به صدا درآمد و خبر شهادتش را دادند.
حتما باید بگم که روزه ام؟
روز آخر ماه رجب ، بعد از زیارت عاشورا ، سعید روضه غربت امام حسن (ع) را خواند و بعد در گوشه ای دراز کشید و ملافه ای رویش انداخت. سابقه نداشت پس از نماز صبح بخوابد. سفره صبحانه که پهن شد ، محمود غلامی دو سه بار پارچه را از روی سعید کنار زد و گفت : بلند شو ، بلند شو صبحانه بخوریم. سعید هم خودش را به خواب زد و هیچی نگفت . دفعه آخر چشمش را باز کرد ، نگاهی به محمود کرد و گفت : محمود ! حتما باید بگم که روزه ام ؟ همان روز صبح ، سعید و محمود بر اثر انفجار مین والمری به شهادت رسیدند.
فکه یا مکه؟
من و سعید در همهی لحظات با هم بودیم و قرار بود با هم برای تفحص به فکه برویم. وقتی رفتم سر کار و به من گفتند که در قرعهکشی اسمم برای مکه درآمده است به سعید گفتم که قرار است به مکه بروم. از آنجا که برگشتم حتماً به فکه میآیم. سعید با لبخند همیشگی پاسخ داد: تو برو مکه من هم میروم فکه، ببینیم کدامیک از ما زودتر به خدا می رسیم؟
تازه از حج بازگشته بودم و مشغول تعمیر ساختمان بسیج بودم که تلفن زنگ زد. آقای بیگدلی از فکه بود. باور کردنش برایم مشکل بود. سعید به خدا رسیده بود. اشک در چشمانم حلقه زد با خود گفتم: «ما در کجا و چه کاری با هم نبودیم که خدا او را انتخاب کرد و من را نکرد.» بیاختیار با خود زمزمه کردم:
ای قوم به حج رفته کجائید کجائید
معشوق همینجاست بیائید بیائید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟
گر صورت بی صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
دهبار از آن راه بدان خانه برفتید
یکبار از این خانه بر این بام برآیید
آن خانه لطیف است نشانهاش بگفتید
از خواجهی آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته گل کو، اگر آن باغ بدیدیت؟
یک گوهر جان کو، اگر از بحر خدایید؟
با اینهمه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
شلمچه تهران
ساعت دو نیمهشب بود که صدای زنگ درب منزل مرا بیدار کرد. وقتی در را باز کردم سعید را دیدم که با موتور جلوی در ایستاده است و از من خواست که همراه او بروم و تا زمانی که زنده است پیرامون آن شب با کسی صحبت نکنم. کمکم نزدیک بهشت زهرا شدیم او از راههای مخفی میرفت. چون هنگام نیمه شب به کسی اجازه نمیدادند وارد بهشت زهرا شود. بالاخره به مزار شهدای کربلای ۵ رسیدیم. شش نفر از بچههای زمان جنگ هم مشغول مداحی و گریه بودند. سعید حال و هوای دیگری داشت. با هر شهیدی نجوایی خاص داشت. آن جا شلمچه شده بود و هرکسی شهیدی را واسطه اتصالش به عالم معنا قرار میداد. زیارت عاشورا خواندند نورشهدا همه بچهها را از خود بی خود کرده بود. همه آن ها آن شب جواز شهادتشان را گرفتند گرچه من هنوز هم در حیرت و محرومیت بر جای ماندهام.
راوی:عبدالله ضیغمی
بهانهای برای رفتن
یک شب سعید به من گفت: « مامان دعا کن شهید بشوم من از خانوادهی شهدا خجالت میکشم» به او گفتم: سعید شاید صلاح باشد که شما حضور داشته باشید و خدمات بیشتری انجام دهید. با نارضایتی سری تکان داد. فردای آن روز به جبهه رفت و ۴ روز بعد در عملیات مرصاد از ناحیه پا مجروح شد. بعد از اینکه از خرم آباد به تهران ،بیمارستان بقیةالله منتقل شد همه به دیدنش رفتند.دو روز بعد در تهران سعید را در بیمارستان بقیةالله ملاقات کردیم. روحیه شادی داشت و شوخی می کرد ولی با این حال از اینکه مجبور بود در بیمارستان باشد ناراضی بود. یکی از افراد فامیل به شوخی گفت: «آقا سعید وقتی از بیمارستان مرخص شدید باید آستین ها را بالا بزنیم و یک فکری برایت بکنیم» ازبیماستان که مرخص شد به خانه بازگشت و گفت: «مادر هنوز که آستینهایت پائین است»
راوی:مادر شهید
شاهد نور
نسیم سردی میوزید و جان و روح آدمی جلا پیدا میکرد. در گوشه چادر، سعید مثل همیشه اورکتش را روی شانه انداخته بود. با خود قرآن زمزمه می کرد و در خلوت خویش با خدا راز و نیاز میکرد. به طرف سعید رفتم من را که دید سریع اشکهایش را پاک کرد. سعی داشت به من بقبولاند که سرخی چشمهایش از بیخوابی شب قبل است. به من گفت: توی این هوا تلاوت چند آیه خیلی حال میدهد. برگشتم تا اتصالش را قطع نکنم. وسایل کارم را برداشتم و همراه بقیه پشت وانت نشستیم. به ارتفاع ۱۱۲ فکه رسیدیم. دوم دیماه سال ۱۳۷۴ بود .باید وجب به وجب زمین را زیر و رو میکردیم تا شهیدانی که غریبانه جا ماندهاند بیابیم. اطراف کانال پر از میدان مین و علفهای هرز بلند بود.به یاد چند شب پیش افتادم که در راه برای سعید و محمود تفألی به دیوان حافظ زدم. شعری برای آنها خوانده و گفته بودم: شما دو تا شهید میشوید. خندیدند. در همین افکار بودم که به انتهای کانال رسیدیم. آنها را نسبت به منطقه توجیه کردم و برگشتم. دقایقی نگذشته بود که صدای انفجار مهیبی من را به آنجا کشاند. هردو پرتاب شده بودند. ترکش به سینه و بالاتنه سعید اصابت کرده بود و گلویش سوراخ شده بود و خون از پهلویش جاری بود. چشمهایش به لذت لقاء سیدالشهدا نائل آمد و در افق دوردست میهمان بانوی دو عالم شد.
راوی:دوست شهید
یک فرزند برای دو شهید
سلام بابا ، همیشه که به خانه میآمدی من و صادق را درآغوش میکشیدی و میبوسیدی و با خندههایمان شاد بودی. اما حالا چرا بلند نمیشوی؟ امروز در مدرسه منتظرت بودم تا برای تشویق من در «مسابقه دو»بیایی. چشمهایم تو را ندیدند. ولی صدایت هر لحظه در گوشم طنین انداز بود که «رضا جان بابا بدو». دوست داشتم چشمهایت را باز میکردی و من را که قدم بر خط پایان گذاشتم و اول شدم را تشویق میکردی. زمانی که مرا از مدرسه به خانه آوردند حدس زدم باید اتفاقی افتاده باشد. دلم لرزید و با خودم گفتم: نکند دوباره یتیم شده باشم. آن لحظه که در کانون اباذر بدن سوراخت را غسل میدادند غم بزرگی در دلم ریخت. هرچه به آنها اصرار کردم اجازه ندادند ببینمت. به آنها گفتم بابا سعیدم مرا از پسر خودش هم بیشتر دوست دارد. باید به اندازه تمام سالهای یتیمی چهرهاش را ببینم. یک بار دیگر دستش را بلند کنم و بر سرخود بکشم. دستان پر مهری که خیلی چیزها را به من یاد داد. پدرم را به خاطر ندارم ولی هیچگاه بابا سعید را فراموش نمیکنم. خصوصاً زمانیکه با هم نماز میخواندیم. میدانم از چند روز دیگر بهانهگیریهای محمد صادق شروع می شود. به عکس بابا خیره می شود و با شیرین زبانی بابا بابا میگوید. سرانجام او نیز بزرگ خواهد شد و خواهد فهمید که پدرش برای چه و به کجا رفته است.
راوی:فرزند شهید
فضای جبهه
سعید بعد از ازدواج تصمیم گرفت یکسری کارهای اقتصادی انجام دهد. معدنی درسسندج داشتیم و به نوبت برای کار به آنجا میرفتیم. او قبل ازاینکه به کارآنجا و درآمدش فکرکند به هدف والای خود که عبادت بود می اندیشید. به جای اینکه بگوید اینجا عجب سنگی دارد میگفت: آدم اینجا میآید یاد کوههای غرب و غربت جبهه جنوب میافتد. سعید خلق و خوی زمان جنگ را حفظ کرده بود و به بقیه هم انتقال میداد. نماز جماعت به راه میانداخت و به همه میگفت: اینجا جبهه است سعی کنید اینجا هم به خاطر خدا کار کنید.
راوی:دوست شهید
نقد و بررسیها
هیچ دلنوشته ای برای این شهید نوشته نشده است.